از شهادت محافظ وزیر نفت چه می دانید؟/ همسرش از زندگی اش روایت می کند

شهید دانشور دانشجوی پزشکی بود و از مادر بیمارش مراقبت می کرد اما مهر خدیجه به دلش افتاده بود و باید کاری می کرد، قدم پیش گذاشت و پاسخ مثبت گرفت و آنقدر سنجیده رفتار کرد که هیچ اختلافی میان اعضای خانواده اش پیش نیامد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: اصلیت پدر باکویی بود اما سال ها پیش به ایران مهاجرت کرده بود و در خانه ای با همسر و هشت فرزندش زندگی می کردند. آن روزها رفت و آمد کوچکترها با بزرگترها و فامیل با فامیل زیاد بود و بچه ها روزگار خوشی را می گذراندند و کودکی می کردند و خدیجه[1] کوچک نیز مانند دیگر بچه ها از این ایام لذتی فراوان می برد.

هنوز سن و سالی نداشت که شروع به یادگیری زبان انگلیسی کرده بود و حسین[2] که ده سالی از او بزرگتر بود، دستش را می گرفت و نوشتن حروف را یادش می داد، غافل از آنکه قرار است روزی این حسین آقا همسر خدیجه بانو شود.

روزها از دنبال هم می گذشتند و خدیجه بزرگ و بزرگتر می شد و حسین با این رفت و آمدها به خدیجه علاقه مندتر. تا اینکه بالاخره یک روزی به خواهرش می گوید که دلش می خواهد از خانواده ای دختر بگیرد که پدر مومنی داشته باشند و به نظرش خانواده خدیجه مناسب هستند.

او جوانی متعهد و درسخوان بود و آن روزها سال پنجم پزشکی را می گذراند و پدر که ویژگی های مثبتی در او یافت از مادر خدیجه سوال کرد که آیا او راضی است و خدیجه که به دلیل سن کمش تمایلی به ازدواج نداشت اما از آنجا که پدر را صاحب رأی و شناخت می دانست با خود گفت هر چه او صلاح بداند برایم خیر است و اینگونه جواب مثبت به خانواده حسین داده شد و مدتی بعد بانو بسیار راضی از جوابی که داده و در حسرت که چرا اینقدر زود حسینش را از دست داده است.

شرایط زندگی حسین ویژه بود، او تک پسر خانواده ای بود که مادر چندین پسرش را در ایام کودکی بر اثر بیماری یا غرق شدن در استخر از دست داده بود و غصه این فرزندان از او انسانی بیمار و ناتوان ساخته طوری که همه کارهای مادر بر عهده حسین بود تا جایی که او را کول می کرد و به حمام می برد و هر کاری که برای رضایتش لازم بود به انجام می رساند و همین بیماری مادر تنها عاملی بود که او رشته پزشکی را برای ادامه تحصیلش انتخاب کرده بود تا بتواند روزی دست بیماران را بگیرد و کاری برایشان انجام دهد.

دو سال نامزدی حسین و خدیجه به سختی گذشت، جو آن ایام خاص بود و پدر خدیجه نیز تعصبات ویژه خود را داشت و همین باعث شده بود که آنها خیلی همدیگر را نبینند و دلتنگی های خدیجه بیشتر و بیشتر می شد حتی یک روز که با ترفندی دوتایی برای خرید عید بیرون رفتند باز هم برادر بانو آنها را از دور زیر نظر داشت.

مراسمی معمولی برای عروسی برگزار شد و آنها به خانه دو اتاقی در خزانه تهران رفتند که در یک اتاق خواهر حسین زندگی می کرد و قرار بود در اتاق دیگر مادر حسین، حسین و خدیجه زندگی شان را آغاز کنند و این رفتار درست و صحیح حسین بود که همه را با صلح و محبت کنار هم نگاه می داشت.

تبعیض میان دانشجویان، حسین را بر آن داشت تا نامه ای به دفتر فرح بنویسد و همین زمینه ای برای اخراج او از دانشگاه شد اما دم بر نمی آورد و از مشکلاتی که او را تهدید می کرد سخنی نمی گفت تا مبادا خاطر بانویش را مکدر کند و بعدها او از لابه لای نوشته هایش متوجه دستگیری و شکنجه هایی که ساواک بر او وارد آورده بود شد.

حدود یک سالی از زندگی مشترک آن دو پیش از انقلاب گذشت و با پیروزی انقلاب، حسین به جمع نیروهای کمیته انقلاب اسلامی پیوست و شب و روزش شده بود کار کردن و تلاش برای سر و سامان دادن به روزهای آشفته پس از پیروزی و تنهایی های بانو شروع شده بود و هیچ نمی گفت تا اینکه یکی از روزها بانو و خانواده اش را به خانه ای مصادره ای که در جردن بود برد و گفت می خواهند این خانه را به من بدهند اما من نمی توانم قبول کنم که در این خانه زندگی کنم و باز هم به همان خانه دو اتاقه خودشان برگشتند.

مدتی گذشت و خدیجه باردار شد و حسین بسیار خوشحال از این ماجرا و مدام می گفت من چهار فرزند می خواهم و وقتی پاسخ نه می شنید می گفت نه چهار فرزند خیلی خوب است اما زمان به او مهلت ماندن نداد و تنها شش ماهی از خردسالی تنها فرزندش را چشید و رفت.

خدیجه درباره نامگذاری فرزندشان اینگونه می گوید: چون ترک زبان بود نام یاشار[3] را برای پسرمان که در نهم فروردین 59 به دنیا آمد، انتخاب کرد اما در شناسنامه نامش را به خاطر سید جمال الدین اسدآبادی، جمال الدین گذاشته بود، او تا جایی پیش رفته بود که حتی نام دختر هم برای فرزندان بعدی مان انتخاب کرده بود.

او فعالیت های بسیاری داشت که بانویش از آنها بی اطلاع بود تا جایی که حتی کردستان هم رفته بود و باز هم بی خبر و وقتی با لباس های خونی به خانه آمد تازه خدیجه متوجه شد که او کجا بوده است و در برابر شکایات بانویش می گفت که نمی خواهد خاطرش مکدر شود و همین طور بود جبهه رفتنش؛ او به همراه شهید تندگویان و دستیارانش برای بازدید پالایشگاه رفته بودند که به وسیله نیروهای بعث ربوده می شوند و حسین با تیرهای بسیاری که بر بدنش فرود می آید به شهادت رسیده و در همان جا دفن می شود اما با اینکه سال های سال از روز بیست و چهارم مهرماه سال 59 گذشته اما همچنان بانو هیچ نشانه ای از او را در خاک مدفون نکرده و چشم انتظاری اش ادامه دارد.(4)   

 
  1. خدیجه مرادعلی پور، همسر شهید.
  2. شهید حسین دانشور، وی که مدتی محافظ شهید تندگویان بود در تاریخ 24 مهرماه 59 به شهادت رسید و هنوز از پیکر او خبری نیست. او دانشجوی رشته پزشکی بود که در دوران رژیم پهلوی از دانشگاه اخراج شد و پس از پیروزی انقلاب نیز با تعطیلی دانشگاه ها مواجه شد و درسش نیمه ماند تا به شهادت رسید.
  3. یاشار دانشور با اینکه هیچ خاطره ای از پدر و رشادت هایش به یاد ندارد اما جا گذاشت جا پای پدر و به هنگام حمله داعش، برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) راهی سوریه شد.
  4. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید