گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

به مناسبت اولین سالگرد درگذشت؛

مصاحبه منتشر نشده‌ از مرحوم آیت‌الله سید احمد ایازی/ خاطراتی از جلسات درس امام

یکی از جملاتی که یادم آمد از امام این است که «طلبه‌ها وقتی وارد محل درس می‌شوید مانند وقتی باشد که از در مسجد می‌روید بیرون. چطور آن‌قدر ازدحام است. وقتتان عزیز است. موقع وارد شدن به درس هم آن‌طور باید منظم و دقیق باشید».

پایگاه خبری جماران: آیت الله سید احمد ایازی، یکی از استادان حوزه علمیه خراسان، 22 اسفند سال گذشته دار فانی را وداع گفت، اما مصاحبه منتشر نشده‌ای با او داریم که شرح حال خود از تولد در روستای «دهبار» طرقبه تا درس خواندن در مدرسه نواب مشهد و پس از آن سفر به نجف اشرف را بیان می کند.

به مناسبت اولین سالگرد درگذشت ایشان، جماران مشروح این گفت و گو را منتشر می کند:

 

می‌خواهیم قدری از خاطراتتان مخصوصاً درباره حضرت امام را بشنویم، اما در ابتدا بیوگرافی مختصر خودتان را بفرمایید.

بسم‌الله الرحمن الرحیم. نام اول تولد و  شناسنامه‌ای‌ من «سید محمدرضا» بود. اما بعد از مدتی گویا کسالتی پیش می‌آید، آن زمان این‌گونه کسالت­ها متعارف بوده که برای سلامتی بچه اسمش را عوض می کردند، اسمم را به «سید احمد» عوض می‌کنند. الان هم مشهور به سید احمد ایازی هستم. اما طبیعتاً چون شناسنامه من به نام سید محمدرضا است، در مجامع اداری به همین نام مشهور هستم.

تولد من 9 بهمن  1320 در بالاسر طرقبه و 35 کیلومتری مشهد روستایی به نام «دهبار» است. حدود دو ساله بودم که همراه پدرمان به مشهد منتقل شدیم. تحصیلات ابتدایی را طبیعتاً در مشهد گذراندم. در سال 1334 کلاس ششم را خواندم و پس از آن پدرم ما را به مدرسه نواب برد. از همان زمان در مدرسه نواب مشغول به تحصیل شدم و تقریباً مجموع ادبیات و سطح را در همین مدرسه و به مدت 6 سال و خرده‌ای گذراندم. البته خیلی وقت‌ها هم تابستان‌ها درس می‌خواندم؛ و استاد خصوصی درس می‌گرفتم. تا اینکه در سال 1339  به درس خارج مرحوم آیت‌الله میلانی رحمه‌الله علیه و میرزا جواد آقای تهرانی رفتم که تتمه سطحی هم داشتم. بعد تا سال 1344 در محضر ایشان بودم و در این سال به نجف مشرف شدم.

ابوی این‌جانب از روحانیون محلی آن منطقه بودند. درس خود را در همان روستا نزد روحانی‌های آن دیار شروع کرده بودند؛ درس مختصری، نه خیلی مفصل. اما همان دوره در کار روحانی خودشان در آن روستا آدم موفقی بودند. وقتی هم که به مشهد آمدند در مجموع کارهای دینی و اجتماعی مردم منطقه خود موفق بودند. یک‌ وقت از ایشان پرسیدم که چرا نام ایازی را انتخاب کردید؟ می‌گفتند از سوی اداره آمار به آن روستا آمدند و گفتند شما چه‌کاره هستید؟ گفتم پیش‌نماز و امام جماعت و نجار، خیاط، پزشک و دعانویس هم هستم. بعد دیده بودند که نماز جماعتم هم شلوغ است. گفتند معلوم است که شما مثل ایاز و همه شغله هستید. تو مانند ایاز آدم محبوبی هستی. شهرتت را «ایازی» می‌گذاریم. ولی ربطی با ایاز سلطان محمود نداریم. خیال می‌کنم این ایازی‌هایی که در ایران هستند همان قبیل مأمورهایی که باسواد و خوش‌سلیقه بودند، آدم‌های محبوب را به این فامیلی می­‌دادند. در میان آماری‌ها دو گروه بودند. افرادی باسواد و افرادی بی‌سواد؛ آدم‌های بی‌سواد گاهی نام فامیلی را خراب می­‌دادند.

 

مشهد هم تشریف آوردید پدر پیش‌نماز و روحانی بود؟

بله وقتی ایشان به مشهد که آمدند در محل زندگی خودشان یعنی منطقه سعدآباد مشهد هم اول پیش‌نماز و امام جماعت مسجد مسلم بن عقیل معروف به مسجد مسلمی­‌ها بودند. یعنی بعد از حاج شیخ علی‌اکبر صالحی، ایشان امام جماعت این مسجد بود. حدس می‌زنم آقای علی اکبر صالحی رئیس سابق سازمان انرژی اتمی از نوادگان ایشان باشد. درعین‌حال خبری ندارم تنها حدس است. اما بعدها پدرم به مسجد دیگری یعنی مسجد حیدری‌­ها در بالا خیابان منتقل شدند.

والده هم اهل همان محل دهبار بوده و از خانواده نسبتاً ثروتمند محل و متدین بودند. البته والده ما همسر دوم مرحوم حاج‌آقا بودند. همسر اول ایشان دختر عمویشان(مادر آقای صدر) بودند و همسر اول پدرمان همزمان با مادر ما بودند و بعد از مادر ما از دنیا رفتند. من چهارساله بودم که مادرم فوت می‌کند. پدر ما خانم دیگری از بیرجند می‌گیرد. آن هم بچه آورد ولی خودش و بچه‌اش فوت کردند.

بعد از آن دختر یک روحانی به نام آقای مقدس که در مشهد زندگی می‌کرد ولی اهل منطقه‌ای در قوچان به نام «خرق» بود را گرفت. بچه‌های آخر پدرمان که یکی‌اش هم دوست شما آسید محمدعلی ایازی است از این خانم آخری هستند. از مادر ما دو تا بچه و از زن اولی که دخترعمویشان بوده هم دو تا بچه مانده است. حاشیه ملاعبدالله می‌خواندم که خانم اول پدر ما فوت کرد.

از اوضاع آن‌وقت بفرمایید . مدرسه رفتید شما؟

اول تابستان‌ها مکتب رفتیم و بعد مدرسه می‌رفتیم. در این مدت از اساتید فراوانی استفاده کردم. شاید نخستین آنها آقای سید جعفر واعظی بود که هم استاد  و هم مربی ما بود. می‌آمد سر ظهر می‌شد در اتاق درب می‌زد، ایازی برویم نماز جماعت. گاهی اوقات هم بچه بودیم. غری هم می‌زدیم. خدا رحمتش کند در تربیت ما بسیار مفید بود. ما عادت کردیم به نماز جماعت. عرض کردم چون ما سریع‌تر درس می‌خواندیم. بسیاری از درس‌ها را نزد اساتید خصوصی می‌خواندیم.

با این‌ حال اساتید عمومی همچون مرحوم حاج میرزا احمد مدرس یزدی در مشهد که شرح لمعه و مقداری مکاسب نزد ایشان خواندم. بعد در دوره مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی که خیلی خوش‌بیان و متدین و آزاد مرد بود. خیلی با وضع تنگدستی زندگی می‌کرد. در محضر ایشان درس‌­های بعدی را استفاده بردم. متأسفانه در همان دورانی که نزد ایشان مکاسب و کفایه می‌خواندیم به رحمت ایزدی پیوست.

 

شما خدمت ادیب نیشابوری نرسیدید؟

اگر چه همزمان بودیم ولی از درس‌هایی که نرفتم و بعد هم پشیمان شدم که چرا نرفتم درس ایشان بود. ولی درس شاگرد ادیب حجت هاشمی که الآن هم هست ، پیرمرد است. نزد ایشان درس ادبیات را خواندم. بنده درس آقای وحید نرفتم با اینکه همزمان بودیم. درس آسید محمدباقر صدر در نجف نرفتم با اینکه معاصر بودیم و می‌شد رفت. خدمتشان می‌رسیدیم. خیلی مأنوس هم بودیم اما درسشان نرفتم. با خودم می‌گفتم ای‌کاش درسشان را می‌دیدم. ولی اینجا درس آمیرزا جواد آقای تهرانی، درس آقای مروارید رفتم درس آیت‌الله‌العظمی آقای میلانی مدت طولانی می‌رفتم، بعد از برگشتن از نجف هم استفاده می­‌کردم و پس از فوت آیت‌الله میلانی چند سالی کرایه کن، یعنی معتنا به  نزد آیت الله میرزا علی فلسفی بودیم.

 

چه کسانی هم‌درس‌هایتان بودند؟

یکی آقای خزاعی است که از اول تا کفایه با ایشان خیلی مباحثه کردم. یکی دیگر آقای حکیم بود؛ نه حکیم مشهور. حکیم بجنوردی، درس آقای میرزا هاشم قزوینی که می‌رفتیم با ایشان مباحثه می‌کردیم. یکی دیگر آقای درویش زاده(که بعد از انقلاب در عقیدتی و سیاسی ارتش بود و الآن تهران است و به آقای صفائی مشهور شده) شرح لمعه را با هم مباحثه می‌­کردیم.

 

تدریس را از چه زمانی شروع کردید؟

توجه دارید که رسم قدیم این بود که هر چی می‌خواندیم کتاب‌های قبلی را درس می‌دادیم. ما هم از این قانون مستثنا نبودیم. از همان اول که سیوطی می‌خواندیم. جامع المقدمات درس می‌دادیم. مغنی می‌خواندیم سیوطی می‌گفتیم... به همین منوال و روش در درس‌های دیگر وجود داشت.

 

اشاره داشتید که سال 1344 به نجف رفتید. رفتنتان چه طور بود؟ قاچاق رفتید یا رسمی؟

برای منبر در آبادان رفتیم. منبرها که تمام شد، به پدرم گفتم یک‌وقت از آنجا به نجف رفتم.  مرحوم پدرمان هم خیلی دوست داشت به نجف بروم. 

 

ماه مبارک بود؟ یا محرم صفر؟

به‌احتمال‌قوی ماه مبارک بود. آن آقای قائمی که از علمای آبادان بود گفتم می‌خواهم به نجف بروم. یک آقای سنابادی بود که رفیق پدرم بود و اصالتاً مشهدی بود. پدرم قبلا گفته بود که اگر رفتی آنجا، برو پیش آقای سنابادی و خودت را معرفی کن به ایشان و بگو می‌خواهم بروم نجف، ما هم رفتیم پیش ایشان و ایشان هم آدم مهربان و خوبی بود گفتم می‌خواهم بروم نجف.گفت باشد. یک هویه‌ای(گذرنامه) پیدا کرد برای یکی از روحانیونی بود که الآن مشهد زندگی می‌کند، گفت این مدرک به تیپ تو می‌خورد. عکس هم مال آن بنده خدا است. گفت این هویه را بگیر و برو. قاچاق بود و رسمی نرفتیم. برای قاچاق 400 تومان می‌گرفتند. ولی ما ده تا یک تومنی دادیم. اروندرود را رد کردیم و خیلی آبرومند بود.

یکی از طلبه‌های تربتی به نام آقای نعمتی (فکر کنم )که طلبه نجف بود و رفت‌وآمد می‌کرد، گفت می‌خواهی بیا با هم برویم.  یک قایق گرفتیم با پدر و مادر ایشان و یکی دو نفر دیگر هم بودند، رد شدیم. خیلی خطرناک هم بود. بنده خدا که قایق می‌راند، گاهی لبه قایق کج می‌شد و برای ما که نرفته بودیم ترسناک بود. درهرصورت رد شدیم. خانه یک حاجی شیعه بود. آن طرف آب خیلی پذیرایی کرد. حتماً تا حالا فوت کرده است. منبری هم گذاشتند و آدمی که عربی بلد نیست، منبر عربی رفتیم. چون من درس آقای میلانی را عربی می‌نوشتم. فلذا یک منبر عربی هم رفتیم. فردا صبح پسرش را به فاو فرستاد. یک‌دانه ماشین کادیلاک لوکس آمد. البته شب قبلش خودمان خواستیم برویم کنار جاده دیدیم خطر دارد. ترسیدیم دوباره برگشتیم.

فردا این کادیلاک آمد ما را سوار کرد و به بصره برد. آنجا پیاده شدیم و پول دادیم. یک بنده خدا در مسافرخانه بود گفت نجف می‌خواهید بروید؟ به نظرم گفت تا کاظمین 40 تومن کرایه بود. آن وقت شایدم کمتر گفته بود. همین‌قدر می‌دانم یک آدمی ایستاده بود گفت 20 تومن می‌دهم به راننده 20 تومن می‌دهم به این مأمور ساواک و 10 تومن هم برای خودم برمی‌دارم.  تا اینکه رفتیم برای کاظمین و در بغداد ما را پیاده کرد. آقای نعمتی به او گفت که ما این مبلغ را تا کاظمین طی کردیم، گفت نه تا اینجا می‌آیم. گفتیم ما مبلغی هم  اضافه دادیم تا آنجا ببری. گفت نه. دیدیم که آدم خطرناکی است پیاده شدیم نفری 5 تومن گرفتند. یک ماشین‌سواری ما را سوار کرد تا به کاظمین ببرد. باز در راه این راننده هم دبه کرد گفت باید بیشتر بدهید. آقای نعمتی گفت خودت طی کردی. گفت می‌خواهی برویم پلیس هر چی پلیس گفت.

به هر حال یک پول اضافی هم به او دادیم دیگر رفتیم و زیارتی کردیم و با مینی‌بوس به نجف رفتیم. یادم هست که ماه رمضان بود. در مدرسه آقای بروجردی طلبه‌ها روزه داشتند.

 

ازدواج نکرده بودید؟

21 سالگی ازدواج کرده بودم. در آن سفر اول خانواده را با خود نبرده بودم و تنها رفتم نجف، اما وقتی رفتم نجف کار گذرنامه را درست کردم و آمدم ایشان را هم با خود بردم. از لطایفی که در آنجا گفتند که خوب گذرنامه از کربلا بگیریم گفتند گذرنامه‌ات را بفرستیم یا خودت یک ساعت دیگر می‌آیی می‌بری. گفت می‌فرستم شما راحت باش. نرسیده به نجف دیدم گذرنامه را در میان کتاب‌ها گذاشته‌اند. می‌خواهم بگویم خیلی سهل بود. دادگاه عراق برای ورود این‌جوری ما را محاکمه و 100 فلس جریمه کرد. وقتی آمدم پایین دیدم یک‌ 100 فلسی افتاده پایین. حالا خودش انداخته بود یا واقعاً پیدا کردیم نمی‌دانم به هر حال لطیف بود و واقعاً خودش درست می‌شد. بعد اهل‌بیت را آوردم. گذرنامه هم خیلی ارزان بود.

 

نجف که رفتید خانه کجا اجاره کردید؟

اول‌بار به مدرسه آقای بروجردی رفتم. آقای موسوی از دوستان گفت اگر رفتی نجف برو آقای عامقی را پیدا کن؛ که از طلاب شاهرودی بود؛ رفیق خوبی هست. ایشان قبلاً در مدرسه نواب بود. البته آن وقت با هم رفیق نبودیم. حالا این آقا را از کجا پیدا کنیم؟ اتفاقی او را دیدم که داشت از پله‌ها پائین می‌­آمد. گفت چه طور آمدی؟ گفتم از مشهد آمدم. ما را به اتاق خودش برد و بعد برای ما اتاق درست شد. تا مدتی که اهل‌بیت نیامده بود، سه چهار ماهی در مدرسه آیت‌الله بروجردی بودم.

به مجردی که به نجف رسیدیم درس را شروع کردم. حضرت امام هم تشریف آورده بودند. درس آقای خویی هم می‌رفتم. بیشتر به خاطر ایشان رفتن به نجف اهمیت داشت. هم مرحوم امام و هم مرحوم آقای خویی به این‌جانب لطف داشتند؛ خصوصاً ایشان.

 

خانواده را که بردید، کجا خانه گرفتید؟

آنجا در مدرسه قزوینی یک آقایی از روحانیون مشهد بود و خانه‌ای داشت جسته‌گریخته اجاره می‌داد. چند شب آن را اجاره کردیم. بعد یکی از نوه‌های سید کاظم یزدی گفت که خانه دختر آسید کاظم یزدی را می‌شود اجاره کرد و آنجا نشستیم. آنجا شاید دو ماهی نشستیم و یک خانه دیگر اجاره کردیم. مدتی هم آنجا بودیم بعد یک خانه خریدیم. زود خانه خریدیم. چهار پنج ماه بیشتر طول نکشید. یک زمینی در مشهد کوی طلاب داشتم. سه هزار تومن فروختم که خیال نکنم الآن 500 میلیون بدهند و مقداری جهیزیه خانم را هم فروختم و مقداری هم قرض کردم و خانه‌­ای در منطقه سور نجف نجف به هشت هزار تومن خریدم؛ و تا زمانی که نجف بودم همان‌جا می‌نشستم. همان خانه هم پس از کوچ اجباری از دستمان رفت. خانه ما از حرم دور نبود. وقت اذان خانه وضو می‌گرفتم و به نماز آقای خویی می‌رسیدم.

 

از چه زمانی با امام آشنا شدید؟

من قبل از اینکه ایشان نجف بروند یک‌وقتی منبر رفته بودم شمال شنیده بودم ایشان شخصیت انقلابی است. یک‌دفعه آمدم قم. برای زیارت. زمستان هم بود. گفتم برویم خدمت ایشان ببینم ایشان را. اتفاقاً کسی هم نبود. دو تا دیگر طلبه هم بودند. کسی دیگر نبود. بالاخره زیر یک کرسی نشستیم. محضر ایشان رسیدیم.

یادتان نیست چه سالی بود؟

یادم است که قبل از سال 1343 بود. چون خودم در جریان 15 خرداد تهران بودم. شاید هم همان سال بود.

از 15 خرداد چه یادتان است؟

در مدرسه حاج شیخ عبدالحسین مرکز انقلاب و تظاهرات بود و ما برای تبلیغ به تهران رفته بودیم.  مصادف با همان ایامی بود که در تهران تظاهرات بود و ما در یک تظاهرات هم با همه طلاب درآمدیم و جمعیت مسجد شیخ عزیزالله و مسجد شاه اجتماع کرده بود و خیلی هم شلوغ بود. یک روز خواستیم از خانه دربیاییم. این خانم‌های تهرانی آمدند چادرهایشان را گرفتند به هم گفتند نمی‌گذاریم بروید. دیگران را همین‌جوری می‌زدند . آخوندها را نشانه می‌گیرند. نگذاشتند برویم. لباس را عوض نکردم. نوع رفقا لباس عوض کردند. نرفتم آن روز. شعارها بسیار تند بود و پلیس در بازار بود. فیضیه که آن سال عید حمله کردند خبرش آمده بود که در ایام وفات امام صادق بود و این شعارهائی که  در15 خرداد می­دادند همین بود. فیضیه قتلگاه است.

پس اولین بار امام را در سال 1342 در قم دیدید؟ اما در نجف چطور؟

بله یادم است درسشان می‌رفتم نماز شرکت می‌کردم. تبعیض بین مراجع را قائل نبودم بنابراین یک وعده نماز آقای خویی و یک وعده نماز امام شرکت می‌کردم. گاهی هم اتفاق می‌افتاد نماز ظهر و شب پشت سر امام بود و تعمدی که یکی را ترجیح بر دیگری بخواهم دهم نداشتم

بیرونی امام هم می‌رفتید؟

بله می‌رفتم. یادم هست یک‌شب مسئله‌ای را ایشان سر درس فرمودند که هنوز محل تأمل است. دامادمان مهمانمان بود و رفتم جلسه خدمت امام. مسئله این بود که اگر کسی وارد خانه پدر و مادر که در قرآن ذکر شده  اگر بخواهد نماز بخواند باید اجازه بگیرد و گرنه نمی‌تواند. مگر یقین داشته باشد. گفتیم قرآن وقتی گفته است: «لَیْسَ عَلَى الْأَعْمَى حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْأَعْرَجِ حَرَجٌ وَلَا عَلَى الْمَرِیضِ حَرَجٌ وَلَا عَلَى أَنْفُسِکُمْ أَنْ تَأْکُلُوا مِنْ بُیُوتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ آبَائِکُمْ أَوْ بُیُوتِ أُمَّهَاتِکُمْ أَوْ بُیُوتِ إِخْوَانِکُمْ...(نور: 61) اشکال ندارد که از خانه پدرتان بخورید. گفتم این در عرف است اگر اکل جایز است، نماز هم جایز است. گفتم این‌جور چیزها را عرفی می­فهمد. گفتند نه نمی­فهمد. اشاره کردم به دامادمان که در آنجا حاضر بود. در اتاقی که از این کوچک‌تر بود. گفتم به شما فارسی این‌جور چیز بگویند که می­توانید از این خانه بخورید شما نماز می­خوانید. گفتند بله ما نماز می­خوانیم. مأنوس شده بودیم. یک‌وقت شیخ علی آقا تهرانی از مشهد آمده بود منزل امام و ایشان هم بود. خواست به آقای صدر ما را معرفی کند. که ایشان گفت به ایشان خدمتشان ارادت داریم. بله با ایشان مأنوس بودیم الحمدالله.

یک مقدار از روحیات امام خمینی، کیفیت درس و مقام علمی ایشان را بفرمایید.

خب مسأله‌ای نبود؛؛ از این جهت و یک روز به نظر بنده آقایان گاهی تذکر دادند. بعضی طلبه‌ها انتزاع اختلافی ایجاد کرده بودند. طرفدارای مرحوم حکیم و امام ، بعضی‌ها آلان نیمچه مسئولیتی هستند. بالاخره یک دعوای این‌جوری مطرح کرده بودند. نمی‌دانم سر چی بود. یک دعوای این‌جوری انتزاعی بود بین طلبه‌ها. می‌دانستم این‌جور اختلافی در میان برخی طلاب است. حضرت امام آمدند درس. نشستند روی منبر. گفتند نمی‌خواستم بیایم درس. اما گفتم بیایم. لکن ما با بقیه مراجع چه اختلافی داریم. چرا شما این کار را می‌کنید. شدیداً نسبت به این بگومگوهای برخی از طلاب اعتراض کردند و اهمیت دادند به همه مراجع. خیال می‌کنم همان‌جا بود که فرمودند بد گفتن به مراجع گناه کبیره است. اگر کسی توهین کند ولایتش قطع می‌شود جمله‌این‌جوری دارد یا همان‌جا می‌گویند کفش مراجع را جفت می‌کنم . دستشان را می‌بوسم.

این قصه تمام شد. بله امام روحیات این‌جوری داشتند. متأسفانه میان ما طلبه‌ها. بعضی‌ها منفی‌باف هستند دعوا درست کن هستند. ایشان از دوستان ما بود خدا بیامرزت. ایشان گفت که آقای خویی خوب نیست. گفتم چرا ؟ از کجا فهمیدید. گفت پسر آقای خویی فوت کرد اما آقای خمینی به تعزیه ایشان نیامد. اتفاقاً من در تعزیه پسر ایشان بودم. حضرت امام آمدند و آقای خویی بلند شدند و آمدند کنار من نشستند. گفتم من در آن جلسه بودم. چی می‌گویید. این روحیات با آقایان مدرسین باید مواظبت کنند. همین آلان ما گرفتار همین شب اول ماه هستیم. آدم عاقل برایش هیچ مشکلی وجود ندارد. اختلاف آراء وجود دارد. بعضی می‌گویند با چشم مسلح کفایت می‌کند، بعضی می‌گویند کفایت نمی‌کند. مرحوم آقای خویی می‌گفت ببینند هر جا کفایت می‌کند. خیلی‌ها این را قبول نمی‌کند. راجع به این‌که می‌شود صبح‌ها صحبت می‌کنیم. همین آلان در فکرم که این مسئله را مطرح کنم عده‌ای اعتراض می‌کنند. از این‌طرف هم وظیفه دارم بگویم.

لطفا از اخلاقیات امام بفرمایید آن‌هایی که دیدید؟

خب ایشان مقید بودند که اول شب حرم مشرف می‌شدند. می‌رفتیم کتابخانه آقای بروجردی مطالعه می‌کردیم همان وقت هم ما می‌رفتیم. نوعاً هم‌زمان رفتن هم مساوی با آمدن ایشان به حرم بود. عادی می‌رفتند یک نفر یا دو نفر همراهشان بود.  تشریف می‌آوردند. زیارت می‌کردند و منزلشان هم گاهی می‌رفتیم منزلشان .

مقید بودن کارشان؟

بله. مشهور بود که طلبه‌ها ساعتشان را با آمدن آقای(امام) خمینی تنظیم می‌کردند. اگر هم مبالغه باشد نشان می‌داد چقدر منظم بودند. وقتی آقا درس می‌گوید. خود استاد نمی‌آید. شاگردها یکی‌یکی. یکی از جملاتی که یادم آمد از امام این است که «طلبه‌ها وقتی وارد محل درس می‌شوید مانند وقتی باشد که از در مسجد می‌روید بیرون. چطور آن‌قدر ازدحام است. وقتتان عزیز است. موقع وارد شدن به درس هم آن‌طور باید منظم و دقیق باشید». این جمله را یک‌وقت فرمودند.

دیگر از روحیات ایشان چه چیزی در ذهنتان است؟

حالا ما قبل از اینکه این روحیات را بگویم. من وقتی‌که حضرت امام فوت کرد. خواستم وفات ایشان را با حروف ابجد تنظیم کنم. البته خیلی زحمت کشیدم. اما به نظر بنده لطفی از ناحیه خدا بود. که این چنین عبارتی درست شد. کلمه اولش. مقدمه الرخة وفات الامام روح الله الموسوی الخمینی هو الموید بنصرالله. عین تاریخ 1368 درمی‌آید.. با این شرایط ایشان و در نوشته‌هایمان هست. حروفش چطور شد. جمع کردیم 1368. البته به تاریخ. البته روزنامه قدس آن زمان نوشت. برخی هم گفتند. برخی اشکال داشتند که تاریخ قمری را ، حالا گفتم شمسی. تولدشان هم جمله‌ای مثل همین. اسم امام تولدشان 1320 قمری. آلان یادم نیست. نوشتم و دارم.

آنجا در جلسات دیگری هم شرکت می‌کردید؟ یک‌وقت ملاقاتی بوده باشد. این‌طرف آن طرف رفته باشید.؟ کربلا مشرف می‌شدید؟ گروهتان با حاج‌آقا مصطفی در مسیر کربلا نبود؟

بله می رفتیم، اما با آنان نبود. یک‌دفعه هم بیشتر پیاده‌روی نکردم. آن هم با بیت آقای شاهرودی. خراسانی بودند.

با حاج‌آقا مصطفی ارتباط داشتید؟

کاملاً. روضه‌ای داشتیم گاهی ایشان هم به منزل ما تشریف می‌آوردند. یادم می‌آید اخلاق خوب پاکیزه فاضل مستشکل درس پدر بودند. سفت اشکال می‌کردند و امام هم سفت جواب می‌داد. افرادی که به ایشان اشکال می­ کردند زیاد نبودند؛ از آن جمله آشیخ مصطفی اشرفی. گاهی هم خاتم یزدی. افراد خیلی نبود.

طیف شاگردهای امام چه جور بودند؟ فضلشان؟ درس خواندشان؟

من معتقدم در همه درس‌ها همه جور آدم وجود دارد. دفتر امام و درس امام هم مستثنا نبود. یک عده طلبه‌ها در کانال انقلابی بودن و کارهای سیاسی و نمی‌خورد که اهل درس درست‌وحسابی باشند. در بقیه درس‌ها هم این‌جور بود

بفرمایید چطور شد بازگشتید؟

آن هم گرفتاری عجیب‌وغریبی بود. برای حمل وضع خانم آمدیم ایران. سال 1350. دیگر بعد برگشتیم. گذرنامه‌ها را درست کردیم و رفتیم کاظمین و آنجا یک مینی‌بوس دیدیم چند نفر بودیم . هفت هشت نفر. رفتیم دروازه بغداد به سمت نجف. یک‌وقت دیدیم یک شرطه نگاه کرد گفت بیایید پایین گفت باید برویم بغداد. برگرداندند و بردند بغداد. آنجا سازمان امنیت بردند و دیدیم خطرناک است.

یکی از رفقای ما آقای حسینیان که جزو صدنفری بود که بعد در انتفاضه عراق گم شد با دو تا پسرش. از رفقای ما بود. گفتم تلفنی به بیت آقای شاهرودی بزنید. گفت هیس به شما نرسیده صحبت کنید. افسری بود این حرف را زد. نگذاشتند و سوار کردند . گفتند کرایه مینی‌بوس را هم قبل از سوار کردن بدهید. کرایه مینی‌بوس را هم گرفتند. او را رهایش کردند و ما را برگرداند بصره. آوردند آبادان و یک‌شب و یک روز در آبادان. حبس. حبس که نگویم. نیمچه بازداشت. آزاد نبودیم. وقتی می‌خواستند آزاد کنند که برویم. آقای روحانی که اسمش یادم نیست. در آبادان بود غیر آبادانی بود. فعالیت کرد ما را آزاد کرد. گفت آنجا چند شب زندان بودید. گفتیم هیچی اینجا نبودیم و فقط اینجا دو شب بودیم.  وسایل زندگی و خانه دارائی ما همه ماند عراق؟

البته. بعد از مدتی وسایل ما را فروختند به چهار هزار تومن. بسیار پول با برکتی بود. همان 4 تومن سرمایه اولیه کوچک خانه در نوغان شد. با قرض و این‌ها بیست هزار و چهارصد خانه‌ای خریدیم در نوغان و این خانه را خریدیم.  و آن خانه را پس از گفتند بلوار شده است. بلوار صدام. بعد رفتم دیدم بیابان شد. گفتند اگر پایگیر باشی چیزی می‌دهند. اما من دیگر هم دنبالش را نگرفتم.

باز اگر خاطره‌ای از امام دارید بفرمایید.

دیگر ما هم جزو اطرافی‌های شدید نبودیم. اما منزلشان شب‌ها می‌رفتیم بیشتر به خاطر مطرح کردن مسائل درسی و شرعی بود آنجا گاه فرعی فقهی مطرح می‌شد، ما می­رفتیم استفاده کنیم.

درس‌های امام را هم نوشتید شما؟

نه به نظرم. اگر می‌نوشتم کم نوشتم. بیشتر درس آقای سیستانی را حتماً دارم. کم هست.

نوشته‌هایتان نماند آنجا؟

رفیقی داشتیم شیخ غلامرضا عرفانیان. ایشان آورد زحمت هم بود براش. کتاب‌ها را آورد.

دوباره مشهد آمدید؟

بله. باز درس آقای میلانی رحمه‌الله 1354 دوباره خودش زمانی بود. درس ایشان می‌رفتیم. خودمان هم‌درس می‌دادیم. شرح لمعه و رسائل شروع کردیم. مدرسه امیر المومنین. رسائل طولانی هم شد آنجا. در مسجد گوهرشاد. کفایه می‌گفتیم. درس خارج می‌گفتیم.

درس خارج کی شروع کردید؟

شاید ده سال یا بیشتر.

هم فقه و هم اصول می‌گفتید؟ اصول یک دوره گفتید؟

نخیر یادم نیست. اواخر اصول را تعطیل کردیم. دیابت که دارم. یک خورده شل کرد.

فقه چه کتاب‌هایی گفتید؟ خارج اش؟

مباحث «تقلید» را به طور مفصل یک سال گفتیم. مباحث «طهارت». بیشتر این‌ها.

بعد از اینکه امام آمدند ایران خدمتشان رسیدید؟

یک نوبت. نه به‌عنوان رسمی قدیم. اما مرحوم آسیدعبدالله شیرازی. عده‌ای از بازاری‌های مشهد می‌خواستند خدمت امام بیایند در قم. سید عبدالله شیرازی گفت به‌عنوان روحانی همراه این‌ها برو. بعد که همراه این‌ها رفتیم. همان مدرسه خانه‌ای که بودند. آقای یزدی بود در قم. در آبادان نیمچه رفیقی (جمی) و آشنا بودیم. ما را که دید برد در اتاق بالا پهلوی آقای خمینی. بقیه مثلاً پایین بودند.  اما این‌که امام به‌جا آورد نمی‌دانم یادم نیست. اما رفتیم.  فقط همین یک‌بار. البته چند نوبت به‌صورت عمومی جماران می‌رفتیم. اما گروهی می‌رفتیم.

بسیار خوب. در کارهای انقلاب در مشهد که بودید 1356 1357.

از لابه‌لای عرائضم مشخص شد. انقلابی بودنم با موازین شرعی تنظیم شود. تا زمانی که علما شرکت می‌کردند من هم آنجا می‌رفتم. می‌دیدم مدرک شرعی دارم. یادم است روزی رفتم تا راه‌آهن نگاه کردم دیدم در میان جمعیت آقایان علما نیستند. برگشتم. در راه که برمی‌گشتم به اخوی‌ام آسید محمدآقا برخورد کردم. گفت چرا برمی‌گردید. راستش علما نبودند برمی گردم. اما ایشان باز به ضرب و زور برگرداند. گفتم اگر کشته شدم راضی نیستم بگویید شهید. از همیشه هم بیشتر اذیت شدیم. وقت­های دیگر هم رفته بودیم اذیت هم می‌شدیم. یک بار سربازی عمدا تنفگش را گرفت سمت ما ولی نزد. آن روز که غیر شرعی بود بسیار اذیت شدیم. گاز اشک آور می انداختند جلوی چشم ما. اوضاع خیلی خراب بود.

پیش آقای خویی هم می‌رفتید. پیش امام هم می‌رفتید. صفت برجسته از امام هست مدنظرتان به ذهنتان هست؟

ایشان یک‌وقتی اصرار داشتند که طلبه‌ها اهل اشکال باشند. در نجف که مرسوم بود که کسی سر درس آقای خویی اشکال نمی‌کرد و بعد از درس هر کس اشکال داشت می رفت می گفت اگرم تمام نمی‌شد می‌رفتیم خانه منزلشان. اما در درس خیلی کم اشکال می‌شد. استثنایی. ولکن نه مانند درس حضرت امام که اصرار داشتند که حتماً طلاب اشکال کنید. من هم گاهی اوقات خیلی جوانتر بودم شاید علنی در جمع اشکال نمی‌کردم. بعد درس می‌رفتم اشکال می‌کردم. گاهی ایشان انگشتشان پشت دستم تا حالی کنند و حالی نمی‌شدم. احساس می‌کردم. یک مطلبی که آقای موسوی نژاد گفت. نجف که آن طور گل و شل بود. امام که می‌آمد خیلی تمیز و پاکیزه .

بسیار خوب. حالا اگر مطلبی برای طلاب و حوزه ها دارید بفرمایید.

از سمت رهبری آمدند اینجا گفتم حوزه ها بیشتر باید رسیدگی بشود. مادی نخیر ها. آن هم لازم باشد خوب است. فکری که گاهی خدای نکرده طوری نشود که ما برای مرجع تقلید از خارج استفاده کنیم. وارداتی باشد. حالا نجف باشد مشکلی ندارد. یعنی اگر طلاب به طور جدی درس نخوانند مانند امور دیگر که از خارج وارد می‌کنند مجبور به وارد کردن بشوند جوری نشود که حوزه مرجع به درد بخور نداشته باشد.

من گاهی به برخی از فضلای ساکن قم که اهل مشهد هستند می­گویم. مثل آقای مروی، آقای گنجی، که سعی کنید مانند خودتان را تربیت کنید و مواظب باشید زیاد شود. شما هم در کارهای اجتماعی بالا نروید. صحبت بود که آقای مروی در خبرگان برود او را دیدم گفتم در این کانال ها نرو. ایشان طلبه فاضل و خوبی است. این به نظر من باید خیلی تو فکر کیفیت درس طلبه‌ها و مباحثه ها باشید. شدیداً توصیه می‌شود از ناحیه اساتید. نه مباحثه و درس که استاد آنچه را خوانده و من هم همان را تدریس کنم. این علمیت نیست. آن مسأله نیست. مباحثه یادم است یک‌وقتی آقای خویی مطلبی رجالی در درس گفتند بعد که تمام شد. راجع به ایشان چیزی دارم. گفت اگر کسی آمد و گفت جایزه دارد. من شب رفتم کتاب «جامع الروات» مرحوم اردبیلی از اسم به کنیه از کنیه به اسم؛ از زمان ولادت تا مرگ بالا پایین به هم ربط دادم. مطلب را درست کردم.

صبح آمدم مباحثه داشتیم. با آشیخ غلامرضا یزدی و چهار پنج نفر دیگر درس را مباحثه می‌کردیم. گفتم این‌ها را بهتون می گویم. من گفتم به شما می گویم و یک اشکالی هم کردیم گذشت مباحثه تمام شد. مباحثه باید زنده باشد. آقای خویی آمدند و گفتند درس را . همه چیزهایی که ما گفتیم ایشان گفت بالای منبر. بعد رفتم نزد ایشان. آشیخ دودی را هم بردم. شیخ مصطفی اشرفی هم کنار ایشان ایستاده بود. گفتم همه مطالب شما را بنده گفتم ایشان هم شاهد. تشکر کردند و آشیخ مصطفی گفت کسان دیگر هم شاید این کار را کرده بودند.

نگفتید جایزه من را بدهید؟

نه نگفتم. بعدا شاید به همان نیت بوده است. دیدند که عبایم پاره است. یک عبای خوب آقای خویی برایم فرستادند.

خیلی خوب. از بی تکلفی امام این‌که می‌رفتند حرم خیلی مسئله بود. عده‌ای می روند، اما امام مقید بودند کسی همراه ایشان نروند. یا نصایحی که چهارشنبه ها آخر درس مطالبی می­فرمودند. در این مورد اگر در ذهن شریفتان هست بفرمایید.

این بی تکلفی در نوع مراجع بود. مرحوم آقای حکیم اینگونه بود... آقای خویی هم تک و تنها می‌آمد و می رفت. آقای زنجانی هم که از مراجع کم نداشت، می‌آمد و در صحن می نشست. نجف یعنی محیطش این‌جور بود که از نظر صفا و تواضع این نظر خیلی خوب است. حضرت امام هم رحمه‌الله همیشه همینطور بودند؛ یک نفر همراهشان بود.

نصایح که زمان تعطیلات داشتند چه بود؟

وقتی فرمودند نوشته هایم را بردند نزد استادم آقای حائری گفتم که خوب است. گفتند نه خوب نیست. تعجب کردم درس را نوشتم. گفتند لااقل همین آخر صفحه. می نوشتی این شیخ درست گفته یا خراب گفته است. نوشته جاتتون را منحصر به آنچه استاد می‌گوید نکنید حاشیه نویسی اشکال، آقای سیستانی می‌گفتند درس‌ها حتماً با حاشیه باشد به کلام استاد. بعد از اینکه بزرگ شدید اگر دیدید خوب است حرف درستی زدند درست است اگر دیدید درست نیست. پلیس شما را الزام نمی‌کند. یک خطی بالایش می کشید. خوب حضرت امام توصیه به این می‌کرد. درس خارج چنین درسی است. درس خارج درس گوش کردن نیست. درس اشکال کردن است.

درس ولایت فقیه ایشان هم شرکت کردید؟

بله از اول تا آخر بودم. همان‌جا هم ضبط و نوشته می‌شد. از قضا یک شبی در خانه‌ایشان مرحوم آقای شیخ مجتبی لنکرانی فرمودند خیلی خوب نوشته شده است. ایشان فرمودند نه خوب نوشته نشده است. به همین مقدار اکتفا کردند. اما من حدس خودم که برداشت کردم چرا خوب نوشته نشده است. نظرشان این بود که هر چه را که می‌گویند نباید نوشت باید حک و اصلاح و درست شود. آدم در هنگام صحبت همه جور مطالبی می­گوید. این برداشت من بود. خود ایشان گفتند نه خوب نوشته نشده است. نوعاً طلبه‌هایی که می آیند برای امتحان درس خارج خیلی سفارش می‌کنیم که وقتتان ضایع نشود.

درس خارج درس اجتهاد است خودت باید کار کنید. به همه اساتید توصیه می ­کنم که ما توقع داریم کیفیت درس بالا برود. مدرسه هایی که اخیرا ایجاد شده در قم و مشهد خوب است. اینکه مباحثه دارند مباحثه زیر نظر استاد ناظر است. خوب است اما کم است. باید یک کاری کرد که نوع طلبه‌ها این‌جور باشند

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.