جی پلاس؛

روایتی تلخ از بمباران سنندج/۲۲۰ لاله ای که در ۶ دقیقه در خون غلتیدند

بیست و هشتمین روز از زمستان سال ۶۵ بود که هواپیماهای بعثی فقط در شش دقیقه، جان ۲۲۰ انسان بی گناه را در سنندج گرفتند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: بیست و هشت روز از زمستان سال ۶۵ گذشته بود و همه مشغول زندگی و کسب و کارشان بودند و شاید برخی در خواب عصرگاهی که صدای غرش هواپیماهای بعثی در آسمان آبی سنندج پیچید و فضا را غریبه کرد، آژیرها فریاد می کشیدند و مادرها کودکانشان را در آغوش خود می فشردند و نگاه نگران مادربزرگ ها آنها را می پایید و فقط شش دقیقه گذشت که آوارها فرو ریختند و چندی بعد آمارها حکایت از شهادت ۲۲۰ نفر داشت...

 

 

روز  ۲۸ دی‌ماه سال ۶۵ یکی از تلخ‌ترین روزها برای کردستانی‌هاست چراکه در ۶ دقیقه بمباران بی‌امان دشمن، ۲۲۰ نفر از ساکنان غیرنظامی سنندج به شهادت و ۱۲۳ نفر هم زخمی شد.

 

نگاهی به آمار شهدا در طول هشت‌ سال دفاع‌ مقدس نشان می‌ دهد بیشترین تعداد شهدا، مربوط به سال 65 است. انجام عملیات‌ های کربلای 1 تا کربلای 6 در فاصله تیرماه 65 تا دی‌ماه همان سال که شکست‌ های پیاپی نظامی عراق در جبهه‌ها را رقم زد، دشمن را برآن داشت تا به تلافی این شکست‌ها دیوانه‌وار مناطق مسکونی، شهرها، مناطق صنعتی، کارگری، اقتصادی و نفتی را هدف بمباران و موشک‌باران قرار دهد.

 

شهر «سنندج»، مرکز استان کردستان، به عنوان یکی از شهرهای بسیار مهم در پشتیبانی از جبهه‌های غربی از اهداف همیشگی دشمن در «جنگ شهرها» بود که بنا بر آمار موجود 83 بار هدف حمله هوایی قرار گرفت که در جریان این حملات وحشیانه جمعاً 935 نفر شهید و 662 نفر هم مجروح شدند.

 

روز 28 دی‌ماه سال 65 یکی از روزهایی بود که ددمنشانه به سنندج حمله شد، زخم‌های آن روز هنوز برای مردم استان کردستان تازه است، روزی که در آن دشمن زبون زهر قساوت خویش را بر سر زنان و کودکان بی‌دفاع سنندج ریخت و در 6 دقیقه بمباران بی‌امان، 220 نفر از ساکنان غیرنظامی سنندج به شهادت رسیده و 123 نفر هم زخمی شدند.

 

اسناد این واقعه دردناک نشان می‌دهد که روز یکشنبه 28 دی‌ماه سال 65، ساعت 15 و 30 دقیقه، 18 نقطه شهر سنندج شامل: 4 نقطه محله «پیر محمد» در خیابان انقلاب، 2 نقطه خیابان چهارباغ، 2 نقطه مجتمع‌های مسکونی تک‌واحدی‌ بنیاد مسکن، 2 نقطه خیابان برادران شهید نمکی، 3 نقطه خیابان اکباتان، آپارتمان‌های ادب، تقاطع بلوار جانبازان و خیابان فلسطین، میدان نبوت، منازل مسکونی جنب پادگان و محله تَقتَقان هدف قرار گرفته و ابری از دود و خاکستر آسمان شهر را فرا‌ می‌گیرد.

 

پرونده قطور شهدای 28 دی‌ماه 65 سنندج آنقدر دردناک است که خواندن برگ برگ آن بارها گلوی انسان را می‌ فشارد. مگر می‌شود تنها لحظه‌ ای خود را جای بازماندگان آن جنایت قرار داد و متأثر نشد؟

 

نمی‌ دانم از کدام شهدا بنویسم؟ از «عطا احمدی» و همسرش «مهین خیریه» که به اتفاق کودکان خردسال‌شان «رضا» و «نیما» به دیدار مادربزرگ خود، «ایران بقائی‌کُرد» رفته بودند و همه با هم به شهادت رسیدند؟

 

از «حمیرا مبارکی» که در خون خود می‌ غلتد و دلبند 6 ماهه‌اش «آرزو» را تنها می‌ گذارد، یا از «بتول حسینی» که به اتفاق سه فرزند کوچکش «چنور»، «خبات» و «چیمن» به دیدار معبود می‌ شتابد؟

 

«علی شیخی» یکی دیگر از شهدای آن روز سنندج است که هفت سال بعد از ازدواج، تازه چندماهی‌ است خبردار شده که به زودی پدر می‌ شود اما هیچ‌گاه این لذت پدر شدن را درک نمی‌ کند و پسرش زمانی به دنیا می‌ آید که دو ماه از شهادت پدر گذشته است.

 

«عزت صیدمرادی» سرباز گردان 330 یگان یکم توپخانه لشکر 92 زرهی است که به مرخصی می‌آید و هیچ‌گاه به خدمت باز‌نمی‌گردد؛ «پروانه زیباهوش» در حال بازگشت از کلاس قرآن است که نزدیک در خانه با اصابت ترکش به شهادت می‌ رسد و 2 پسر و 3 دختر کم سن و سالش را تنها می‌گذارد.

 

«محمود غلامی» افسر شهربانی سنندج است که ساعتی بعد از اینکه خانه را ترک می‌ کند تا به محل خدمتش باز گردد از دور می‌ بیند که محله آنها مورد اصابت بمب قرار می‌ گیرد، سراسیمه به محل باز می‌ گردد، چند قدم دورتر از خانه زن جوان همسایه را می‌ بیند که فرزند هجده روزه‌ غرقه در خونش را در بغل گرفته و نمی‌ خواهد مرگش را باور کند، همسر مجروحش را در حیاط خانه می‌ بیند که پیکر غرقه در خون فرزند بزرگشان «اکبر» را در بغل گرفته و شیون می‌ کند سراغ بقیه فرزندان را که می‌گیرد مادر می‌گوید: «مظفر»، «شیوا»، «شیدا» و «امیر» هم به شهادت رسیده‌اند، نه می‌ تواند حرفی بزند، نه پای ایستادن دارد، بهت زده بر زمین می‌ افتد و آرام گریه می‌ کند.

 

یکی از بازماندگان بمباران هوایی سال 65 شهر سنندج «منصور دانانیائی» است که همسر، دختر و چهار پسرش را در این بمباران از دست داده است. او درباره آن روز این‌چنین توضیح می‌ دهد:

 

«راننده تاکسی بودم، ساعت 12 ظهر بود که برای خوردن ناهار و خواندن نماز به خانه رفتم، غذا را به اتفاق همسرم و بچه‌ها خوردیم و بعد از خواندن نماز از بچه‌ها و مادرشان خداحافظی کردم، ماشین را که روشن کردم نگران بودم، باور کنید انگار می‌دانستم قرار است اتفاقی بیفتد، پیاده شدم که به خانه برگردم دوباره پشیمان شدم. ای کاش آن روز ماشینم آتش می‌ گرفت و هیچ‌گاه از منزل بیرون نمی‌ رفتم ولی کار روزگار چنین بود. مشغول مسافرکشی بودم که صدای آژیر خطر بلند شد، ماشین را متوقف کردم و با مسافران در گوشه‌ای پناه گرفتیم، 4 هواپیما را دیدم که در آسمان شهر ظاهر شدند، اول دیوار صوتی را شکستند، مردم سراسیمه این طرف و آن طرف می‌ دویدند.

 

هواپیماها شروع به بمباران کردند، تقریباً همه نقاط متراکم و پرجمعیت شهر را بمباران کردند بمباران که تمام شد به طرف منزل حرکت کردم حوالی میدان انقلاب بود که سه مجروح را که وضعیت وخیمی داشتند سوار ماشین کردم و آنها را به بیمارستان توحید که در آن زمان تنها بیمارستان شهر بود رساندم؛ ترس و اضطراب تمام وجودم را گرفته بود به طرف خانه حرکت کردم از ده‌ها متر آن‌ طرف‌تر دیگر نمی‌ توانستم با ماشین جلو بروم همه‌جا ویران شده بود؛ پیاده راهم را ادامه دادم نزدیک که رسیدم دیدم یکی از بمب‌ها مستقیماً به خانه ما خورده است، هراسان و گریان به‌ دنبال همسر و فرزندانم می‌ گشتم و بلند آنها را صدا می‌ زدم اما نه جوابی از آنها بود و نه اثری.

 

لودر شهرداری را دیدم که مشغول کنار زدن آوار بود، همان طور که بهت زده به محل نگاه می‌کردم جنازه پسرم «فواد» را دیدم که با تیغه لودر بالا آمد، خودم را جلو لودر پرت کردم، مردم به کمکم آمدند دستم را گرفتند و به گوشه‌ ای بردند، جنازه همه اعضای خانواده‌ام را یکی یکی از زیر خروارها خاک بیرون کشیدند و من همانجا نظاره‌گر بودم همسرم «حبیبه»، دخترم «فرانک» و پسرانم «فرید»، «فرامرز»، «فواد» و «فرشاد» همه با هم به شهادت رسیده بودند. تنها چیزی که از وسایل خانه باقی مانده بود عروسک پلاستیکی دختر نازنینم بود که طوری روی خاک‌ها قرار گرفته بود که دستهایش به سوی آسمان دراز شده بود، هنوز هم آن را نگه داشته‌ام.»

 

اسماعیل ورمزیاری نیز یکی از دانش‌آموزان بازمانده بمباران هوایی سال 65 شهر سنندج است؛ او درباره آن روز این‌چنین توضیح می‌دهد: در زمان جنگ، شهر سنندج و مناطق دیگری از استان چندین مرتبه مورد اصابت شدیدترین بمباران‌های رژیم بعثی قرار گرفت اما در روز 28 دی‌ ماه سال 65 چندین منطقه از شهر سنندج از جمله مراکز حساس و جمعیتی و مناطق نظامی نظیر فرودگاه بمباران شد و 220 نفر شهید و تعداد زیادی هم مجروح و جانباز شدند.

 

ظهر آن روز بعد از خوردن ناهار وسایلم را آماده کردم تا به مدرسه بروم، ناگهان در کوچه صدای وحشتناکی آمد که کمتر آن را تجربه کرده بودم، سپس چندین هواپیما در آسمان شهر سنندج ظاهر شدند و برای شناسایی شهر چندین دور زدند.

 

با دوستانم به طرف کوه آبیدر حرکت کردیم و از تپه‌ای که مشرف به شهر بود بالا رفتیم و کل جریان بمباران را مشاهده کردیم؛ هواپیماها در ارتفاع پایینی نقاط حساس و پر جمعیت شهر را مورد هدف قرار داد، در آن لحظه به فکر مدرسه خودمان بودیم که مبادا بمباران شود.

 

در آن زمان من دانش‌آموز دبیرستانی بودم؛ آن روز مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم را بمباران و تعدادی از نوجوانانی که در کوچه فوتبال بازی می‌کردند، به شهادت رسیدند.

 

آموزشگاهی هم در خیابان اکباتان سنندج بمباران شد و دانش‌آموزان زیادی نیز در آنجا به شهادت رسیدند.

 

در میدان نبوت شهر سنندج تنها کارگاه نیمه صنعتی پنبه‌زنی بمباران و همه دستگاه‌هایش متلاشی شده بود و در خیابان سید قطب سنندج بمبی که به خیابان اصابت کرده بود، سبب شد فرزند استادم به شهادت برسد.

 

نقاط زیادی از شهر سنندج بمباران و دود و آتش از برخی محله‌های شهر بلند شد؛ با چشمان خودم کامل مشاهده کردم که چگونه مردم بمباران می‌شدند، بعد از اینکه بمباران تمام شد و هواپیماها رفتند صدای فریاد مردم و آژیر آمبولانس‌ها به گوش می‌رسید.

 

خانواده‌ای در سنندج پیدا نمی‌شد که یکی از فامیل‌هایش مصدوم یا شهید نشده باشد به نوعی همه درگیر این حادثه غم‌انگیز بودند، معمولاً مراسم ختم و تشییع جنازه‌ ها به صورت دسته جمعی برگزار می‌شد و برخی خانواده‌ ها چند تا شهید داشتند.

 

آری در آن روز افراد بی‌گناه و بی‌دفاع زیادی به شهادت رسیدند و دشمنان چهره شهر زیبای سنندج را دودآلود و غبار آلود کردند؛ هرگاه تابلوی یادبود این حادثه را بر سر درب باغ شهدای 28 دی آبیدر می‌بینم به یاد آن روز می‌افتم که دوستان و هم‌کلاسی‌هایم پرپر شدند و توپ‌های پلاستیکی جا مانده از گل کوچیک آنان بر روی دیدگانم ظاهر می‌شود و تکه‌هایی از جسمشان که بر دیوارها چسبیده بود، هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شود.

 

با اشک‌هایم همیشه این شعر را می‌خوانم:

آن فرو ریخته گل‌های پریشان در باد؛ کز می جام شهادت همه مدهوشانند

نامشان زمزمه نیمه شب مستان باد؛ تا نگویند که از یاد فراموشانند

 

اینها و ده‌ ها نمونه دیگر از این دست، واقعیتی است که در واپسین روزهای اولین ماه زمستان 65 در «سنندج» رقم خورد؛ ابعاد جنایت آنقدر وسیع است و زخم بازماندگان حادثه آنقدر عمیق، که قلم هیچ‌گاه توان نگارش آن را ندارد و حق مطلب هیچ‌گاه ادا نخواهد شد.

 

آری، این‌ها تنها گوشه‌ای از آلام مردم بیگناه و مظلوم شهر سنندج بود که ناجوانمردانه مورد حمله قرار گرفته و به خاک و خون کشیده شدند تا روز 28 دی‌ماه نماد مقاومت و ایثار مردم استان کردستان شود.

برگرفته از مطلبی منتشر شده در تسنیم

دیدگاه تان را بنویسید