ادامه مطلب به این شرح است: سوار تاکسی شده بودم، هوای گرم، سر و صدای زیاد و ترافیک غیر قابل تحمل خیابان بازار بیرجند. از همان قدیم تر هیچوقت دوست نداشتم وسط خیابان جمهوری اسلامی را دیوار بکشند ، یکی آن طرف دیوار، یکی این طرف دیوار. اصلاً بنا نبود از همان اول انقلاب هم برای جمهوری اسلامی دیوار بنا کنند که یک دسته بالا نشین بشوند و یک دسته پایین نشین. یک دسته چپ بشوند و یک دسته راست.
یک دسته فقیر و یک دسته غنی.
ولی روزگار کار را به جایی رساند که برای خیابان جمهوری اسلامی بیرجند هم دیوار آهنی کشیدند، آنهم دیواری از میدان امام خمینی (ره) تا میدان امام حسین (ع) ، آنهم وسطش گلهای پژمرده ای که به همه چیز می ماند جز گل!! بی خیال.
راننده تاکسی گفت: معلم هستید؟ گفتم: نخیر. روزنامه نگارم. پرسید: روزنامه نگاری یعنی چی؟ نان و آب هم دارد برای شما؟ گفتم: نانش درد و غم مردم است که به جان ما می رود و آبش فحش و ناسزای مسئولان که همیشه خیسمان می کند و تب و لرز به انداممان می اندازد.
گفت: اجناس چقدر گران شده، خبر دارید؟ لبخندی زدم. گفتم: خب خدا رو شکر.
مردم سختی ببینند برای کارهای بزرگ آماده تر می شوند.
گفت: لبنیات گران شده، گوشت گران شده، میوه که وحشتناک گران شده، لوازم خانگی گران شده، حتی پوشک بچه هم گران شده!
گفتم: الحمد لله رب العالمین. امنیت برقرار، زندگی آرام،بی خیال گرانی.
گفت: نکند بیرجند زندگی نمی کنید؟
شیشه ماشین را کمی پایین کشیدم و با خنده گفتم: نخیر.
جزایر قناری زندگی می کنم، یک ویلای حقیرانه ای داریم آنجا، قند و چایی تموم شده بود آمدم اینجا از بازار وطن خرید کنم! چرا برادر. همینجا زندگی می کنم، البته زندگی که نه، مردگی بله، ایرانی ام، بیرجندی اصل.
گفت: فکر کردم خبر ندارید از درد مردم حتماً تازه از جای دیگری آمده اید.
آقا شما که روزنامه نگارید آشنا ندارید یک پسر و دخترم بیکارند، یکی لیسانسه، یکی هم فوق لیسانس، جایی استخدامشون کنند؟
گفتم: آشنا که ندارم، اما دوستانی را می شناسم که آشناها خیلی کارها برایشان انجام دادند، اجاز بفرمایید شماره شون رو تقدیم حضور کنم.
گفت: حالا فعلاً پسرم رفته توی همین شبکه های بازاریابی سرمایه گذاری کرده به امید خدا سود خوبی قول دادند که نصیبش خواهد شد.
گفت: آقا شما که روزنامه نگارید روی کاغذ یک متن برای من می نویسید جلو شیشه نصب کنم خلق ا... سوار می شوند از دادن فحش های رکیک به این و آن خودداری کنند؟
آقا هرکی می نشیند به یک کسی یا یه جایی باید فحش بده انگار. گفتم : خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو! شما هم همراهی کن برادر.
فقط به جای فحش به خودی ها، فحش به ناخودی ها بده. حالا به کی و به چی فحش می دهند؟
دوباره دستش را گذاشت روی بوق و اسامی را گفت.
این بار بوقش طولانی تر بود.
گفتم: کرایه هواپیما بالا رفت. کرایه تاکسی هم بالا رفته؟ گفت: طیاره که از قدیم هم مال از ما بهترون بوده، یا پولدار سوار میشه، یا مریض دار، یا اداره جاتی ها که حق پول بلیط ها کنار حق مأموریت برایشان به راه است.
آنقدری که کرایه تاکسی ها بالا برود، باز چند برابرش قیمت کالاها را هم بالامی کشند. نظارتی نیست آقاجان.
گفتم: چرا هست آقا جان.
البته جاهای خاص برای افراد خاص.
مثل مالیات، مثل جریمه ها، مثل وام بانک ها، مثل استخدامی ها، مثل خیلی چیزهای دیگر.
الحمد لله رب العالمین، خدا رو شکر، زندگی خیلی خوبی داریم. گفت: بله، ولی آقا به خدا مردم توی سختی زندگی می کنند.
یک سر به بیغوله های اطراف بیرجند بزنید.
ببینید مردم کجاها و با چه شرایطی زندگی می کنند.
گفتم: العاقبه للمتقین، روحیه ظریف خودتان را با این مسائل خدشه دار نکنید.
بروید بالای شهر، به نظرم هر صبح یا عصری یک سری به بعضی از منازل بالای شهر بزنید، از حاج خانم اجازه بگیرید به شرط درویش کردن چشم ها، کنار یکی از چهارراه های خیابان مدرس یا معلم بایستید و این ماشین های مدل بالای همشهریان را تماشا بفرمایید.
کلاً روحیه شما عوض خواهد شد.
اصلاً به یاد بیغوله ها هم نخواهید افتاد.
این دل را باید امیدوار نگه دارید، به آینده. چه روشن ، چه تاریک. به هرحال باید نور امید در دل شما تا ابد روشن باشد.
گفت: آقا اصلاً دیدم نسبت به زندگی عوض شد از وقتی با شما صحبت کردم. به چه نکات مهمی اشاره می کنید.
چرا اینها تابه حال به ذهن خودم نرسیده بود؟
گفتم : بله! کلاً ما آدم ها همینجوری هستیم.
دید ما نسبت به جهان به مرور عوض خواهد شد.
تازگی ها متوجه شدم که خیلی از مسائلی که ما بیهوده درباره اش غصه می خوریم آنقدر بی ارزش هستند که خیلی از همشهریان آن طرف شهر درباره اش فکر هم نمی کنند.
عجیب نیست؟ مثل کار، مثل اشتغال، مثل اجاره منزل، مثل توسعه و پیشرفت، مثل لقمه نانی سر سفره.
گفت: بله! واقعاً عجیبه.عشق کردم از شما پول کرایه امروز را نگیرم.
گفتم: به به ، چه سعادتی. ای به چشم. فقط نگفتید برای ریاست جمهوری به چه کسی رأی می خواهید بدهید؟عصبانی شد.
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: مردیکه بوق، برو پایین،توی ماشین من حرف سیاسی موقوف،برو پایین.
کرایه ی شما هم هزار و سیصد و نود و شش تومان.
همینجا تا قرون آخرش رو باید بدی!! ترسیدم و سریع پیاده شدم. چند روزی از این ماجرا می گذرد.
من احتمالاً تا آخر عمر دیگر تاکسی سوار نخواهم شد.
سایت ایرنا خراسان جنوبی www.irna.ir/skhorasan
کانال اطلاع رسانی : http://telegram.me/birjand
7559* 6054* خبرنگار- امیرشاهین نایبی فر* انتشار دهنده- مریم پنجابی *
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.