حکایت ناطق نوری از دیدار با امام در شرایط حصر

ناطق نوری سعی داشت با صحبت کردن به لهجه غلیظ تهرانی، طوری رفتار کند که ماموران ساواک متوجه کاسه ای زیر نیم کاسه بودن، بردن نامه شرعی پیش امام نشوند و اتفاقا موفق هم شد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: احمد ناطق نوری دیدار خود با امام را به هنگام محصور بودن ایشان در خانه ای در محله قیطریه تهران اینگونه تعریف می کند:

زمانی که امام را در خیابان قیطریه در منزل آقای روغنی‌‎[1]‎‌ بازداشت کرده بودند؛ برادرها می‌خواستند سؤالی از خدمت ایشان بپرسند.‌‎ ‎‌لذا باید آن سؤال را پیش حضرت امام برده و جوابش را از ایشان می‌گرفتیم. در آن زمان من را برای این‌ کار انتخاب کردند تا نامه‌ای را که حاوی سؤال شرعی بود، به طریقی به دست امام برسانم یا بتوانم شفاهی این سؤال را از امام بپرسم. به یاد دارم که گفته بودند این نامه را ‌‌آقای‌‌ مطهری یا آقای بهشتی داده‌‌‌‌‌اند. اخوی ما مرحوم عباس آقا می‌خواست نامه را ببرد. گفتم که من می‌برم. چون جوان‌تر بودم و نمی‌خواستم ایشان درگیر بشوند. من با همان لباس کارگری خودم و ماشین جیپ ایشان آمدم به خیابان دولت، همان جا پارک کردم مأموران اجازه نزدیک شدن نمی‌دادند. گفتم: می‌خواهم یک سؤال شرعی بپرسم و شما می‌توانید سؤال را ببینید. گفتند: چه می‌خواهی؟ گفتم: یک سؤال شرعی است که به من دادند، راجع به مسجدی که می‌خواهند در یک روستایی بسازند. گفتند: بدهید تا ما ببریم. گفتم: نه باید من خودم بدهم دستشان که جواب بگیرم و برگردم، چون ممکن است این کسی که می‌خواهد مسجد را بسازد از دستمان بپرد. ‌

‌‌ من با لهجه غلیظ تهرانی با آن ها صحبت می‌کردم و از طرفی سعی می‌کردم عامیانه صحبت کنم که ذهن آن‌ها متوجّه این نشود که ما پشت این کاسه، نیم‌کاسه‌ای داریم. به هر صورت در خلال این صحبت‌ها درِ آن حیاط باز شد و امام را که در وقت معین بین ساعات 9:30 تا 10 در همان خانه قدم می‌زدند از بیرون دیدم. تا آن جایی که من یادم هست این قدم زدن عادت همیشگی امام بود. آن شخص درب را باز کرد یک باره دید که من به آن سمت می‌آیم؛ برگشت پشتش را نگاه کند، که خودم را وارد حیاط کردم. این ها آمدند من را بگیرند و بیرون کنند که امام گفتند: کاری نداشته باشید، ببینید نامه‌اش چه است. آن‌ها به احترام امام چیزی نگفتند و ایشان نامه را گرفتند و نوشتند اشکالی ندارد. بعد نامه را این‌ها باز کنترل کردند و سپس به محل کار اخوی عباس آقا که کارگاهی در شمیران نرسیده به تجریش به نام تعمیرگاه 110 و در آن‌جا معروف بود، آمدم. دیدم عباس آقا خیلی ناراحت ‌‎است. گفتم: چرا ناراحتی؟ گفت: چرا با ماشین من رفتی؟ زیر صندلیش پُر از اعلامیه است. تو روی اعلامیه‌ها نشستی رفتی آن‌جا. حالا اگر تو را می‌گرفتند دیگر حساب ما را رسیده بودند.‌

1‌‌. از تجار تهران

 

منبع: پرتال امام خمینی

دیدگاه تان را بنویسید