چند روزی همقدم با شهید امینی امشی

زندگی مشترک دو دلداده از اولین روز تا آخرین روز

زندگی در شرایط جنگی با دو کودک خردسال و ایستادن در صف های طولانی برای تهیه مایحتاج زندگی و نگهداری از پدر و مادر حسین و... همه و همه زندگی را بر بانو بسیار سخت کرده بود اما...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: مراسمی مختصر برای عروس[1] و داماد[2] گرفته شد و مهمانان 15-20 نفری که همان خانواده های دو طرف بودند در مراسم شرکت داشتند. پس از آن، عروس و داماد راهی تهران شدند و در بدو ورودشان به میدان آزادی رفتند و بر روی چمن ها نشستند. عکاسی از آن اطراف عبور می کرد، حسین از او خواست تا عکسی به یادگار از تازه عروس و داماد بیندازد و سپس از او پرسید که تو همیشه اینجایی و آیا ما را یادت می ماند، پاسخ داد بله که یادم می ماند من تا به حال عروس را به این شکل ندیده بودم.

خانه ای که اجاره شده بود، در کوچه باریکی از محله مهرآباد بود، هاجر وارد خانه که شد خواست چادرش را روی چوب لباسی بگذارد که چشمش به لباسی افتاد که در خواب به تن حسین دیده بود، درست همان لباس بود.

خانه آشپزخانه کوچکی داشت که بانو باید با بانوی همسایه اشتراکی از آن استفاده می کردند و چهار سالی را اینجا ماندند. مهدی[3] و محمدعلی هر دو در این خانه به دنیا آمدند و بعد به خانه پسرخاله هاجر بانو نقل مکان کردند، همان خانه ای که خبر شهادت حسین را پس از 6 سال و سه ماه و 9 روز زندگی مشترک برایش آوردند.

حالا با ازدواج آن دو، حسین عیالوار شده بود و سعی می کرد تا با اضافه کاری، زندگی خود و بانویش را به خوبی بچرخاند.

در همه این سال ها حسین عضو بسیج بود و خود را برای رفتن به جبهه آماده می کرد هر چند که بودنش در تهران نیز مدام به حضور در ساخت قایق و شرکت در آموزش های نظامی می گذشت. تا اینکه اولین بار سال 64 راهی شد و بعد برای عید به مرخصی آمد. خرداد 65 بود که دوباره می خواست برود اما هاجر بانو رضایتی نداشت و می گفت چرا فقط تو باید بروی خوب اینهمه آدم ولی حسین پاسخ می داد خیلی ها می آیند و من هم باید بروم هر کس جای خودش.

آن روزها زندگی بر بانو بسیار سخت می گذشت، نگهداری از دو پسربچه کوچک، تهیه مایحتاج زندگی در صف های طولانی، نگهداری از پدر و مادر حسین و خواهری که بیمار بود و در خانه آنها زندگی می کرد، روزهای سختی را برای بانو رقم زده بود.

آخرین باری که حسین قصد رفتن داشت، یازدهم آذرماه 65 بود تا سیزدهم اعزام شوند. دوازدهمین روز از آذرماه و به هنگام شب بود که بانو که مشغول کار در آشپزخانه بود متوجه گرفتن چشمش به وسیله شخصی شد نمی توانست حدس بزند که کیست و بالاخره حسین خودش را لو داد و بانو با خوشحالی فراوان پرسید اینجا چه می کنی مگر تو اعزام نشدی؟! حسین پاسخ داد ده هزار نیرو اعزام شدند و ما افتادیم برای فردا.

هاجر به اتاق رفت و به بچه ها گفت بگویید چه کسی آمده و آنها در عالم کودکی شان یا از عمه و عمو گفتند یا از پدربزرگ و مادر بزرگ و هیچ کدام نتوانستند که حدس بزنند بابا آمده است. حسین وارد شد و هر دو با خوشحالی پریدند بغلش و کلی با او بازی کردند.

این دیدار اینقدر برای هردویشان زیبا و قشنگ بود که تصمیم گرفتند آن شب را بعد از خواباندن بچه ها به صحبت کردن در کنار هم بگذرانند.

گلیمی در بالکن پهن بود و دو دلداده روبروی هم نشسته بودند، حسین رو کرد به هاجر و از او خواست تا او را به چای دعوت کند اما پیش از آن انگار که هر دویشان باورشان شده بود که این دیدار آخر است و حسین شهید می شود و همین بانو را به گریه واداشت، بغضی که ترکیده بود و یارایی برای کنترلش نبود.

آن شب همه اش از اولین ها گفتند: از اولین دیدار، اولین هدیه و... حسین گفت کمی هم درباره آخرین ها بگوییم. بلند شد و گل میخکی را که برای هاجر بانو خریده بود آورد و گفت این هم آخرین هدیه حسین آقا به خانومی و ادامه داد: من بچه ها و پدر و مادرم را به تو می سپارم.

صبح شد و هنگامه رفتن، بچه ها خواب بودند، حسین به سراغشان رفت و آنها را بوسید و هاجربانو گل های میخک را در کاسه ای بلوری از آب ریخت و در سینی گذاشت و قرانی را هم؛ و با بوسه حسین به قران برایش خواند:

تو بوسه بر قران زنی و من بوسه بر سربند یا حسینت

تو دلتنگ شهادت و من دلتنگ نگاهت

تو دلشاد ز رفتن و من آشوب شد دلم

تو آمدی اما دلشاد از آنم که آرام رفتی

او رفت و نگاهش بارها و بارها برگشت و بانویش را نظاره کرد.[4]

 

 

 
  1. بانو هاجر پورواجد.
  2. رزمنده شهید حسین امینی امشی که در بیستم دی ماه سال 65 به شهادت رسید.
  3. مهدی امینی که در 21 خرداد 60 به دنیا آمد.
  4. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید