خانم دکتر فاطمه طباطبایی فرزند آیت الله سلطانی طباطبایی، دومین عروس امام خمینی است که با مرحوم حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج سه پسر است.
خانم دکتر فاطمه طباطبایی در کتاب "اقلیم خاطرات" خاطرات خود را از چگونگی خواستگاری وی برای حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی بیان کرده است. خانواده آیت الله سلطانی طباطبایی زمستان سال 47 برای زیارت و دیدار با بستگان به عتبات عالیت سفر می کنند و در همین سفر مقدمات خواستگاری و ازدواج خانم فاطمه طباطبایی و حجت الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی فراهم می شود. خانم طباطبایی آن روزها را اینگونه نقل می کند:

سجاده مهر
اوایل ورود ما به نجف، همان روزهایی که مهمان خاله بودیم، عصر روز سه شنبه با خاله و مادرم به آرامگاه نبی یونس - زیارتگاهی در نزدیکی کوفه- رفتیم. آرامگاه، محلی زیبا و با صفا بود و کنار شط( رودخانه) قرار داشت. گرداگردش را نخل‌های خرما فراگرفته بود. کنار فرات، با خانمی ایرانی که عبای عربی بر سر داشت روبه رو شدیم. مادر و خاله، وی را شناختند و با احترام به ایشان سلام کردند. مادرم آهسته به من گفت: همسر آیت الله خمینی هستند.[1] برخورد بسیار گیرا و دل نشینی داشتند. یک خانم مسن[2] نیز همراه ایشان بودند. پس از تعارفات رایج پرسیدند که برنامه‌تان چیست؟ گفتیم: قصد داریم در آرامگاه نبی یونس نماز بخوانیم. ایشان گفتند: من زیارت رفته‌ام اما همراه شما می‌آیم. حرکت کردیم و وارد مقبره شدیم. من قصد اقامه نماز داشتم که خانم سجاده خود را برای من گستردند و گفتند: روی این نماز بخوان، من هم تشکر کردم و نمازم را روی سجاده ایشان خواندم.
پس از نماز، باب صحبت گشوده شد. من گفتم که در قم با فریده خانم به کلاس گل‌سازی می‌رفتم. خانم هم گفتند که بله، فریده برایم نوشته است. پیش از این از دوستم ملیحه در کلاس گل‌سازی شنیده بودم، فریده خانم در نامه‌ای برای پدر و مادرش نوشته است: اگر قصد انتخاب همسر برای احمد دارید، دختر آیت‌الله سلطانی گزینه خوبی است. او به من گفته بود که آن‌ها پیشنهاد فریده خانم را پذیرفته‌اند و قرار است خانم به قم بیاید و خواستگاری کند. بنابراین، کنجکاو بودم بدانم شنیده‌هایم تا چه میزان درست است.

راه سبز
آن روز تا نزدیکی‌های غروب آفتاب، در مزار نبی یونس بودیم. سپس همراه هم با یک درشکه به مسجد سهله رفتیم تا شب چهارشنبه را در آنجا باشیم. در بین راه خانم گفتند: احمد جان که به نجف آمده بود به من پیشنهاد کرد گهگاه از این راه سرسبز عبور کنم؛ زیرا بسیار باصفاست و می‌تواند برای رفع دل‌تنگی مفید باشد. من از این سخن خانم دریافتم احمد هم خوش ذوق است و هم به حالات روحی مادرش توجه می‌کند. هنگام خداحافظی، خانم اظهار علاقه کردند که به دیدن ما بیایند. پس از چند روز، آیت‌الله حاج آقا مصطفی - فرزند بزرگ آیت‌الله خمینی- نزد پدرم آمد و مرا برای برادرش خواستگاری کرد. آشنایی ایشان به همدیگر به سال‌های گذشته که نزد پدرم تحصیل کرده بود، بازمی‌گشت. پدرم ارائه پاسخ قطعی را به بازگشت ما به ایران و تحقیق درباره احمدآقا موکول کردند. البته ایشان تاکید کردند که پدر و مادر احمدآقا را از نزدیک ندیده‌اند، لازم می‌دانند در باره ایشان بیشتر بدانند.

اشک و لبخند
باری، ماه محرم گذشت و در اواخر ماه صفر در حرم حضرت علی(ع) خانم را دیدیم. ایشان اظهار داشتند: منتظرم ماه صفر تمام شود تا به دیدار شما بیایم. مادرم تشکر کردند و گفتند: ما راهی ایران هستیم و قصد خداحافظی با شما را داشتم.
روز دیگر خانم، مشهدی عصمت را همراه با مقدار زیادی شیرینی و آجیل به خانه ما فرستادند و تمایل خود برای دیدار ما ابراز کردند. عصر همان روز، خانم همراه مادرشان خانم خازن الموک، دختر بزرگ‌شان صدیقه‌ خانم، و سه دختر نوجوان او که برای زیارت و دیدار پدر و مادر آمده بودند، معصومه خانم همسر حاج آقا مصطفی و دخترش به خانه ما آمدند. در همان ابتدای ورود خانم مرا عروس‌شان خطاب کردند و در آغوش گرفتند و بوسیدند و با بیان جملاتی به تحسین من پرداختند. سپس به اتاقی که چندان بزرگ نبود و به وسایل ساده آراسته شده و چند پله از حیاط بالاتر بود، رفتند.
از سخن خانم که مرا عروس خود خطاب کردند به شدت تعجب کردم، زیرا؛ برای شنیدن این واژه هیچ گونه آمادگی روحی نداشتم. از ماجرای خواستگاری آگاه بودم، اما آن را نیز مانند مراتب پیش، جدی نگرفته بودم. به همین دلیل، خود را باختم و به گریه افتادم و به گونه‌ای که برای پذیرایی نتوانستم نزد آن‌ها بروم. دوستم به جای من از مهمان‌ها پذیرایی کرد. در حالی که قطرات اشک بر گونه‌هایم سرازیر بود، یاد خاطره‌ای افتادم و لبخندی بر لبانم نقش بست. هنگامی که پنج ساله بودم، روزی شنیدم مادرم با خانمی صحبت می‌کند و پی درپی می‌گوید: نه خانم؛ من دختر ندارم. از سخن مادرم متجب شدم!‌ چرا مادرم وجود مرا انکار می‌کند؟ سراسیمه خود را به مادر رساندم تا وجود خود را ثابت کنم. مادرم مرا به خانم مهمان نشان داد و گفت: ببینید خانم محترم! دختر من فقط پنج سال دارد. آن خانم هم گفت: اشکالی ندارد. ما صبر می‌کنیم. پسر ما هم شانزده ساله است. تازه دریافتم که او به خواستگاری من آمده است. دوان دوان خود را به اتاق رساندم. چهار پایه‌ای را زیر پایم گذاشتم تا بتوانم خود را در آیینه‌ای که روی طاقچه بود ببینم. می‌خواستم بدانم، آیا در برابر خانم خواستگار موهایم شانه شده و آراسته بود؟ سر و وضعم تمیز و مرتب بود؟ غافل از این که برادرم (جواد) مرا می‌بیند و موضوع را که برایش جالب و خنده‌دار بوده، برای خاله‌هایم تعریف می‌کند و تا چندی این ماجرا مایه شوخی و خنده آن‌ها گردیده بود. من که کار خود را بسیار عادی می‌پنداشتم، سبب خنده آن‌ها را نمی‌فهمیدم.
با صدای شنیدن صحبت مهمان‌ها به خود آمدم، اشک‌هایم را پاک کردم و نزد آن‌ها رفتم. خانم بسیار آراسته؛ خوش پوش، متواضع و خوش رو بودند. با خود می‌اندیشیدم آن عروسی که ایشان مادر شوهرش باشد، بی گمان عروس خوشبختی خواهد بود.
این گونه دیدار، یعنی روبه رو شدن با خواستگار برای من تازگی داشت؛ زیرا پیش از آن با وجود اصرار مادرم نزد خواستگارانم نمی‌رفتم و معمولاً آن‌ها نیز با دل‌خوری از خانه ما می‌رفتند، اما برای این خانواده احترام ویژه‌ای قائل بودم. سرانجام خانم و همراهان‌شان پس از گفت‌وگو و اظهار امیدواری برای دیدار دوباره در ایران خداحافظی کردند.

 

1] - خانم خدیجه ثقفی معروف به قدس ایران (1388-1292) فرزند آیت الله حاج میرزا محمد ثقفی که در سال 1308 ش با امام خمینی ازدواج کردند.
2] - کارگری بود به نام مشهدی عصمت که برای کمک به خانم از ایران به نجف آمده بود.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
5 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.