آیا می توان عشق را در این روزگار دید و امیدوار به بودنش ماند؟ آیا دل را در تو در توی زندگی پیچ در پیچ و شلوغ زمانه می توان رها کرد و معشوق را به خالق سپرد و در آخر گفت که « آزاد شدی برو که دل از تو کندم»؟
آیا ابراهیم، یک بار در تمام دنیا ظهور کرد آنگاه که اسماعیلش را به قربانگاه آورد و خواست به اذن خدا گلوی پاره تنش را ببرد؟ یا نه، باز هم ابراهیم های زمانه به دنیا آمدند و باید در این خاک به جستجوی آنان همت کرد؟
فرق است بین ابراهیم و زنان و مردانی که قربانی خود را به قربانگاه می برند؛ چرا که ابراهیم، زمانی که تیزی تیغش گلوی اسماعیل را لمس کرد، قبول درگاه ایزد منان شد و دیگر، اسماعیل قربانی نشد و اما زنان و مردانی در طول تاریخ، قدمی دیگر بر داشتند و عزیزترین های خود را قربانی معبود کردند.
زنی در این خاک، همچون ابراهیم زندگی می کند که دل می کند از محبوبش و او را به میدان جهاد گسیل می دارد. وقتی هم بر بالین همسرش می رسد در گوش او نجوا می کند: دیدی گفتم که تو شهید می شوی و به مرگ طبیعی نمی میری؟ زنی که هم قسم با شویش در بارگاه امام مهربانی ها با خدای خود عهد می بندد که محبوب و شریک زندگی خود را رها می کند و دل از او بر می دارد.
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش - می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
پیغام می دهد به محبوبش، برو که از تو دل کندم. برو رها شو که رها شدی.
این عشق را از کجا می توان یافت؟ نکند کسی بیاید و بگوید « یافت می نشود جسته ایم ما»؟ گفتند؛ شهیدی هست در قم شاید عشق را بتوان در آنجا یافت! آیا عشق را می توان در چشمان همسر و فرزندانش دید؟
به امید دیدن عشقی که زمانی فسانه می پنداشتندش به شهرکی در حوالی قم، قدم می نهیم که می گفتند زمانی بیابانی بیش نبوده است تا شاید سکون و آرامش و فرو نشستن توفانی خشمگین را از معجزه اش ببینیم.
شروع زندگی عاشقانه رقیه و مصطفی از اردیبهشت سال 69 شروع شد، زمانی که یکسال از جنگ گذشته بود و به قول رقیه ؛ فکر می کردیم دیگر جنگ و جهادی نیست. به خیال اینکه به پای هم پیر می شویم و نوه هایمان را تک به تک می بینیم.
سال ها می گذرد و رقیه و مصطفی صاحب سه فرزند – دو دختر و یک پسر – می شوند. رقیه یادش نمی آید که طی این 27 سال یک بار همدیگر را به اسم کوچکشان صدا کرده باشند و می گوید: «از همان اول به همدیگر احترام گذاشتیم در محیط های عمومی، «آقای نبی لو» صدایش می کردم و او هم «خانمم» صدایم می کرد در جمع خانوادگی هم من را «عزیز یا عزیزم» صدا می کرد و من او را «فدات شم» خطاب می کردم».
«وقتی هم که گوشی همراه، خریدیم، می خواستیم اسم همدیگر را در آن ذخیره کنیم آقای نبی لو گفتند؛ اسمی را انتخاب کنیم تا همیشه بالای همه اسم ها باشد و از آنجا که طبع شعر هم داشتند « آرام جانم» را انتخاب کردند و بدین ترتیب اسم ما در گوشی هایمان آرام جانم شد».
بدین ترتیب بود که آرام جانم به واسطه اولین حرف الفبا، سرور تمام اسم هایی شد که رقیه و مصطفی در گوشی هایشان ذخیره کرده بودند تا آرام جان هم باشند. اکنون نیز که هفت ماه است مصطفی رفته است، آرام جانم هنوز هم سرور اسم های گوشی همراه رقیه است.
«در این هفت ماه، گاهی اوقات از گوشی آقای نبی لو به گوشی خودم زنگ می زنم. وقتی زنگ به هم بزنیم این آرام جانم نشان می دهد که ما باید همیشه آرام جان همدیگر باشیم.»
رقیه، طی 27 سال زندگی مشترک به گونه ای با مصطفی زندگی کرده است که هر لحظه اش گویی همین امروز است که با هم آشنا شده اند و می گوید: ما انگار با هم امروز آشنا شدیم انگار داریم دوران نامزدی را طی می کنیم. خواهر شوهر من می گوید؛ « مصطفی چگونه از تو دست کشید و رفت. برای یک پفک خریدن برای نوه ها با هم به مغازه می رفتین»!
این را فقط خواهر مصطفی به رقیه نمی گوید که همه اهالی مجتمع نیز آوازه عشق این دو را باور دارند چون آنها را همیشه با هم می دیدند که چطور عاشقانه برای نوه هاشان خرید می کردند یا اینکه داماد رقیه و مصطفی که پنج سال است زندگی مشترک را با دختر کوچکتر این دو- سعیده - آغاز کرده است و تصور می کند که در عشق، هرگز به گرد پای پدر و مادر زن خود نمی رسد.
رقیه، درست، حس داماد را درک کرده است چرا که وقتی دخترهایش را روانه خانه بخت می کند به آنان نصیحتی می کند مبنی بر اینکه هرگز شوهران خود را با پدرشان مقایسه نکنند چرا که از هر صد هزار مرد، شاید یکی مثل پدر باشد که اگر مقایسه ای شود هیچ کدامشان زندگی خوبی را نخواهند داشت.
علاقه رقیه به مصطفی فقط به نصیحتی مادرانه و با احترام او را خطاب کردن میان جمع، ختم نمی شود. او بهترین را برای همسرش می خواهد حتی وقتی که زمان مرگ مصطفی فرا برسد. زن، فکر می کند، مصطفی آنقدر خوب است که حیف است عین آدم های عادی بمیرد باید مرگش نیز همچون منش مصطفی زیبا باشد و چه مرگی زیباتر از شهادت.
می گوید: در بهترین ساعات با هم بودنمان با گریه می گفتم؛ « تو حیفی من دوست ندارم به مرگ طبیعی بمیری باید شهید شوی».
زن، آنقدر این جمله را گفته که دیگر عادی شده بود به گونه ای که دخترشان - سعیده - زمانی که پنج سال بیش نداشت یک روز که با پدر داشت بازی می کرد از سر لج و لجبازی و از اینکه مصطفی در بازی با دخترش، جر زنی می کرد به پدر گفته بود: « مامان ، راست می گه باید شهید بشی تا من را اذیت نکنی».
رقیه، پشت بند همین خاطره ادامه می دهد: « یعنی برای بچه، پنج، شش ساله، شهید یک جمله طبیعی بود چون من همیشه به همسرم می گفتم که نمی خواهم به مرگ طبیعی بمیرد. جنگ هم تمام شده بود و آقای نبی لو می پرسید؛ حالا من کجا شهید بشوم؟ و من می گفتم، نمی دانم تو باید شهید بشوی».
«وقتی هم که شهید شد درمعراج شهدا رفتم بالای سرش و وقتی پرچم را به کناری زدم به چهره اش که با آرامش خوابیده بود نگاه کردم آنوقت به شهید نبی لو گفتم: سلام عزیز، دیدی گفتم به مرگ طبیعی نمیزارم بمیری».
رقیه، وقتی این حرف را می زند و به آخرین دیدار با همسرش اشاره می کند بین حس خوب داشتن و دوری از یارش، انگار، گیر کرده است. صاف می نشیند دست هایش را محکم در هم می تند و با صدایی لرزان می گوید: «خیلی سخت است».
**سخت از چه؟
« سخت بابت اینکه دل بکنی از کسی که خیلی دوستش داری ».
رقیه، یک سال و هفت ماه تلاش کرد تا ابراهیم وار دل بکند از کسی که همه زندگی اش بود. می گوید از زمان رفتن همسرش تا زمان شهادت او یک سال و هفت ماه طول کشید.
رقیه زمانی را یادش می آید که فرزندانش همراه با دو داماد با هم جلسه ای در خانه تشکیل داده بودند تا شهید نبی لو را از رفتن به سوریه باز دارند. می خواستند بگویند؛ پدر! نرو اما نشد. گویا شهید نبی لو دست بچه ها را پیش تر خوانده بود چون قبل از اینکه بچه ها زبان بگشایند، پیشدستی کرده و به آنها گفته بود: اول، من حرف می زنم بعد شما.
وی همین زرنگی را هم کرد چنان در لزوم رفتن به سوریه آنهم با مهارت سخن گفته بود که بچه ها، صم بکم ماندند و نتوانستند حرفی به میان آورند. به همین راحتی.
به قول سعیده – دختر کوچک شهید نبی لو – «بابا جوری حرف زد که زبان ما بند آمد. مادرمان گفته بود بابا یک جوری حرف می زند که همه شما را راضی کند و دقیقا همان شد».
اما مصطفی به راحتی هم برای رفتن به خط مقدم سوریه پذیرفته نشد و به گفته رقیه، چقدر آن روزها که هشت، 9 ماه طول کشید ، اذیت شد چون نه بسیجی بود و نه سپاهی و برای سوریه هم نیروی متخصص می خواستند.
می گوید: «شهید نبی لو، نزدیک هشت تا 9 ماه تلاش می کرد که برود و هر وقت هم که تقاضا می داد می گفتند؛ نیرو نیاز نداریم. چون ایشان نه سپاهی و نه بسیجی که فقط کارمند ساده ای بودند. خیلی ها می گویند که پسرم یا شوهرم می خواهد برود من از آنها بیشتر خوشحال می شوم و حس آقای نبی لو را درک می کنم که چقدر آن روزها برای رفتن به جبهه اذیت شد و پیش خودم می گویم خدایا! چقدر خوب است اگر کسی که می خواهد برود، راحت برود».
شهید نبی لو به نقل از رقیه، هم اعزام و هم شهادت خود (29 مهر 96) را از حضرت معصومه (س) می گیرد. رقیه می گوید: «یکشب از حرم بر می گشتیم، گفت؛ خانم امروز رفتم با حضرت معصومه اتمام حجت کردم . گفتم؛ چطور؟ گفت؛ به حضرت معصومه عرض کردم، من دیگر به هیچ بنی بشری برای اعزام زنگ نمی زنم حتما لیاقت ندارم اگر داشتم که تا الان به من زنگ می زدند».
«یک بنده خدایی به شهید نبی لو امیدهایی داده بود و به همین خاطر از همسرم پرسیدم که به فلانی هم زنگ نمی زنی؟! گفت؛ نه اگر لیاقت داشته باشم، انتخاب می شوم و اگر نداشتم که قیدش را می زنم».
«باورتان نمی شود دو روز بعد، از سپاه زنگ زدند به عنوان راننده لودر و بولدزر به عنوان نیروی خط شکن نیازش دارند و آن شب تا صبح ما دو تا از ذوقمان نخوابیدیم فکر می کردیم حضرت معصومه (س) به ما نظر کرده است».
پس مقاومتی از جانب رقیه نشد و مصطفی با خیال راحت رفت. رقیه از همان عنفوان جوانی با روحیه جهادی و شهید و شهادت بزرگ شده بود چون برادرش نیز در راه وطن شهید شده بود. او یکی از بزرگ ترین آرزوهایش این است که جهاد و شهادت ، یک روز قسمت میثم – پسر شهید نبی لو- هم بشود. البته میثم 23 ساله همه کارهای رفتن به جهاد را انجام داده بود اما به قول خودش « بابا کارهای من را خراب کرد».
رقیه می گوید: «میثم همه کارهایش را انجام داده بود و به او قول داده بودند که یک هفته تا 10 روز دیگر اعزام می شود اما وقتی که پدرش پیشدستی کرد و به شهادت رسید، قبول نکردند و گفتند که فرزند شهید است. میثم بعد از شهادت پدرش می گفت که بابا کارهای من را خراب کرد اگر 10 روز پیش از شهادت بابا به سوریه می رفتم دیگر رفته بودم».
رقیه، قبل از شهادت مصطفی، خوابی دیده بود آنهم دو سه بار. « دهه محرم بود خواب دیدم همه جا برف آمده است و آقای نبی لو را در برف دیدم، با کمال تعجب، روی پوتین هایش برفی ننشسته بود. از خواب پریدم و دلواپس به میثم – پسرم – که داشت به هیات می رفت، تاکید می کردم که میثم جان! تو را به خدا دعا کن پاهای بابا قطع نشود».
اما میثم به شوخی به مادر می گفت: از بس به بابا فکر می کنی از این خواب ها می بینی.
این بار این دل رقیه بود که انگار در آن رخت می شویند و دلهره ای که امانش را بریده بود. تصورش بر آن بود که شاید پاهای مصطفی قطع شود. یعنی قطع می شود؟
«این اواخر آقای نبی لو، شهادت را برای ما حل کرده بود یکسره داخل خانه، موضوع شهادت مطرح می شد اما همه چیز را به شوخی گرفتیم حتی زمانی که خواست برای دخترمان که در ماه چهارم بارداری بسر می برد، سیسمونی بخرد»!
می گفت: «من می شناسمت اگر شهید شوم حوصله بازار رفتن و سیسمونی خریدن را نداری تا خرده ریزه های آن را بخری. فعلا خرده ریزه های سیسمونی بچه سعیده را می خریم و درشت ها مثل کمد و تخت بچه را بعدا خودت می خری. اگر سیسمونی بچه را بخرم با خیال راحت می روم».
«این اواخر، پسرمان دیگر به پدرش بابا نمی گفت به شوخی می گفت شهید. مثلا شهید جان پاشو آماده شو برویم فلان جا یا شهید جان داری میای میوه بخر. این کلمه برای خانه ما عادی شده بود و خودش (شهید نبی لو) هم وقتی می خواست حال مرا بپرسد می گفت؛ همسر شهید! حالت چطور است؟ می گفتم تو شهید شو ببین من چه سیسمونی ای برای سعیده درست می کنم و او هم جواب می داد؛ اگر شهید بشوم حوصله خرید را نداری».
«واقعا هم همینطور بود و من تا دو هفته قبل از زایمان دخترم یعنی بعد از شهادت شهید نبی لو، نمی توانستم سیسمونی را بگیرم. اصلا حوصله نداشتم. به دخترم می گفتم فکر کن اگر بابا سیسمونی نمی خرید من چه می کردم»؟
«جالب اینجاست که برای نوه های قبلی این طور نبود و سیسمونی خریدن به عهده خودم بود. اصلا برای بار آخر که می رفت کاملا با بارهای دیگر فرق می کرد. همیشه یک وصیت نامه دستی می نوشت اما بار آخر چند هفته درگیر نوشتن وصیت نامه بود و مدام پای کامپیوتر تایپ و پاک می کرد. پسرم به شوخی، سر به سر پدرش می گذاشت و می گفت: بابا خونه های قلهک را به نام من بزن من تک پسرم باید بیشتر به من برسد. مردم، نصف شهر را دارند و وصیت نامه شان چهار خط بیشتر نیست! داری چه می نویسی بابا؟ آقای نبی لو هم فقط می خندید».
«وقتی وصیت نامه را بعد از شهادت، باز کردم یک وصیت نامه کاملا قرآنی و خاص شد و از شهرهای دیگر به من زنگ می زدند و با آنها در حرم حضرت معصومه قرار می گذاشتم و نسخه ای از وصیت نامه را می بردم برایشان.»
هر چند شهید و شهادت از نظر رقیه و خانواده اش مساله ای حل شده بود اما خودش فکر می کرد شویش به خانه باز می گردد. «راستش را بخواهید اصلا تصورش را نمی کردیم که شهید شود فکر می کردیم می رود و بر می گردد».
با این حال اینکه رقیه فکر می کرد شهید نبی لو باز می گردد دلیل نمی شود که برای یک بار هم شده، ته دل این زن، خالی نشود.
«بار اول کمی ته دلم خالی شد. می گویند رزمنده ها را اول به زیارت حضرت زینب (س) می برند و بعد آنان را به منطقه اعزام می کنند و آقا نبی لو هم به ما پیام داده بود که اگر از او خبری به مدت 10 تا 12 روز نداشتیم نگران نباشیم چون نمی توانند با خودشان گوشی همراه ببرند. ما هم فکر کردیم حتما همینطور است این در حالی است که همان 2 ساعت اول او را زده بودند یعنی مجروح شده بود و ما هم فکر می کردیم در منطقه است غافل از اینکه در بیمارستان بستری است. به هر حال نگرانی و دلتنگی را داشتیم. بعد از 12 روز که تماس گرفت، حس کردم به زور دارد صحبت می کند. گفت که الان در زیر زمین در حال استراحتند. من گفتم که انگار حال نداری. گفت؛ نه اینجا خط نمی دهد. من هم جواب دادم؛ لابد خسته اید و او هم پاسخ داد؛ خسته ایم خانم آنهم چه خسته ای»!
«بعد یه دفعه زد زیر گریه. من گفتم؛ چه شده است و او هم گفت ؛ خانم خراب کردی! من باید شهید می شدم چون تو دل نکنده بودی، من شهید نشدم».
« به نظر من، این را راست می گفت. آقای نبی لو همان بار اول که موشک خرده بود به لودر باید شهید می شد که آقای نبی لو پریده بود بیرون. دلیلش هم شاید همان دل نکندن من از او بود».
«برای بار اول که داشت می رفت منطقه و داشتیم خداحافظی می کردیم، گفت؛ بیا از هم دل بکنیم من هم جواب دادم؛ اگر از تو دل نکنده بودم که الان نمی گذاشتم بروی سوریه. او هم گفت: این دل کندن نه، یک دل کندن حسابی».
« راست می گفت من اصلا دل نکنده بودم. یک هفته قبل از شهادت همسرم، من و میثم - پسرمان - می خواستیم به زیارت امام هشتم برویم. شهید نبی لو با ما تماس گرفته بود و من هم به او گفتم که با میثم داریم به زیارت می رویم او هم گفت؛ به یک شرط، به شرطی که از من دل بکنی».
گفتم: «اگر من از شما دل نکنم شما اجازه نمی دهی بروم مشهد»؟
جواب داد: «یک چیزی بگویم، به والله قسم، راضی نیستم که بروی و دل نکنی».
«و بعد هم بغض کرد و گفت؛ آنقدر موقعیت شهادت در اینجا برایم جور شده است اما من در آخرین لحظه می گویم که خدایا همسرم دل ندارد و آن وقت کل فرمول به هم می ریزد. تا تو دل نکنی من شهید نمی شوم».
من خندیدم و جواب دادم: «بخدا این چیزهایی است که تو داری به خودت تلقین می کنی چه دل بکنم و چه دل نکنم اگر لایق شهادت باشی مطئمن باش که به شهادت می رسی».
گفت :«نه مطئمنم تا شما دل نکنی من شهید نمی شوم».
«این گذشت. در راه مشهد هم خیلی با خودم کلنجار رفتم که چگونه می توانم واقعا دل بکنم؟ وقتی رفتیم مشهد وارد حرم که شدم چشمم که به ضریح افتاد، گفتم؛ یا امام رضا اگر من واقعا مانع آن فیض هستم که آقای نبی لو دارد از آن صحبت می کند به جان جوادت قسم خوردم که من از آقای نبی لو دل کندم».
«در حرم، سه بار نماز یاسین و الرحمان را به نیت شهادتش خواندم. وقتی داشتم نماز می خواندم ظاهرا حالم خیلی بد بوده است و بلند می خواندم اما خودم حس نمی کردم. یک حاج خانمی همسن و سال مادرم به من گفت: خوش به سعادتتان. شماها سواد دارید می فهمید چه می خوانید من با همین قل هوالله می خوانم و حالا خدا قبول کند یا نکند خودش می داند».
«من چیزی به آن حاج خانم نگفتم اما توی دلم گفتم کاش می دانستی من چه دعایی می کنم برای چه کسی».
«رواق امام خمینی بودیم که آقای نبی لو با من تماس گرفت و اولین جمله اش این بود که خانم چه کار کردی؟ گفتم؛ ببین من روبروی ضریح نشسته ام و به امام رضا گفتم که اگر من مانع این فیض هستم من از آقای نبی لو گذشتم و من آقای نبی لو را نمی خواهم».
گفت: «واقعا از ته دل گفتی»؟
من هم جواب دادم: «خدا شاهد است که سه بار نماز از ته دل خواندم حالا اگر شهید نشی از گردن من ساقط است».
«چقدر از این جواب من خوشحال شد و تشکر کرد و دقیقا چهار روز بعد آقای نبی لو به آرزویش رسید و شهید شد».
رقیه و مصطفی ، هر دو خادم حرم حضرت معصومه (س) بودند. یک بار مصطفی به رقیه اعتراف کرده بود که سه بار از حضرت معصومه خواسته است تا او را به حضرت زینت (س) قرض بدهد اما بعد از ایشان خواسته است تا او را به حضرت زینب (س) ببخشد و همان شد چرا که اهل بیت چیزی را که ببخشند پس نمی گیرند و این حضرت معصومه (س)، مصطفی را به حضرت زینت بخشید.
اما خبر شهادت شهید نبی لو را چگونه خبردار شدند. میثم - پسر شهید نبی لو - به گفته مادرش، پسری شوخ و شنگ است که همه چیز را به شوخی و خنده برگزار می کند به عبارتی دیگر هیچ کس نمی داند که میثم چه وقت جدی است و چه وقت هم دارد سخنی را به شوخی می گوید.
آن روز هم وقتی میثم برای پدر گریه کرد ابتدا همه فکر می کردند که دارد شوخی می کند اما انگار این طور نبود و بعد از دقایقی کوتاه فهمیدند که میثم واقعا برای پدر، گریه می کند.
سعیده، خواهر کوچکتر میثم که فرزندش را در آغوش گرفته است، می گوید: «آن روز برادرم از بیرون به خانه آمد او هیچ وقت آن ساعت از روز به خانه نمی آمد و به همین خاطر تعجب کردیم. گفتم؛ میثم چرا نرفتی سر کار! عجیب تر آنکه خاله ام از تهران پیام داده بود که روز یکشنبه برای صرف ناهار به قم می آیند ما هم تعجب کردیم که چرا اول هفته می خواهند از تهران به قم برای یک ناهار خوردن به خانه ما بیایند! غافل از آنکه میثم از قبل چیزهایی شنیده بود و بعد که فهمیده بود خاله ام می خواهد به قم بیاید دیگر مطئمن شده بود که بابا شهید شده است».
« از طرفی دیگر میثم با آمدن خاله، خیالش راحت شد که تنها نیست تا خبر را به ما بدهد. میثم داشت با خاله ام از پشت گوشی تلفن صحبت می کرد ما فکر کردیم میثم دارد با خاله شوخی می کند که به او می گوید: می خواهید خبر شهادت بدهید».
« میثم ، پس از این مکالمه کوتاه با خاله ، تلفن را قطع کرد و مادرم هم شک کرده بود به میثم گفت: الان خاله دارد می آید که بگوید بابا ، اسیر شده است اما من تحمل اسارت را ندارم اگه می خواهند بیایند، بگویند که بابا شهید شده است. البته مامانم اینها را به شوخی داشت می گفت».
رقیه با تایید اظهارات سعیده – دخترش – در خصوص اسارت و شهادت می گوید: «من از همان اول به آقای نبی لو گفته بودم که همه چیز را تحمل می کنم جز اسارت».
سعیده می گوید: «میثم بعد از اینکه با خاله ام ، تلفنی صحبت کرد ، به اتاقش رفت و بلند بلند گریه را سر داد و مامانم هم فکر کرد که دارد شوخی می کند و سر به سرمان می گذارد. در اتاق را که باز کردیم دیدیم میثم واقعا دارد گریه می کند».
رقیه، گریه های میثم را که می بیند یاد خوابش می افتد خوابی که در آن برف بود اما پوتین های مصطفی را برف نپوشانده بود به همین علت رقیه فکر می کرد تعبیر خوابش این است که پاهای مصطفی قطع می شود به همین علت از میثم سوال می کند: «پاهای بابا قطع شده»؟
اما مصطفی به مادر گفته بود که بابا شهید شد.
میثم بعد از این اشک ها گوشی تلفن را بر داشت تا زنگ بزند اما مادر که هنوز باور نمی کرد ، مصطفایش برای همیشه از پیششان پر کشیده است به میثم گفت: با کسی تماس نگیر شاید خبر شهادت اشتباه باشد. شاید بابایتان شهید نشده است»!
رقیه می گوید: «در آن چهار روز یعنی از زمانی که پیکر شهید را از سوریه به ایران آوردند، ما امید به بازگشت داشتیم وقتی پیکر وارد معراج شد من واقعا نمی دانستم چه کنم».
سعیده هم می گوید: مادرم روحیه حساسی دارد. وقتی بابا شهید شد همه ما حواسمان به مادرم بود که یک وقت دچار مشکلی نشود اما سر شهادت بابا، آنقدر مادرم محکم بود که کسی باورش نمی شد».
شاید محکم بودن رقیه در سوگ شوهرش به این خاطر بود که خیلی روی تقویت روحیه خودش کار کرده بود تا مقاوم شود چرا که سعیده مطمئن است و می گوید: اگر بابا همان دفعه اول شهید می شد هیچ کداممان طاقت نداشتیم انگار در این چهار بار، ما کم کم آماده شدیم و خودسازی کردیم و به گونه ای که دفعه آخری که بابا به سوریه رفت با دفعه اول خیلی برایمان تفاوت داشت و انگار همه ما آماده شده بودیم».
آنقدر آماده که میثم این بار جدی شده بود و به یک وصیت پدر عمل کرد و آن مرثیه سرایی در نبود پدر.
رقیه، فیلمی از مرثیه سرایی و نوحه خوانی میثمش را نشان می دهد. این بار دیگر خبری از شوخی و خنده های میثم نیست. جوان ، مصمم است و چنان در فراغ پدر نوحه می خواند که باورش برای همه سخت می شود. میثمی که شوخی و جدی اش معلوم نبود این بار در مراسم یاد بود پدر، جدی است، جدی تر از همیشه در حالی که چفیه ای دور گردنش آویخته است برای پدر می خواند و چه سخت است خواندن، این بار، چرا که این بار با دفعات دیگر فرق دارد و این میثم است که برای پدر می خواند.
میثم مداح اهل بیت است و در مراسم حسینی نوحه ها می خواند و مداحی ها می کند و به همین علت پدر از پسر می خواهد که در مراسم یاد بودش بخواند.
رقیه از سخت بودن این کار برای میثم می گوید و اینکه یک روز میثم به او گفت: «مامان ! چقدر سخت است که آدم برای پدر خودش نوحه بخواند».
رقیه می گوید: «چهارم آذر بود و ما ، سر مزار شهید رفتیم. از ظاهر میثم معلوم بود که نمی خواهد پیش ما بی تابی کند اما به مزار که رسید طاقت نیاورد و زد زیر گریه. اطرافیان گفتند؛ این طوری می خواهی از مامانت و خانواده ات مراقبت کنی؟ گفت: آخه امروز تولد من بود. از صبح صد بار صفحه گوشی را باز کردم و منتظر پیام پدر بودم اما متوجه شدم که بابا نیست».
«میثم راست می گفت؛ پدرشان همیشه روزهای خاص را به یاد داشت و هیچ وقت فراموش نمی کرد آنقدر که برای بچه ها هم تولد قمری و هم تولد شمسی را جشن می گرفت و کادو می خرید. صبح روز تولد بچه ها که بیدار می شد، بعد از نماز یک پیام به بچه ها می داد و تولد را تبریک می گفت و عصر هم که کادو می خرید».
«تولد من 21 آبان است، دو سه هفته بعد از شهادت (29 مهر)، شب قبل از تولدم ، خواب شهید نبی لو را دیدم که با لباس نظامی جلو سالنی ایستاده است و من پرسیدم؛ چرا دم در ایستاده ای!؟ گفت؛ ایستاده ام تا به مهمانان خوش آمد بگویم. گفتم؛ مهمانی چیست؟ گفت؛ تولد شماست، همه هستند».
«من از خواب بلند شدم و گریه کردم و به بچه ها گفتم؛ بابا آن دنیا برای من تولد گرفته است. بچه ها هم عصر همان روز برای من کیک و کادو تولد گرفتند! گفتم؛ این چه کاریه؟! گفتند؛ وقتی بابا آن دنیا برای شما تولد بگیرد با ما اتمام حجت کرده است که حواستون باشد».
به هر حال مصطفی رفته است و رقیه نیز از او دل کنده است اما آیا نبودش را حس نمی کند؟ آیا دلش تنگ نمی شود؟ او در پاسخ به این سوال چنین جواب می دهد: « اگر احساس دلتنگی نکنم عجیب است. واقعا سخت است. من همیشه وقتی سر مزار شهید نبی لو می روم به او می گویم؛ خیلی خوشحالم که به شهادت رسیدی اما یک شب به خواب من بیا و بگو ، من چند سال بعد از تو می میرم»؟
رقیه هنوز هم وجود مصطفی را در خانه و خانواده حس می کند. گاهی حواسش نیست و فکر می کند که الان مصطفی می آید و فلان کار را برایش انجام می دهد اما دوباره یادش می آید که مصطفی نیست، رفته است.
مصطفی رفته و شهید شده است اما وقتی که به سوریه اعزام شد کسانی مخالف رفتنش بودند. رقیه از کسانی می گوید که زمزمه های مخالفتشان را بارها شنیده بود مثل وقتی که یکی از نزدیکانش به او گفت: «سوریه رفتن مصطفی ارزشش را داشت»؟!
«قبل از اینکه مصطفی به سوریه اعزام شود ، از بانک وامی درخواست کرده بود و اتفاقا وقتی در سوریه بود ، آن وام هم آماده شده بود. رقیه می گوید: یکی از نزدیک ترین آشنایان ما بعد از اینکه شنید وام ما آماده شده است، فکر کرده بود به ما بابت به جبهه رفتن آقای نبی لو ، پول داده اند اما نمی دانست وام است. اتفاقا آن آشنای ما از ما پرسیده بود؛ چون مصطفی در سوریه است این پول، دستتان را گرفته است؟ واقعا می ارزد که مصطفی از زندگی و بچه هایش به خاطر پول بگذرد»؟!
**یعنی نمی دانستند وام گرفته اید؟
«نه. فکر کردند که به ما بابت اعزام آقای نبی لو، پول داده اند».
**بعد شما گفتید که وام است؟
«بله. اصلا یک چیز جالب بگویم تا بار سوم که آقای نبی لو اعزام شدند نمی دانستم کارت انصار چیست از برادرم پرسیدم؛ کارت انصار را برای شهادت می دهند. برادرم هم با تعجب از من پرسید: یعنی شما تا به حال یک قران از کارت برداشت نکرده اید»!؟
«من هم جواب دادم: نه آخه این کارت چیزی نداره که»!
«گفت: مگه می شه ! واقعا دفعه سوم است که مصطفی می رود و شما پیگیری نکرده اید که این کارت برای چیست»!؟
«گفتم : مصطفی این کارت را داده و گفت که به من گفتند که کارت را به خانواده بدهید و ما هم نمی دانیم این کارت چیست»؟
داداشم به شوخی گفت:«من هم اگر مثل مصطفی می خواستم بروم حتما شهید می شدم.آبجی! من باورم نمی شود که پول نگرفته اید»!
**چقدر در کارت بود؟
« در کارت این طور مقرر شده بود که به عنوان کمک خرجی ماهی یک میلیون و 900 هزار تومان برایمان واریز می شد و من تا بار سومی که آقای نبی لو به سوریه رفتند، نمی دانستم توی این کارت کمک خرجی است».
حرف و حدیث های چرایی رفتن شهید نبی لو هنوز هم رقیه را رها نمی کند. او مطمئن است که دوست ، آشنا و در و همسایه ممکن است این سوال را داشته باشند چرا نبی لو و امثال او به این جنگ رفتند اما یک چیز برای رقیه و رقیه ها ثابت شده است و آن اینکه نبی لوها رفتند برای اینکه صدای مظلومی را در آن سوی سرزمین ها شنیده بودند.
رقیه از همسرش می گوید که همیشه می گفت: «ایکاش به ما نمی گفتند مدافعان حرم ، کاشکی می گفتند مدافع حریم ولایت یا زمینه سازان ظهور».
« شهید نبی لو معتقد بود وقتی چنین اسمی باشد تا آقا ظهور کند و هر جا صدای مظلومی شنیده شود ما باید برویم بجنگیم . الان مرزهای ما در افغانستان دارد تهدید می شود ، الان مگر در افغانستان حرمی هست؟ اما باید رفت و جنگید. اما اگر می گفتند مدافعان حریم ولایت تا ولایت هست باید همه سرباز ولایت باشیم».
«الان هم روی سنگ مزارش نوشته ایم شهید مدافع ولایت.»
«برای همسرم انسانیت مهم بود و مرزی نیز برای آن قایل نبود. معتقد بود که اگر در مرزهای اروپا نیز صدای مظلومی شنیده شود تا ظهور آقا امام زمان (عج) باید به کمک آن مظلوم بشتابیم و این وظیفه ماست ؛ ضمن اینکه شهید نبی لو همیشه تاکید داشتند که اگر امثال ما به کمک مظلومان سوریه شتافته اند فقط تامین امنیت برای آنان هدف نبوده است بلکه تمام مردم دنیا از جهاد مدافعان حرم نفع می برند».
شهدای مدافع حرم در جهاد علیه تروریست های تکفیری از خود عبور کردند و مرزهای انسانیت را در نوردیدند و وقتی اینگونه شد دیگر تفاوتی نیست میان کودک خاورمیانه ای و با کودک اروپایی؛ اینجاست که حتی می توان ادعا کرد، امنیت اروپا و آمریکا نیز مرهون جهاد مدافعان حرمی است که مصطفی ها پای آن خون خود را هدیه کردند.
از رقیه که جدا می شدم، این قطعه شعر پر معنا به خاطرم آمد که مصداق عینی کار شهداست؛ «باران که شدی مپرس این خانه کیست - سقف حرم و مسجد و میخانه یکیست» و شهدا هم عین باران رحمتی هستند که برای تمام مظلومان و برای تامین امنیت همه بشریت باریدند و رقیه هم امیدوار است که ایران همیشه امنیت داشته باشد و همه احساس امنیت کنند؛ اما گله هایی هم دارد از برخی که هنوز از او می پرسند چرا رضایت داده است تا شوهرش به جهاد برود.
گزارش: لیلا خطیب زاده
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.