چند روزی همقدم با شهید امینی امشی

حکایت خواندنی خواب همسر شهید امینی از زبان خودش

با شنیدن نام حسین، پاهایش سست شد و لرزید و به سختی خود را به اتاق رساند و دو _ سه روزی در بستر بیماری افتاد. گویا خوابش تعبیر شده بود.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: بانو[1] در روستای تلخان از توابع آستارا و در آخرین روزهای سال 1338 در خانواده ای پرجمعیت به دنیا آمده بود. آنها هشت خواهر و برادر بودند و کودکی های شاد و بی دغدغه ای را همراه با تلاشی گسترده گذرانده.

از دو سالگی که می گذشتند دیگر می شدند کمک کار خانه و خانواده و یاد می گرفتند که باید مشارکت کنند در بهبود شرایط زندگی؛ حالا این می خواست جمع آوری علوفه برای چهارپایانشان باشد یا هیزم برای زمستان و همه این ها از راه های صعب العبور منتهی به روستا می گذشت.

بیشتر مایحتاج خانه مانند حبوبات از محصولات خودشان بود و این ایام تا 12 سالگی هاجر بانو که مدرسه ای در روستا برای تحصیلش موجود بود باقی ماند تا اینکه از روستا به آستارا نقل مکان کردند.

در خانه جدیدشان، مستاجری به نام فاطمه داشتند که شوهرش در شیفت شب کار می کرد و هاجر هر وقت که او نبود برای آنکه فاطمه تنها نباشد شب را به اتاقش می رفت و پیش او می ماند.

یک شب هاجر در خواب صدای مناجاتی شنید نزدیک رفت دید در زیر درخت اناری که در باغچه حیاطشان است، حضرت امیر(س) نشسته و مشغول مناجات است، به دیوار تکیه داد و با خود گفت: قربان آقا چه صدایی دارد. صبر کرد تا عبادتشان به پایان برسد، جلو رفت و کنار آقا نشست. لحظاتی بعد جوانی که توپی داخل تور انداخته و با آن روپایی می زد از حصار باغچه رد شد و به سمتشان آمد، حضرت او را صدا کرد و گفت: بنشین پسرم. حالا او سمت چپ و جوان سمت راست آقا نشسته بودند. ناگهان هاجر از خواب پرید.

مدتی از این خواب گذشت. چند هفته ای به عید مانده بود که برادران فاطمه برای دیدنش به خانه اش آمدند. هاجر برای آوردن آب از چاه به حیاط رفت و سطل آبی بیرون کشید. همان موقع حسین[2] هم برای بردن آب کنار چاه رفت و وقتی هاجر می خواست دومین سطل آب را بکشد از او خواهش کرد که این  سطل را با خود نبرد و کمی آب هم برای آنها بگذارد.

سطل را گذاشت و به طرف پله ها رفت در راه با خود می اندیشید که این جوان را کجا دیده است؟ چرا او اینقدر برایش آشناست؟ هنوز به اتاق نرسیده بود که سطل چاه از دست حسین به داخل چاه افتاد و فاطمه از اتاق بیرون آمد و او را صدا کرد که حسین چه شد این آب؟! سماور در حال سوختن است. تا دید نامش حسین است، پاهایش سست شد و لرزید، خود را به اتاق رساند. مادر گفت: هاجر چه شده؟ چرا رنگ و رویت پریده است و اولین دیدار همان و دو سه روز در رختخواب افتادن همان.[3]

ادامه دارد...

 
  1. بانو هاجر پورواجد، همسر شهید امینی امشی.
  2. رزمنده شهید حسین امینی امشی که در بیستم دی ماه سال 65 به شهادت رسید.
  3. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید