روایت انقلابی که ۴۰ ساله شد-۳۳

چه شد که پس از 14 سال ساواک توانست اندرزگو را به شهادت برساند؟

14 سال با چهره های متفاوت ساواک را در به در خود کرده بود و هیچ رد پایی بر جای نمی گذاشت تا آنکه آن شب ماه مبارک رمضان، سید با گلوله های پی در پی دژخیمان رژیم در خون خود غلطید.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: اندرزگو یک روز زنگ زد منزل ما که من شب 19 رمضان افطار می ‌خواهم بیایم خانه‎ ‎‌شما و نتیجه آن جلسه ‌ای که با آقای پوراستاد و اینها داشتیم راجع به آن مبلغ یک‎ ‎‌میلیون تومان نتیجه اش را به من بدهی، چون دیگر وقت نداریم.‌

‌‌شب 19 رمضان به خانم گفتیم افطار را حاضر کن، ایشان می ‌آید. بعد از ظهرش هم ‌‎ ‎‌در خانه اخوی خیابان خراسان قرار داشتیم که ظهر می ‌رود آنجا، استراحتی می‌ کند و ‎‌بعد با اخوی ما قرارش را انجام می ‌دهد. و ایشان تقریبا ساعت 5/5-5 بود که می ‌گوید‎ ‎‌امشب من افطار خانه حاج اکبرتان دعوت دارم، باید بروم آنجا. خداحافظی می ‌کند. ‌‎ ‎‌یک سری هم اعلامیه آنجا بوده که برای گروه منصورون بوده که سید می‌ گوید: من با‌‎ ‎‌اینها ارتباط دارم می‌ خواهم این اعلامیه را بدهم به اینها؛ اعلامیه ها را از اخوی ما‌‎ ‎‌می ‌گیرد و می‌ برد میدان شهدا و می ‌آید به طرف منزل ما. نزدیک ‌های افطار بود که آنجا‌‎ ‎‌از چهار طرف به او حمله می‌ کنند. حالا جریان این بوده که از یک ماه قبل آن تعقیبی‎ ‎‌که از طرف آقای رفیق دوست و رد پایی که از اینها داشتند یک چیزی را متوجه‎ ‎‌می‌ شوند. تلفن‌ ها را از طریق خانه آقای رفیق دوست و آقای حیدری پیدا می‌ کنند که ‎تلفن مغازه پدر ما و منزل ما جزء آن بوده است، شب نوزدهم رمضان اینها رفته بودند‎ ‎‌مشهد. ساواک به مامورانش گفته بود بروید آنجا بگیریدش. غافل از اینکه ایشان تهران‌‎ آمده با ما قرار ملاقات دارد. تلفنها که کنترل بوده تلفن می ‌زند که افطاری می‌ خواهم ‌‎ ‎‌بیایم خانه ‌تان. سریع ماموران ساواک به عواملشان در مشهد می ‌گویند با هواپیمای‎ ‎‌اختصاصی بیایید که ایشان امشب منزل حاج اکبر دعوت دارد. ماموران سریع خودشان ‎‌را می ‌رسانند و چهار طرف کوچه سقاباشی را که منتهی می ‌شود به بازار سقاباشی و ‌‎ ‎‌کوچه رجا دم افطار محاصره می ‌کنند. ایشان با همان کلاه شاپو می ‌آید. آن روز اتفاقا نه‎ ‎‌اسلحه همراهش بود، نه کپسول های سیانور که می ‌گذارند زیر دندانشان. اینها اجازه‎ ‎‌خودکشی هم از نظر شرعی داشتند. بعد از چهارده سال فکر می ‌کرد دیگر در تعقیبش‎ ‎‌نیستند. خیلی آزاد می ‌آمد و می ‌رفت، هیچ احتمال این را نمی‌ داد.‌

‌‌به محض اینکه می ‌پیچد بیاید به طرف خانه ما سه چهار تا ماشین و ده پانزده تا از ‌‎ ‎‌این ساواکی ها می ‌بندنش به رگبار. ایشان خودش را مسلح نشان می ‌دهد. خانواده من از آن بالا این صحنه را می ‌دیدند. ایشان پشت یک ماشین کمین می‌ کند. از زیر، پایش را می ‌بندند به رگبار و پاهایش را قطع می ‌کنند. از چهار طرف این ماشین که ایشان پناه گرفته بوده و خودش را مسلح نشان داده بوده، آنها او را به رگبار می ‌بندند که روی آن دیوار‌هایی که در سقاباشی است هنوز جای 18 تا گلوله مشخص است. در همان حالت که در خون خودش می‌ غلطیده، یک دفتر تلفنی داشت که شماره تلفن دوستانش‎ ‎‎‌همراهش بوده همه اش را با خون خودش آغشته می‌ کند. یک مقدارش را پاره می ‌کند و‎ ‎‌می‌ خورد که بعد از شهادتش به دست آنها نیفتد. بعد اینها می ‌بینند که دفاعی از خودش ندارد، آمبولانس هم آنجا داشتند، یک برانکارد می ‌آورند و می ‌آیند به طرف ایشان چون می ‌خواستند که ایشان را زنده دستگیر کنند. ایشان هم چندین بار به من گفته بود که من نمی‌ خواهم زنده دست اینها بیفتم. اینها وقتی می‌ آیند طرفش یک تکانی به خودش می‌دهد. آخر آن موقع چریک‌ ها به خودشان ماده انفجاری می‌ بستند، اینها هم فکر می‌کنند که می ‌خواهد ضامن مواد انفجاری را بکشد، از ترسشان به عقب می ‌پرند.‎ ‎‌می ‌بینند نه ایشان دیگر آخرین نفس ‌هایش را دارد می کشد. می ‌آیند با طناب بلندش‎ ‎‌می‌ کنند و می ‌بندند به برانکارد. می ‌برند به طرف بیمارستان که دیگر ایشان به شهادت‎ ‎‌رسیده بود. بعد از اذان بود که من از حجره پدرم آمدم منزل. قبل از اینکه از حجره ‌‎ ‎‌پدرم بیایم منزل برای افطار که ایشان را دعوت کرده بودم، به خانواده گفته بودم ایشان‎ ‎‌افطار می‌ خواهد بیاید خانه شما سفره را بیندازید من می ‌آیم. دخترم زنگ زد و گفت‎ ‎‌بابا اینجا درگیری شده و ما رفتیم از دور تماشا کردیم. خود آقای جوادی بود، با آن ‎کلاه شاپو افتاده بود زمین. گفتم کسی دیگر نبود؟ گفت نه خودش بود. سریع آمدم ‌‎منزل بدون یک دقیقه کم و زیاد. هر وقت ما با ایشان قرار داشتیم می‌ آمد. دیدم بله‎ ‎‌خودش بوده و لو رفته، ما هم غافل از اینکه تلفن ‌هایمان کنترل بوده که این حادثه پیش ‌‎ ‎‌آمد. جلسه ای با تعدادی از دوستانمان داشتیم، با حاج محمود محتشمی ‌پور و حاج آقا‌‎ ‎‌اسلامی و لبانی و چند تا دوستان دیگر که می ‌خواستیم اولین راهپیمایی را از مسجد‎ ‎‌جلیلی که آیت ‌الله مهدوی کنی نماز می ‌خواند برای 21 رمضان راه بیندازیم. دو روز بعد ‌‎ ‎‌از این حادثه. من خلاصه با ناراحتی افطار کرده و رفتم منزل همین محتشمی ‌پور که‎ ‎‌جلسه داشتیم. آنجا رفقا آمدند بعضی ‌هایشان گفتند: احتمال کنترل تلفن ‌ها هست و احتمالا این جوری بوده، چون بعد از چهارده سال این همه فعالیت و اینها، چطور الان ‎‌پیش آمده؟ آنجا من گفتم اگر یک دفعه ساواکی‌ ها به این جلسه ما بریزند و بگویند‎ ‎‌برای چی جمع شدید، بگوییم آقا ما چند تا کاسب و تاجر هستیم و می ‌خواهیم یک‎ ‎‌مرغداری راه بیندازیم. این هم آنجا برای خودمان جزء کارها گذاشتیم و جلسه‌‌‎ ‎‌مان را‌‎ ‎‌‎برای راهپیمایی روز 21 رمضان ادامه دادیم. برنامه‌‎ ‎‌‌ریزی کردیم و بعد ساعت 1 بعد از‎ ‎‌نصف شب بود که من از خانه آمدم بروم منزل خودمان. آن شبهای ماه رمضان هم این‎ ‎‌جوانها در کوچه‌ها روی این سکوها می‌‎ ‎‌‌نشستند، قصه می‌‎ ‎‌‌گفتند تا سحر با هم گپ‎ ‎‌می‌‌‎ ‎‌زدند. من آن شب آمدم بروم طرف خانه مان دیدم کوچه سوت و کور است و خبری ‌‎ ‎‌نیست و جوانها نیستند. خانه ما نزدیک منزل امام جمعه زمان شاه بود، سید حسن ‌‎ ‎‌امامی. دیدم آنجا هم یک ماشین پژو ایستاده و چند نفر قدم می‌‎ ‎‌‌زنند. من بیشتر شکم‎ ‎‌برد.‌

‌‌پس از شهادت شهید اندرزگو ساعت 10 شب ساواکی ها به منزل ما می ‌ریزند و در خانه مستقر می شوند. من هم خبر نداشتم. به محض آن که وارد شدم به من دستبند و چشم بند زدند و مرا یکسره به اوین بردند. سحرگاه بود که رفتیم در اتاق بازجویی. رئیس‎ ‎‌[بخش مربوطه] ساواک شخصی به نام منوچهری معروف به ازغندی بود. ایشان آن‎ ‎‌شب آنجا منتظر ما بود. یک شخصی به نام نادر تهرانی بود که بعد از انقلاب در زندان‎ ‎‌قصر محاکمه‌‌ ای طولانی داشت، و یک شخصی هم به نام سعیدی بود که او هم بعد از ‌‎ ‎‌انقلاب به خارج متواری شد؛ البته با منوچهری هر دو فرار کردند ولی تهرانی دستگیر ‌‎ ‎‌شد. شب اول که ما را بردند همه آنها منتظر بودند ما برویم بعد هم بگویند شاهکار‎ ‎‌کردیم و بعد از چهارده سال باند آقایان را متلاشی کردیم. سید علی اندرزگو را کشتیم.‎ ‎‌آنها منتظر بودند که بالاخره حدود چهارده سال مخفی کردن سید علی اندرزگو و ‌‎ ‎‌جلساتی که ما در این دوران داشتیم، اینها را از ما بازجویی کنند.‌

 

 

برشی از کتاب امام خمینی و هیات های دینی مبارز؛ ص 146-149؛ خاطره به نقل از اکبر حسینی صالحی؛ چاپ اول (1387)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

دیدگاه تان را بنویسید