جی پلاس/ روایتی از بسیجی مظلومی که در قطعه ۲۸ بهشت زهرا آرمیده؛

با شهید مهیار مهرام از اعتیاد و ترک نماز تا شهادتی مظلومانه

شهید مهیار مهرام در محله یوسف آباد تهران و در خانواده ای متمول رشد کرد و بزرگ شد. برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفت و آنجا دچار اعتیاد شد تا اینکه به ایران برگشت...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: خانواده مهیار مهرام در حالی که از ترک اعتیاد او قطع امید کرده بودند، او را با دوستش راهی جبهه کرده و اما آنچه در سال های زندگی بر مهیار گذشت...

 

 

از دوره دبستان تا دوره دبیرستان با هم بودیم. ما سه رفیق بودیم که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم. توی محلّه یوسف آباد تهران، شب و روز با هم بازی می کردیم و درس می خواندیم. البتّه هوش و استعداد مهیار از همه دوستان ما بیشتر بود. او کمتر از ما درس می خواند و نمره ای بهتر از ما می گرفت. از طرفی خانواده ی آن ها، خیلی اهل مُد روز و... بودند.

 

من و شهریار و مهیار، سال ۱۳۵۲ با هم دیپلم گرفتیم. پدر مهیار بلافاصله کارهای پسرش را انجام داد. مهیار از ما خداحافظی کرد و رفت. او در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته هوافضا مشغول تحصیل شد.

 

سال ۱۳۵۴ بود که روزنامه ها  نوشتند: یک دانشجوی ایرانی به نام مهیار مهرام در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت! 

 

خیلی برای دوست قدیمی خودم نگران شدم. اما خدا را شکر او حالش خوب شد و سال ۱۳۵۶ به ایران برگشت. همسر انگلیسی او هم به نام جِین همراهش آمده بود.

 

مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی پان امریکَن در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کار شد.

 

در زمانی که آیت الله خلخالی با معتادان مواد مخدر برخورد می کرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان و بین معتادهایی که ترک کرده بودند مسابقه  ای برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار هم از زندان آزاد شد.

 

در این فاصله جنگ شروع شده بود، من هم راهی مریوان شدم و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیّت بودم.

 

ارتباط ما با یکدیگر کمتر شده بود. او موضع گیری های سیاسی ضدّ نظام داشت و از منافقین حمایت می کرد. اما با این حال، وقتی به  مرخصی آمده بودم، به دیدن مهیار رفتم.

 

خانم او ایران را ترک کرده و به انگلیس رفته بود. پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مهندسی در رشته هوا و فضا، قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتیاد، نمی تواند استخدام شود. پدر مهیار با ناراحتی از من خواست کاری برای مهیار انجام دهم.

 

با مهیار صحبت کردم. گفتم: من می خوام برم جبهه، میای با هم بریم؟ او هم که توی حال خودش نبود گفت: باشه.

 

خانواده مهیار از او قطع امید کرده بودند، با این خبر خوشحال شدند. انگار می خواستند یک جوری از دست او راحت شوند! 

 

فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آنها ، یک ساعت طول کشید تا مهیار از دستشویی  بیرون بیاید! حسابی خودش را ساخت! پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره سوخته تریاک است. هر روز ۳ بار به او بده تا تَرک کند.

 

بعد مکثی کرد و گفت: البته این دفعه چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! ایشان قرص های والیوم نیز به من داد و گفت: در شرایط خیلی سخت این قرص ها را به او بده.

 

وقتی راه افتادیم، با خودم گفتم: عجب اشتباهی کردم، حالا آبروی خودم را هم می برم.

 

بعد گفتم: مهیار، تو اگر شده الکی دولّا راست شوی، باید بغل من بایستی نماز بخوانی، وگرنه بر می گردیم.

 

شب رسیدیم به یکی از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهیار هم که حسابی خمار بود، زیر چشمی من را نگاه می کرد.

 

بعد از نماز برگشت و گفت: ببین، نمازت غلط بود. تو یه بار دولّا شدی، اما ۲ بار سرت رو زمین گذاشتی!

 

با تعجّب نگاهش کردم. یعنی این پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم  بلد نیست!؟ 

 

فردا رفتیم یکی از مقرهای سپاه  مریوان، به دوستم گفتم: این آقا که همراهم آمده مریضه، اگه حالش بد شد یه دونه از این قرص ها بهش بده.

 

 

آن روز وقتی من نماز می خواندم، مهیار هم  کنار من ایستاد. او هیچ چیزی از نماز بلد نبود. به من گفت: توی نماز  چی میگی؟ بین ۲ نماز چه دعایی می خونی؟ 

روز بعد بردمش یه مقرّ دیگه و همینطور تا هفت روز او را جا به جا  کردم تا کسی به مشکل او پی نَبَرد.

روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم .

پدرش به من گفته بود وقتی مهیار ترک کنه، به خوراک می افته و باید حسابی غذا بخوره.

من هم چند کارتن تن ماهی با روغن زیتون برای مهیار گرفتم. او حسابی غذا می خورد.

 

مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت.

 

آن ایام زمستان سال ۱۳۶۰ بود. مهیار در آن مقرّ کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد.

 

هوش و استعداد خاصی داشت. رمزهای بی سیم را سریع حفظ می کرد. شب اول از سرما ترسیده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد . 

 

مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجی ها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت می کرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را می پرسید.

 

به نماز خواندن او نگاه کردم.....

 

انگار یک عمری نمازخوان بوده! مانند بقیه بسیجی ها شده  بود.

 

یک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهیار مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم تهران.

 

توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام.

 

عصر روز بعد توی خانه بودم که مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمیری منطقه، من  فردا بر می گردم. 

 

بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمی فهمن. یه مشت جَوون دارن اونجا جون میدن و نون خشک می خورن تا اینها توی آرامش باشن، امّا  اینها نمی فهمن. انگار تو این مملکت نیستن.

 

فردا با مهیار برگشتیم. نماز اول وقت او ترک نمی شد. حالا او به من تذکّر می داد که نماز اول وقت و... را رعایت کن.

 

مهیار دیگر اهل جبهه شد. یک روز ترک کردن آن محیط معنوی برایش سخت بود. مهیار ۲ سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهرهای کردستان شده بود. با بسیجی ها به عملیّات می رفت، برای آنها حرف می زد و...

 

من برخی شب ها که به دیدن او می رفتم، شاهد بودم که مهیار برای نماز شب بلند می شد و حال و هوای عجیبی داشت.

 

عجیب تر اینکه، این پسر از فرنگ برگشته، که تا مدّتی قبل نماز بلد نبود، دعای بین نماز جماعت را با سوز خاصّی می خواند.

 

او یک بسیجی تمام عیار شده بود. یاد آن زمانی افتادم که خانواده او، به خاطر اعتیاد، به مرگ فرزندشان راضی شده بودند.

 

روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیّات والفجر ۴، در پائیز سال ۱۳۶۲ نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین عراق حرکت کردند. یک روز بچّه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را برده اند سنندج.

 

باورم نمی شد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتم: شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفت: نه.

 

خوشحال می خواستم برگردم. همان شخص گفت: امّا چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند.

 

برگشتم تا آنها را نگاه کنم. هفت شهید که همه بدن آنها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آنها عبور کرده بودند، به عنوان شهید گمنام کنار هم آرمیده بودند.

 

به سختی مهیار را شناختم. یک گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیّه هم بچّه های سپاه سروآباد بودند که به دست ضدّ انقلاب به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند.

 

پیکر مهیار به تهران منتقل شد. امّا خانواده اش او را تشییع نکردند. پیکر او بدون تشییع در قطعه ۲۸ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد!

 

مراسم ختم او فقط ۱۳ نفر شرکت کننده داشت! او غریب و گمنام تشییع و تدفین شد. امّا برای مراسم چهلم او، به سراغ بچّه های لشکر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم.

بچّه های لشکر، دسته عزاداری راه انداختند و او را از غربت درآوردند. خیابان یوسف آباد از کثرت جمعیّت بسته شده بود.

 

خواهران او از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. شهید مهیار مهرام، راه درست و راه حق را نمی شناخت. از زمانی که با انسان های الهی در جبهه رفاقت کرد، مزّه رفاقت با خدا را چشید.

 

از زمانی که راه درست را شناخت، لحظه ای در پیمودن راه حق تردید نکرد. او بنده واقعی خدا شد. خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد.

آنها که دوست دارند این شهید غریب را زیارت کنند، به قطعه ۲۸ بهشت زهرا ردیف ۶ شماره ۴ در کنار شهدای گمنام بروند. روح ما با یادش شاد!

 

 

برشی از کتاب "...تا شهادت" (چهل روایت از آنها که توبه کرده و راه حق را پیمودند و با شهادت رفتند.) ص ۲۸ -۳۳؛کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی.

 

دیدگاه تان را بنویسید