«ناصر طغرایی» نویسنده کتاب، معلم ریاضی و فیزیک بوده اما دستی در ادب و شعر فارسی هم دارد و طبق گفته خودش در ابتدای راه تعلیم و تربیت، فارسی هم درس داده است.

جمله ای از «شارل بودلر» در برگه نخست این کتاب  است که می‌گوید: «بعضی از لحظه‌های زندگی‌ام را دو بار زیسته‌ام: یکی آنگاه که آنها را زیسته‌ام و دیگر آنگاه که آنها را نوشته‌ام، به یقین آنها را هنگام نوشتن عمیق‌تر زیسته‌ام.»

در پیش نوشتار کتاب آمده است: در عصر مدرن که عمر این نوع قصه پردازی‌ها به‌سر آمده و داستان‌پردازان و نقالان به حاشیه رانده شده اند، رمان رسالتی را بر عهده دارد که در گذشته قصه های عامیانه داشته اند.

همچنین ادامه می دهد: متنی که پیش رو دارید گزیده‌ای از اندیشه‌ها، خاطره‌ها و رنج‌های گذشته من(نویسنده کتاب) است و بیشتر آن به دوران پیش از 40 سالگی باز می‌گردد. رنج‌هایی که بعد از مطالعه کتاب خواهید دانست بیشتر آن به دوران سخت سربازی در برف و سرمای زمین و زمانه و گذران عمر بعد از مرگ پدر مربوط می‌شود.

طلوعی در غروب تلخ سال غارتی سمیرم

بخش اول این مجموعه به زمان تولد نگارنده از سال 1322 تا سال 1336 خورشیدی اختصاص دارد.

طغرایی می‌نویسد: به گفته مادر خدابیامرزم طلوع ستاره‌ام باید در افق صاف و آبی سایه روشن ارتفاعات دنا آن هم در شب چله زمستان سال جنگ و غارت سمیرم در دوران سیاه پهلوی(تیرماه 1322) حادث شده باشد. آن هم در خانواده‌ای که پدر کدخدای محل یا دِه آن زمان بوده و با اقشار مختلفی از عشایر، لرها و مردم منطقه فلاد چهارمحال داد و ستد داشته است.

او بعد از روایت داستانی از ثبت اولین مرگ در زندگی‌اش که دوستی نقی نام در 6 سالگی بوده از حال و هوا و بافت آن روزهای سمیرم تازه از غارت نجات یافته می نویسد و ادامه می‌دهد: آن زمان سمیرم هفت محله داشته(امروز هم هفت محله دارد) که هر محله توسط یک کدخدا اداره می‌شده که همگی زیر نظر کلانتر وقت انجام وظیفه می‌کرده اند. خانه‌های آن دوره دوطبقه بوده که هم به احشام و علوفه اختصاص داشته‌اند.

گویا در سنت قدیم بیشتر خانواده‌ها در فصل تابستان از ترس هجوم گیویک(ساس خونخوار) شب‌ها برای خوابیدن به پشت بام‌ها پناه می‌برده اند. نویسنده نیز بیشتر اوقات در کنار مادر بزرگی که تنها بودهف می‌خوابیده است.

اشاره به سال ملخ خوارگی(1334 قمری) که گویا قحطی و خشکسالی در کشور حاکم بوده و مردم ملخ را روی تاوه بو می‌داه اند و می‌خورده اند و حتی از خوردن گوشت الاغ و گربه هم ابایی نداشته‌اند، چرا که گرسنه بوده‌اند.

به مکتب رفتن معلم سمیرمی در سن 9 سالگی روی می‌دهد. آرخُلقی رنگارنگ با تُنبان دبید که دوخت مادربزرگ مادریش بوده به همراه کمربندی چرمی با کلاه دوگوش نمدین و یک جفت گیوه پاشنه قرمز کار آباده فارس به همراه کردی نمدی، با تصویری از پازن، پوشش مکتب خانه رفتن طغرایی را شکل می‌داده اند.

بخشی از تدریس مُلای آن زمان: مَد را بکش، جزم را بر هم زن، تشدید را سخت بگو، الف همزه با بجای الف بزرگ بشناس، اگر نشناسم صد چوب شاهی کف پایی بخورم تا بشناسم و من صدها کلمه از مُلا حسینعلی نادری آموختم اما چوبی نخوردم.

برنامه درسی مکتب خانه به این شرح بوده: اول قرائت قرآن و سپس تدریس ریاضیات؛ عصرگاهان هم املای فارسی و عربی داشته‌اند و گذشته از کتاب‌های مذهبی مانند جودی، جوهری و مختارنامه، قرائت کتاب‌های دیگری همچون گلستان سعدی، موش و گربه عبید، داستان امیر ارسلان نیز در برنامه آن زمان بوده است.

تعطیلی مکتب‌ها و باز شدن مدرسه‌ها

در یکی از روزهای پایانی شهریور 1333مامور بنام «خانعلی» از طرف ژاندارمری به مکتب خانه یورش می‌برد و آن مکان را برای کشاندن بچه‌ها به دبستان دولتی تعطیل می‌کند. بعد از آن نویسنده کتاب به مدرسه وقار به مدیریت مرحوم «سیدجلال فلسفی» در محله دُلگر سمیرم می‌رود و بر سر کلاس سوم می‌نشیند.

آن زمان تنبیه بدنی محصلان امری رایج بوده و دانش‌آموزی که پرسشی را پاسخ نمی‌داده از محصلی که پاسخ سوال را بلد بوده، پس گردنی می‌خورده است.

آب آشامیدنی خانوارها در قدیم از چشمه سارها و چاه منازل تامین می‌شد. آب آوردن از چشمه کار دختران بود. به گفته یادوران مهرداد بهار، آب در آیین گذشته از جنس ماده بوده و اگر مردی برای آب آوردن به چشمه‌ای نزدیک می‌شده به حریم آب تجاوز کرده بنابراین آب آوردن برای مردان کاری ناپسنده بوده است.

فصل نوجوانی از سال 1337 تا 1341: مهرماه سال 1337 با تلاش مرحوم حبیب‌الله سامی (نماینده فرهنگ وقت)کلاس اول دبیرستان با تعداد 10 دانش‌آموز قبولی سال ششم، که نگارنده در جمع آنها بوده تشکیل می‌شود.

سال سوم دبیرستان برای ادامه تحصیل به اجبار به شهرضا می‌رود. مسوول ثبت نام فردی وارسته و شریف بنام «محمدعلی بهرامی» است. او زمانی که متوجه می شود خاطره‌نویس کتاب، غیر از پولی که برای ثبت نام دارم پول دیگری ندارم 10 تومان از 30 تومان هزینه ثبت نام را به مولف کتاب باز می‌گرداند تا بتواند غذایی خورده و به سمیرم بازگردد.

خدمت سربازی؛ از «عجب شیر» پر برف تا «نفت سفید» گرم و آتشین

تلخ ترین بخش کتاب مربوط به دوره جوانی ناصر طغرایی است که بیشتر آن در کوران سربازی سخت و جانفرسا سپری شده است. او در همیم رابطه می‌سراید:

آغاز مصیبتم شد آغاز/ اجباری خدمت دوساله/ احساس رقیق و آن خشونت/ شرحش دهم اَر شود قباله/ تمرین بشر کُشی و کشتار/ می بود هنر، چو رقص باله/ لعنت به تو جغذ جنگ! لعنت...

همان دوران آرزوی معلم این قصه تلخ، نویسنده شدن است و معتقد است: «افسوس که این همه آمال با تند باد حوادث به یغما رفته‌اند.»

او همان دوران، برای شرکت در آزمون دانشسرای کشاورزی اصفهان با اتوبوس عازم شهرضا می شود که ماموران نظام وظیفه در راه دستگیرش می‌کنند و به دفتر مشمولان معرفی می‌شود.

 4 ماه آموزش را در خرم‌آباد کنار فلک‌الافلاک سپری می کند. پادگانی که در آن خبری از صبحانه نیست و سربازانش گوسفندوار شمارش می‌شوند و 5 نفری حمام می‌کنند.

صفحه 60 کتاب نوشتاری تلخ و سخت در باب این دوران است. شنیدن دشنام های پلشت و زشت از درجه داران و افسران ارتش پهلوی در کنار خالی بودن جیب، دوری از خانواده و روحیه ظریفانه‌اش، روانش را می‌آزارد و هستی اش را همانند موریانه در انزوا از دورن، می‌خورد.

او برای آن دوره تلخ رمانی از «ماریو بارگاس» بنام سال های سگی را آورده و آن را با دوران سربازی خود همخوان و مشابه می‌داند.

بعد از لرستان عازم تبریز و عجب شیر می‌شود و می‌نویسد: ایام تعطیل برای همه مرخصی صادر می‌شد اما برای من لطفی نداشت چون شهر رفتن با جیب خالی همانند خواجه‌ای می‌ماند که در یک محیط لهو و لعب در صد نشسته باشد و پیرامونش را زنان و دختران زیباروی گرفته باشند.

لشکر تبریز فقط یک حمام با 40 دوش دارد که نویسنده می‌گوید: در مدت 8 ماه فقط دوبار نوبتش شده حمام کند؛ آن هم هر نوبت فقط 10 دقیقه. کمی بعد به پادگان «رضادژ» عجب شیر منتقل می‌شود و می گوید: این روزها من به گرگور سامسای رمان «مسخ» اثر «کافکا» بدل شده‌ام.

یکی دوباره تا کشتن خویش از فرط پریشانی و مشقت سربازی پیش می‌رود اما می گوید: دلم برای پدر و مادرم سوخت که چشم براهم بودند.

دیر زمانی مامور خلع سلاح عشایر می‌شوند. با قطار به خوزستان، مسجد سلیمان و نفت سفید سوزان عزیمت می‌کنند. افسران رژیم وقت در افراد را به پادگان آورده و تا حد مرگ شلاق می‌زده اند. هر دو بازوی فرد را با طنابی می بسته اند و دو نفر سرباز دو طرف طناب را در جهت مخالف چنان می کشیده اند که صدای به هم خوردن استخوان ها به گوش می رسیده است.

در راه کوه های بختیاری برای خلع سلاح عشایر، در عبور از این چادر به آن چادر و از کوه منار تا پامنار سختی های زیادی را متحمل می شوند.

نگارنده بعد از دوسال تمام خدمت در سه استان گرم و سرد کشور، هجدهم شهریور ماه 1343 به زادگاهش سمیرم وارد می شود و می سراید:

در آخر خدمت دوساله/ خوش بودم از آن که آخر آمد/ روزی که به خانه پانهادم/ از عهده دوساله بدتر آمد/ مرگ پدرم ملال و دردش/ چون پتک فرود بر سر آمد/ من ماندم باری از مصیبت...

به محض ورود براد هفت ساله اش با سر دادن واژگان غمبار «کاکا-کاکا» اشک ریزان به سمت سرباز قصه ما می آید و او تازه می فهمد پدرش یکسالی بیشتر است که از دنیا رفته است.

این زمستان‌های سخت

اینجاست که از برف و سرمای  سخت تبریز و عجب شیر به سرمای استخوانسوز و تمام نشدنی یا به تعبیر نویسنده برف و زمستان لعنتی سمیرم می رسیم آن جایی که می گوید: زمستان سیاه با چکمه های سفیدش فرا رسید و زندگی در محاصره برف قرار گرفت.

انگار تمام بخارهای آب دریا از آسمان این خاک ماتم زده، به گلوله های برفی تبدیل شده بودند و بر سر ما بی کسان فرو می ریختند. از پشت بام خانه ها فریاد «یا حسین یا حسین» برف روبان بلند است.

این فریاد نوعی واکنش منفی بود در مقابل آنچه طبیعت به ارمغان می اورد و بر اثر تجربه آموخته بودند که وفور بارش سبب کاهش روزی است(آب می آید اما نان می برد). به هر روی زمستان آن سال لعنتی با مشقت و سختی تمام می شود.

چندی بعد طغرایی حسابدار آموزش و پرورش وقت و معلم دبستان ششم بهمن می شود. او در سال 1348 دیپلم طبیعی می گیرد و رسما استخدام می شود. حالا هم فارسی درس می دهد و هم ریاضی می آموزد.

دی ماه سال 1351 نیز با دختری از بستگانش ازدواج می‌کند و کتاب را با این جمله به پایان می رساند: «باور نمی کنم پیری، پررویی و بی پروایی می آفریند...بگذریم.»

کتاب «آینده ای در گذشته» شامل اعترافات، تاملات و تألمات یک معلم است که در 146 صفحه از سوی انتشارات کیاراد اصفهان، با ویراستاری نرگس افشاری و سفارش موسسه چاپ و نشر سلام، با قلمی شیوا و تاثیرگذار چاپ شده است.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
51 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.