چند روزی همقدم با شهید داوودآبادی-۳

ماندن کنار خانواده یا اجرای فرمان امام؛ حسین به کدامیک پاسخ داد؟

امام امر کرده بود که باید به جبهه بروند و این حسین را آشفته و بی قرار کرده بود و هر چه بانو از او خواست حالا چند روز پایانی ماه مبارک را بماند و بعد برود، می گفت نه امر امر امام است.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: رفت و آمدهای حسین[1] به جبهه با همان دمیدن دشمن در شیپور جنگ آغاز شد و او هر پنجاه روز یا دو ماه یک بار چند روزی برای دیدن خانواده اش به قم می آمد اما یک بار تماس گرفت و گفت صدیقه[2] جان لطفا عکسی از جواد برایم بفرست دیگر چهره اش را به یاد ندارم و چون عکسی که بانو از جواد[3] گرفته بود با فاصله کمی از او بود باعث شده بود که او بزرگتر از سنش به نظر بیاید و این حسین را به شک انداخته و از بانو خواست عکس دیگری از جواد برایش بفرستد اما دلشوره امانش را برید و او را راهی قم کرد تا خودش از نزدیک متوجه سلامت جواد شود.

علاقه حسین به جواد آنقدر زیاد بود که تا وقتی خانه بود حتی برای دقایقی نیز او را از خود جدا نمی کرد تا جایی که اگر قصد خرید هم داشت او را با خود می برد و این علاقه حسین و صدیقه به جواد باعث شده بود که گاهی همدیگر را به نام او صدا کنند.

ایام دوری و فراق میان حسین و صدیقه با نامه نگاری های فراوان می گذشت و حسین در این نامه ها تا جایی که می توانست اظهار محبت می کرد و مدام می گفت: پای انقلاب در میان است و حفظ آن از بودن در کنار خانواده مهمتر است وگرنه من شما را تنها نمی گذاشتم. او همیشه می گفت راهی که من انتخاب کرده ام پایانش یا شهادت است یا اسارت یا سوختن و پودر شدن. تا سفر آخر که مدام به بانویش می گفت شاید این رفتن دیگر برگشتی در کار نداشته باشد و اگر به هنگام صرف غذا بود بانو به او می گفت حالا وقت غذاست نه جای گفتن این حرف ها و حسین لبخندی می زد و ادامه می داد نه من باید در مواقع حساس زندگی مساله را به تو یادآوری کنم.

رفت و آمدهای حسین به جبهه ادامه داشت تا اینکه در آخرین روزهای ماه مبارک رمضان سال 61 امام امر کرد که هر کس می تواند برای کمک به جبهه برود و این کار از روزه گرفتن واجب تر است. او سراسیمه به خانه آمد و گفت من باید بروم. صدیقه از او خواهش کرد و گفت: صبر کن تا این چند روز ماه مبارک هم تمام شود بعد برو و حسین پاسخ داد: نه، امر امام است و باید رفت و...

شب عملیات بود که بانو خواب دید آنها را محاصره کرده اند و خوابش درست بود، بچه ها را محاصره حلقه ای کرده بودند که باعث شده بود خیلی از آنها در باتلاق های قیر گیر کنند و فرو روند و همین عامل شهادت خیلی از بچه ها شده بود.

حسین و پسر عمویش که با هم راهی شده بودند هر دو با هم شهید شدند اما پیکرهایشان بعد از 14 سال به فاصله سه ماه از هم پیدا شد و در همه این سال ها  هر بار که صدایی از سمت در می آمد انگار که خبری برای صدیقه آورده اند؛ از جایش می پرید اما فقط صدایی بیش نبود.

جواد که کودک بود از نبود پدر بسیار آسیب دید تا اینکه بزرگ و بزرگتر شد و همه امیدش بعد از جنگ به بازگشت اسرا بود که آن هم ناکام ماند تا اینکه سانحه تصادفی، او را که حالا نوجوان رشیدی شده بود، از مادر گرفت و صدیقه به این فکر می کرد که اگر حسین بازگردد جوابش را چه بدهد؟ بگوید چه اتفاقی برای جواد افتاده است؟

هفت ماه از درگذشت جواد می گذشت که پیکر مطهر پدر به خانه برگشت.[4]

 

 

 

 
  1. شهید حسین داوود آبادی فراهانی که در اول تیرماه سال 61 در مقام یک بسیجی مدافع ایران اسلامی به شهادت رسید.
  2. بانو صدیقه داوودآبادی فراهانی.
  3. فرزند شهید.
  4. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

دیدگاه تان را بنویسید