چند روزی همقدم با شهید میرحسینی-2
یک شب با قائم مقام لشکر 41 ثارالله(ع)
هنوز ساعتی به اذان صبح مانده بود که چشمانم را باز کردم و دیدم که میرقاسم مشغول عبادت است و آنقدر خوابم می آمد که دوباره چشمانم را بستم و خوابیدم.
هنوز ساعتی به اذان صبح مانده بود که چشمانم را باز کردم و دیدم که میرقاسم مشغول عبادت است و آنقدر خوابم می آمد که دوباره چشمانم را بستم و خوابیدم.
با اینکه اجاره کردن خانه برایش سخت بود اما می خواست هر طور شده من راحت باشم ولی دست آخر...
ساعاتی دیگر قرار بود که سمانه به دنیا بیاید اما دیگر ناصر نبود تا این شادی را با من شریک باشد و چه سخت می گذشت همه این لحظه ها بی او.
تلویزیون اعلام کرد که 300 شهید فردا مهمان معراج می شوند، دلم هری ریخت و دیگر نتوانستم غذا بخورم.
مشخص نبود چند روز می ماند اما می گفت: بگذار از یک ساعت با هم بودنمان خوب استفاده کنیم.
از شدت علاقه به ناصر تنها به بافتن فکر می کردم نه سایز و اندازه جوراب...
به دلم افتاده بود که ناصر شهید شده است... بله قرار بود خبر شهادتش را بیاورند.
نگاهم ناصر را تا ته کوچه بدرقه کرد، به سمیه گفتم: برای آخرین بار بابا را نگاه کن.
به یک شرط به شهادتت رضایت می دهم، که وقتی به آن بالا بالاها رسیدی، دست مرا هم بگیری.
ترکش از سمت چپ صورتش وارد شده و در سمت راست جا خوش کرده بود. با اینکه کوچک بود اما یک ماهی ناصر را بیمارستان نشین کرده بود.