جی پلاس؛

زمزمه آقا حمید باکری پیش از شهادتش چه بود؟/واکنش آقامهدی دربرابر خبر شهادت حمید چه بود؟

ششم اسفند ۶۲ بود و عملیات خیبر که ترکش ها ماموریتی جدید پیدا کردند و آن هم جا خوش کردن در پیشانی و گلوی حمید باکری و اینگونه حمید مهمان کروبیان شد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: ششم اسفند ماه سال ۶۲ بود و دو سه روزی از عملیات خیبر گذشته بود که آقا حمید باکری به شهادت رسید. در این مطلب، چگونگی شهادت آقا حمید را مرور می کنیم:

 

حمید در غروب خونین سوم اسفند ۶۲ خوشحالی زائدالوصفی داشت. هم رزمانش را در آغوش می کشید و نغمه سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه می کرد. او در آن روز، بادگیری صورتی به تن داشت. پس از این بچه ها را جمع کرد و این طور سخن گفت: «برادرانم! این ماموریت که قرار است ان شاءالله انجام دهیم، نامش شهادت است. کسی که عاشق شهادت نیست، نیاید. بقای جامعه اسلامی ما در سایه شهادت، ایثار، تلاش و مقاومت شماست.

اگر در چنین شرایطی از خودمان نگذریم و به جهاد نپردازیم، ذلت و انحطاط قطعی خواهد بود.»

 

در همین رابطه بخوانید

با حمید باکری از ولادت در ارومیه تا شهادت در جزیره مجنون

فرمانده لشکری که راننده قایق نیروهایش شد

من برادرِ حمید هستم

 

حماسه ای که حمید باکری رقم زد

در عملیات خیبر، عراق که زخم خورده بود، با آتش تهیه بسیار شدیدی که می توان گفت در یک دقیقه، به چهل هزار گلوله توپ و خمپاره می رسید، به پل و اطراف پل که حمید و نیروهایش آنجا مستقر بودند، شلیک می کرد. که ناگهان گلوله خمپاره ای به حمید اصابت کرد و افتاد و پس از چندی به دیدار معبود شتافت. هیچ کس رمق نداشت. همه غمگین و افسرده بودند و به پیکر پاک و مطهر و سردشده فرمانده شهیدشان، که به آرامی روی پل خفته بود، چشم دوخته بودند. هیچ عکس العملی از خود نشان نمی داد. حمید باکری که در جزیره، حماسه ها آفریده بود و باید گفت که او و دیگر یارانش برای فداکاری و ایثار آفریده شده بودند و برای فداکاری می زیستند، به لقاءالله پیوست.

 

مهدی باکری: انا لله و انا الیه راجعون

بی سیم چی حمید به گوش کرد و گفت: «آقا حمید شهید شده.» آقا مهدی (باکری) یکی از بچه ها را فرستاد، ببیند درست می گوید یا نه. آمد و گفت: «درسته، شهید شده. الان هم زیر پل مانده.» آقا مهدی گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. خودت دادی، خودت هم گرفتی. فقط شکرت!» بچه ها اصرار داشتند بروند جنازه را بیاورند، اما آقا مهدی گفت: «اگر می روید جنازه همه بسیجی ها را بیاورید، می توانید جنازه حمید مرا هم بیاورید. نمی توانم ببینم چند نفر دیگر به خاطر حمید شهید شوند.» دلیل آوردند، گفتند زن دارد، بچه دارد، چشم به راهند. که آقا مهدی گفت: «آنها با من، خودم جوابشان را می دهم.»

 

خواب بعد از شهادت حمید

بار آخر که رفتیم ارومیه، تا رسیدیم، حمید رفت مجلس شهید، گفتم: «این چند روزم که اومدی، باز بلند می شی می ری مجلس شهید؟» گفت: «باید برم به مردم بگم بچه هاشون چطور شهید شدند. حالا که نتونستم جنازه هاشون رو بیاریم، تنها کاری که از دستمون برمی آد، فقط همینه.»

اوایل شهید شدنش، خیلی گریه می کردم. یک شب به خوابم آمد و گفت: «چی شده عزیزدلم؟ چرا این قدر بی تابی می کنی؟» گفتم: «می خوام بدونم چطور شهید شدی؟» گفت: «تو هم به چه چیزهایی فکر می کنی آ.» گفتم: «فقط می خوام بدونم.» به پیشانی اش اشاره کرد و گفت: «یک ترکش فسقلی آمد و خورد این جا و شهیدم کرد، همان لحظه!»

 

دیدگاه تان را بنویسید