گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران مطرح شد؛

خاطرات سیدحسین موسویان از تأسیس جهاد سازندگی کاشان، فعالیت انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا و آشنایی با ناطق نوری

سیدحسین موسویان، اولین مسئول جهاد سازندگی کاشان خاطرات جالبی از تأسیس این نهاد دارد از جمله اینکه تمام کسانی که با آنها همکاری می کردند بدون هیچ گونه توقع و با خلوص نیت و برای رضای خدا کار می کردند.

پایگاه خبری جماران: امام خمینی(س) 27 خرداد ماه سال 58 فرمان تشکیل جهاد سازندگی را با هدف تلاش برای عمران و آبادانی روستاها و نقاط کم برخوردار کشور صادر کردند و طولی نکشید که هسته اولیه این نهاد در همه شهرهای کشور شکل گرفت و مشغول عمران و آبادانی روستاهای محروم سراسر کشور شدند.

حدود دو هفته بعد از صدور این فرمان امام، یعنی نهم تیر ماه سال 1358 سیدحسین موسویان حکمی از  فرماندار کاشان دریافت می کند و مسئول تشکیل جهاد سازندگی در این شهرستان می شود و خاطرات جالبی از خلوص افرادی دارد که هسته اولیه جهاد سازندگی کاشان را تشکیل داده اند.

مشروح گفت و گوی خبرنگار جماران با سیدحسین موسویان را در ادامه می خوانید:

قبل از تأسیس جهاد سازندگی در کاشان، این طور که شنیده ام مرحوم شهید بهشتی به شما می گویند که به کاشان بروید. اگر خاطره ای از این دوران دارید برای ما بفرمایید.

سال آخر مهندسی من در دانشگاه کالیفرنیا بود که انقلاب و تظاهرات مردمی اوج گرفته بود و من هم مسئول انجمن اسلامی ساکرامنتو بودم و همیشه با بچه مسلمان ها و مذهبی ها مراسم، سخنرانی و نشست راجع به انقلاب و امام و آن زمان در میان روحانیون مرحوم آقای طالقانی و آقای منتظری بیشتر مطرح بودند و آقای مفتح هم مطرح بودند.

وقتی انقلاب اوج گرفت و تظاهرات گسترده شد ما مقداری از نظر روحی ناآرام بودیم و می خواستیم در کنار مردم باشیم. من یک ترم بیشتر به فارغ التحصیلی نداشتم و 118 واحد مهندسی را پاس کرده بودم که 132 واحد بیشتر نبود. یک ترم تنفس گرفتم که دو ماه قبل از بهمن 57 به ایران آمدم که در تظاهرات با مردم و شرایط روز همراه باشم و به طور غیر قابل پیش بینی انقلاب پیروز شد.

 

آنجا چه رشته ای می خواندید؟

من آنجا مهندسی صنایع می خواندم. در کالیفرنیا زیاد بودند از بچه هایی که بعد از انقلاب مسئولیت پذیرفتند؛ مثل مرحوم نوربخش، محمد هاشمی و آقای واعظی که الآن مسئول دفتر رئیس جمهوری است. در واقع ورود من به آمریکا به خانه آقای حسن توفیقی بود و از آنجا وارد انجمن شدم. چون آقای توفیقی هم در انجمن بود. خیلی ها بودند و از جواد لاریجانی گرفته تا آقای محمدخان که وزیر اقتصاد بود همه بچه های انجمن در کالیفرنیا بودند.

من که آمدم و انقلاب پیروز شد با اینکه خانه و زندگی ما آنجا پهن بود و ماشین، حساب بانکی و همه چیز بود، از اینجا من به علی آقای محلوجی که هم اتاقم بود زنگ زدم که هرچه آنجا مال من است را بفروشید و به دانشگاه هم بگویید من فعلا نمی آیم و ماندم.

اولین ورودی که ما داشتیم، حزب جمهوری اسلامی بود چون قبل از جهاد، حزب تشکیل شد. اولین شورای مرکزی حزب کاشان من، خدا رحمت کند آقای (شهید حاج احمد)فرگاه، آقای شیخ پور و تعدادی از بچه ها شورای مرکزی حزب جمهوری در کاشان را تشکیل دادیم.

 

عضو شورا بودید یا تشکیل دادید؟

هم عضو شورا بودیم و هم تشکیل دادیم.

 

غیر از شما شهید احمد فرگاه و محسن شیخ پور چه کسانی بودند؟

کلا چهار پنج نفر بودیم و سپاه هم تشکیل شده بود که اصغر گرانمایه و اصغر رسول زاده هم به سپاه رفتند. چون آقای رسول زاده اول در شورای مرکزی حزب با ما بود و تا سپاه تشکیل شد به آنجا رفتند.

در فاصله خیلی کوتاهی امام فرمان داد و شاید در هفت هشت ده روز اول فرمان امام حکمی توسط فرماندار کاشان به عنوان مسئول جهاد سازندگی برای من صادر شد؛ که حزب معرفی کرده بود. یعنی در شورای مرکزی حزب کاشان صحبت و آنجا تصمیم گیری شد که من به جهاد سازندگی بروم.

 

فرماندار آن زمان آقای انواری بود؟

بله. به فرماندار گفته بودند و فرماندار هم نوشت و حکم فرماندار رونوشت به تمام سازمان ها بود. من آقای فرماندار را دیدم و ابلاغ را به من داد و گفتم الآن می خواهیم جهاد سازندگی کاشان را تشکیل بدهیم، بودجه، ساختمان، وسایل نقلیه و امکانات چه می شود؟ گفت همین یک ورق کاغذ است و ما هیچ چیز دیگری نداریم. امام فرمانی داده و هیچ بودجه و ساختاری هم در نظام اداری کشور وجود ندارد و در سراسر ایران هم دارد سریع تشکیل می شود و اینجا هم شما را معرفی کرده اند و استانداری اصفهان هم موافقت کرده و ما حکم داده ایم؛ این شما و این یک برگ کاغذ.

من چون خودم از خانواده متمول و دوران دانشجویی مسئول انجمن بودم و هزینه های انجمن هم بود، معمولا هزینه یک دانشجو 300 دلار در ماه بود. آقا جان من ماهیانه 600 دلار برای من می فرستاد ولی من خودم کار می کردم و شب تا صبح در رستوران ظرف می شستم و صبح به دانشگاه می رفتم. من سعی می کردم خودم کار کنم و خودم را اداره کنم و پول حاجی را بیشتر برای انجمن استفاده کنم. البته پدرم نمی دانست که من کار می کنم و بعدا که ایران آمدم وقتی شنید من شب تا صبح در رستوران کار می کرده ام خیلی ناراحت شد. گفت من دو برابر نیاز شما پول می فرستادم. ولی من برای او گفتم این در ساختن من خیلی مؤثر بود. بالأخره آنجا ما انجمن داشتیم و باید هزینه های آن اداره می شد.

وقتی می خواستم از آمریکا بیایم 14 هزار دلار در حساب بانکی من مانده بود و هنوز هم روابط بانکی خیلی خوب برقرار و کریدیت کارت من هم پیش بچه ها بود و من به بچه ها گفتم کل حساب من را خالی کنید و برای من بفرستید. آن 14 هزار دلار بودجه اولیه جهاد سازندگی کاشان شد. چون ما ساختمان نداشتیم با مسئول آموزش و پرورش صحبت کردیم و مدرسه ای به ما داد و گفت فعلا تابستان را اینجا بمانید و بعد ما ساختمان گرفتیم.

 

محل مدرسه کجا بود؟

اگر اشتباه نکنم سمت سه راه پنجه شاه بود. مدرسه را که گرفتیم، فقط میز و نیمکت های کلاس بود و هیچ چیز دیگری نبود و اجاره ای هم از ما نمی گرفتند و زمان هم همان دو سه ماه بود. ما باید کل سازماندهی را از همین جا انجام می دادیم. وسیله نقلیه نداشتیم. پدرم یک بنز 220 و یک لندرور داشت که با آنها به روستاها می رفتیم. حتی وقتی تیم ما می خواست به جایی برود و مثلا حمامی بسازد و یا یک بازسازی کند گچ و سیمان را عقب بنز می گذاشتیم و بچه ها به آنجا می رفتند.

روحیه و فضایی که در جهاد وجود داشت را در این دنیا نه دیده بودید و نه الآن هم می شود پیدا کرد. واقعا فکر می کردیم داریم در بهشت زندگی می کنیم. از خلوص، فداکاری و زحمتی که بچه ها می کشیدند و شب تا صبح، از خودکار و قلم گرفته تا یک صندلی، هرکس هرچیزی داشت می آورد. تیم اولیه ما هم خدا رحمت کند شهید فارسی، سیدعلی ابهری، سیدعلی موسویان، آقای (امیرحسین)چیت سازیان، بچه های «شعار» (شهیدان سعید و جواد شعار) و از آموزش و پرورش آقای علیزاده و تعدادی از معلمان خوب آموزش و پرورش همکاری می کردند.

 

از روحانیون چه کسانی ارتباط داشتند و می آمدند؟

ارتباط ما برای جهاد بیشتر با مرحوم آقای یثربی بود. برادر من عباس مسئول ستاد نماز جمعه بود و من مسئول جهاد و همزمان عضو شورای مرکزی حزب بودم. یک گروه خواهران هم داشتیم که خانم حسینی(خواهر همسر شهید فارسی) بیشترین فعالیت را در مدیریت خواهران داشت و سرگروه تیم خواهران ما بود. خیلی از خانم ها برای فعالیت به روستاها می رفتند. هر روز ما گروه داشتیم و بعد کم کم مینی بوس و اتوبوس در اختیار ما گذاشتند و از داخل شهر مردم حمایت می کردند، پول می دادند و کمک می کردند.

حمایت مردمی به طور طبیعی آنچنان آغاز شده بود که دیگر در هفت هشت ماه اول شاید 80 درصد از روستاها را حداقل یک فعالیت داشتیم. یعنی بدون اینکه یک ریال هم از دولت بگیریم، تمام هزینه های حمام، راه و برق روستاهایی که ما می رفتیم را تأمین می کردیم. امکانات واقعا کم بود. من مقداری با روستاها آشنا بودم به خاطر اینکه پدرم تقریبا در اکثر روستاها قالیبافی داشت و ما مرتب با او برای قالی می رفتیم و معمولا با کدخدای خیلی از روستاها آشنا بودیم و بعضی از روستاها کدخدا سرکارگر پدرم بود.

مثلا وقتی مشهد اردهال می رفتم، مرحوم آقای جهانی هم کدخدا و هم سرکارگر پدرم بود و او همه امکانات روستا را هم برای من بسیج می کرد. واقعا دوران عجیبی بود. واقعا آن روحیه، صفا، خلوص، ایثار و از خود گذشتگی بی نظیر بود. تقریبا بعد از پنج شش ماه از جهاد ساختمانی گرفته و مستقر شده بودیم.

 

بعد از مدرسه کجا رفتید؟

 فکر می کنم در میدان دروازه دولت، چند طبقه از ساختمان اداره دخانیات را گرفتیم. . ولی تیم ها و کمیته ها تشکیل شده و کمی سر و سامان پیدا کرده بود و یک بخش اداری داشتیم که افراد و داوطلبان همه لیست می شدند. شروع کردیم به تشکیل دادن شناسنامه برای همه پروژه هایی که در روستاها اجرا می کردیم. همه نیازهایی که روستاها داشتند لیست می شد و یک ساماندهی پیدا شد.

وقتی که ما به اینجا رسیدیم. من یادم می آید هفت هشت ده نفر از بچه ها که سرگروه یا تیم های اصلی بودند، از جمله خدا شهید فارسی را رحمت کند، را در دفتر صدا کردم که تا چه زمانی مجانی و به خاطر خدا باشد؟ الآن کمک های مردمی را داریم و پروژه های ما هم دارد اجرا می شود و کمی بودجه هم داریم و اگر موافق باشید ماهیانه هزار تومان حقوق بدهیم. باور نمی کنید وقتی که من این را مطرح کردم به قدری اینها ناراحت شدند و من هیچ وقت اشک های آقای سیدعلی ابهری و آقای فارسی را یادم نمی رود که چرا می خواهید به ما حقوق بدهید. من که خودم نه حقوق می خواستم و نه احتیاج داشتم ولی احساس می کردم این بچه ها از خانواده های متمول هم داشتیم ولی خانواده های متوسط هم خیلی داشتیم. آن روزها متوسط حقوق سه هزار، چهار هزار و پنج هزار تومان بود. من می گفتیم اینها صبح تا شب خود را می گذارند و الآن که کمی وضعمان خوب شده و مثلا هزار تومان حقوق بدهیم. همه اینها برآشفته شدند و مخالفت داشتند و بعضی از آنها گریه کردند و توهین به خودشان تلقی کردند.

به هر حال حدود 10 ماه گذشت و اوایل سال 59 بود که من ازدواج کردم. آقای محلوجی استاندار لرستان شده بود و ایشان می خواست تیمی را به لرستان ببرد و از من خواهش کرد که شما برای تصدی امور فرهنگی لرستان با من بیایید. دیدیم که کاشان استقرار پیدا کرده و من هم ناچار هستم به تهران بروم و یک ترم باقیمانده را بخوانم.

 

آمریکا بروید؟

نه؛ می خواستم تهران بخوانم. یعنی دیگر قصد برگشت به آمریکا نداشتم. من با دانشگاه علم و صنعت صحبت کرده بودم که ادامه درسم را آنجا بروم و تمام کنم. آمریکا فوق دیپلم من صادر شده بود و لیسانس من احتیاج به یک ترم داشت که همین جا می خواستم به دانشگاه علم و صنعت بروم.

از نظر ساختمان و تشکیلات، سازماندهی، تیم ها، نیروها و فعالیت های فوق العاده گسترده در هفت هشت ماه کارنامه جهاد را نگاه کنیم، کاری که همان یک سال اول در روستاها شد اصلا غیر قابل تصور بود. من با بچه ها صحبت کردم که باید به تهران بروم و آقای محلوجی هم رفته است. آن زمان آقای علی فارسی معاون من بود. من به علی گفتم مسئولیت را بپذیر؛ چون تو در کاشان ماندنی هستی و من هم باید به تهران بروم.

هم عضو امور بین الملل حزب جمهوری در تهران بودم، هم باید به دانشگاه می رفتم و هم تازه در تهران ازدواج کرده بودم و همچنین آقای محلوجی می خواست که چند ماهی ایشان را همراهی کنیم. علی پذیرفت و اول هم به من می گفت که تو مسئول جهاد بمان و من هم معاون می مانم. بالأخره هفته ای یکی دو روز که به کاشان می آیی پدر و مادرت را ببینی، نصف روز هم به جهاد بیا و من در این مدت همه کارها را انجام می دهم. مقداری اکراه داشت از اینکه به عنوان رئیس جهاد مطرح شود. من گفتم این طوری کنترل از راه دور نمی شود. آن روزها هم که موبایل نبود که آنلاین بتوانیم چک کنیم.

علی مسئولیت پذیرفت و من هم واقعا خیالم راحت بود اما به قدری حساسیت داشتم به بچه ای که بزرگ کرده بودیم که تقریبا هر دفعه به کاشان می آمدم، پیش بچه ها در جهاد می آمدم و می دیدم که الحق و الانصاف چقدر آقای فارسی خوب و با نظم و مدیریت هم حفظ کرده، هم گسترش داده و هم سر و سامان بیشتری داده است. علی خیلی خوب اداره می کرد.

من چند ماهی هم لرستان بودم و بعد تصمیم گرفتم به حوزه علمیه بیایم و علوم قدیم را بخوانم و با خانمم خانه ای در قم گرفتیم. مرداد 59 بود که شهریور هم جنگ شروع شد. جامع المقدمات را شروع به خواندن کردم و یک دوره فقه هم با آقا شیخ حسین اخوان تبصرة المتعلمین علامه حلی را خواندیم. تفسیر قرآن مرحوم آقای مشکینی را می رفتم. حدود شش ماه درس طلبگی می خواندم که فروردین 60 آقای بهشتی به کاشان آمده بود و من را به خانه مرحوم آقای یثربی خواست و گفت که شما درس و بحث طلبگی را رها کنید.

من گفتم این خیلی مهم است. من علوم جدید را خوانده ام و به علوم قدیم علاقه داشتم. گفت ما سه 30 سال در حوزه درس خوانده ایم به خاطر انقلاب و اداره کشور رها کرده ایم و شما رها کنید و تکلیفتان این است که روزنامه تهران تایمز را بر عهده بگیرید. همان زمان آقای محمد هاشمی مسئول روابط بین الملل حزب جمهوری اسلامی بود و من و علی محلوجی هم در آن واحد با هم کار می کردیم.

وقتی جهاد کاشان می خواست شروع شود آقای ناطق نماینده امام در جهاد بود. آن زمان سبب آشنایی ما با آقای ناطق شد. از آن زمان دوستی به معنای واقعی 40 ساله ما با ایشان تا امروز ادامه دارد و هر روز هم بیشتر شده و صمیمیت، صفا، دوستی، علاقه و ارادت من به ایشان بیشتر شده است.

من به خود شهید فارسی برگردم. علی چند ویژگی داشت که هنوز هم از خاطره من بیرون نمی رود. ویژگی اول این بود که حیای عجیبی داشت و خیلی بچه با حیایی بود. ویژگی دوم علی این است که خیلی افتاده و خاکی بود. اصلا شما باور نمی کردید که این آدم یک خرده تکبر و خودخواهی داشته باشد. به قدری متواضع و خاکی بود که اصلا آدم احساس نمی کرد معاون جهاد است و بخواهد دستوری بدهد.

ویژگی دیگر علی خلوص بود. واقعا علی بچه مخلصی بود. یعنی مثل آب پاک بود. عجیب کار می کرد. یعنی شما باور نمی کنید که از صبح تا دیروقت یک لحظه هم بیکار نمی نشست. خیلی مسئولیت پذیر و بی توقع بود. شما تدیّن و دینداری واقعی را در وجود او می توانستید ببینید. اعتقادش به خدا، ائمه(ع)، قرآن و دین بدون کمترین تظاهر بود. مدیریت خیلی خوبی داشت.

وقتی علی مسئولیت جهاد را داشت با هم در تماس بودیم و بعضی از کارها را به من می گفت پیگیری کنم تا از تهران کمک کنند و هم من خودم علاقه ای داشتم و هر وقت به کاشان می آمدم به بچه های جهاد سر می زنم. شاید یکی دو سال از مسئولیت علی گذشته بود که یک وقتی با من تماس گرفت و گفت می خواهم به جبهه بروم. آن زمان جنگ خیلی وضع بدی داشت و نیروهای مردمی هم گروه گروه، سیل وار به سمت جبهه می رفتند. جهاد هم ناچارا مسئولیت سنگینی در جمع آوری کمک های مردمی و پشتیبانی بر عهده گرفته بود و کم کم مسئولیت جهاد به خصوص در سازندگی که پشت جبهه احتیاج داشت خیلی سنگین شده بود.

من به علی گفتم فکر نمی کنی بهتر باشد همین جا مسئول بمانی و بیشتر بتوانی کمک های مردمی را سازماندهی و ارسال کنی. گفت هر انتخابی لذت خودش را دارد. من باید لذت در جبهه بودن را هم بچشم و آرام نیستم. آن زمان خیلی بچه ها شهید می شدند و تشییع پیکرها فضای خاصی بود و آدم هر روز می دید که بهترین رفقایش شهید می شوند. علی رفت و عضو شورای مرکزی جهاد سازندگی استان اصفهان و فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی این استان شد، تا اینکه شهید شد و امروز هم یاد و خاطره اش در جهاد و مردم  کاشان و خیلی فراتر از کاشان باقی مانده است.

 

آن زمان مسئول جهاد سازندگی اصفهان چه کسی بود؟

مسئولی که من با او ارتباط داشتم آقای رضا سیف اللهی بود.

 

سپاهی بودند؟

بله؛ بعدا به سپاه رفتند. اصفهان هم ساختمان اولیه ای گرفته بودند. من به آنجا رفتم و با آقای سیف اللهی آشنایی قبلی نداشتیم و اولین بار بود که همدیگر را می دیدیم. ولی سابقه من را گرفته بودند و باید پیشنهاد حزب کاشان را برای مسئولیت تأیید می کردند. ما مقدار زیادی با هم صحبت کردیم ولی من کاملا دست خالی برگشتم. یعنی هرچه که من در قسمت های مختلف امکانات می خواستم، ایشان می گفت خود ما هم نداریم. چون آنها را هم مثل ما حکم داده بودند و مشغول شده بودند.

ولی از نظر تبادل فکری و نوع کار و فعالیت هایی که باید بشود خیلی صحبت خوبی داشتیم که چه کارهایی انجام بدهیم، در چه زمینه هایی فعالیت کنیم، حمایت های مردمی را چه طور جلب کنیم و در روستاها به چه کارهایی اولویت بدهیم را چند باری من به اصفهان رفت و آمد داشتم و یک دفعه هم آقای سیف اللهی به کاشان آمد. تازه ما ساختمان را گرفته بودیم و وضعیت ما را از نزدیک دید.

در طول این 40 سال گاهی همدیگر را دیده ایم و ارتباط داشته ایم. بالأخره روابطی که اول انقلاب با آن روحیات و فضا ایجاد می شود دیگر تکرار شدنی نیست.

 

در آن مقطع مدیریت جهاد سازندگی شورایی بود. شما یادتان هست که شورای اصفهان و کاشان چه کسانی بودند؟

اول شورایی نبود. اول یک حکم بود که من مسئول شدم و ما کار گروهی می کردیم. وقتی علی مسئول شد و من به تهران آمدم نظام جدیدی معرفی شد که شورا تعیین شود. الآن یادم نیست که چه کسی عضو این شورا شد.

آقای چیت سازیان در آن مقطع یک مصاحبه انجام داده که در مصاحبه پارسال صحبت های خودش را کمی تغییر داد.

بعد از علی او مسئول شد.

در مسائل فرهنگی؟

کمک های مردمی، بحث های آموزشی و چیزهای دیگر بود. آیت الله خراسانی در تقوا و نجابت واقعا یک پدیده بود و جهاد را خیلی حمایت می کرد و بچه ها هم علاقه خاصی پیدا کرده بودند. از این لحاظ آقای چیت سازیان درست می گوید ولی شورا بعد از آن تشکیل شد.

 

اولین اطلاعیه ای که برای اعلام موجودیت بود را یادتان هست به قلم چه کسی بود؟

خودم نوشتم.

 

اولین حلقه ای که در جهاد سازندگی کاشان تشکیل شد غیر از شهید فارسی، شهید ابهری، شهید شعار و آقای سیدعلی موسویان چه کسانی بودند؟

آقای جواد علیزاده و همکارانشان یک تیم دو سه نفره از آموزش و پرورش بودند و خیلی حضور فعالی داشتند. به نظرم آقای چیت سازیان هم سه چهار ماه بعد به ما پیوست. آقای فارسی از همان افراد اول بود.

 

آقای فارسی توسط حزب معرفی شد یا به صورت خودجوش آمد؟

حزب معرفی نکرد. علی همان اوایل آمد و خودش را به من معرفی کرد.

 

اول کار ایشان چه مسئولیتی داشتند؟

اول کار اصلا بحث مسئولیت نبود. یک اتاق داشتیم و همه با هم یک میز با چهار عدد صندلی داشتیم و اصلا اینکه چه کسی مسئول هست و چه کسی مسئول نیست، آقای(شهید سیدعلی) ابهری چه کاره است، آقای شعار چه کاره است، مطرح نبود. ما حلقه اولیه که در دو سه هفته اول رفتیم، یادم هست که سیدعلی ابهری، آقای فارسی، من و شعار بودیم و برادرش هم هنوز نبود. بعد از دو سه هفته سیدعلی موسویان آمد که کمک کند، بعد آقای علیزاده و گروه آموزش پرورش آمدند و همین طور همه می آمدند و همه هم مسئول و هم هیچ کاره بودند.

یعنی واقعا هیچ کس توجه نداشت که مسئولیت من چیست و من چه کاره هستم. مثلا خانم حسینی می گفت من یک مینی بوس آماده کرده ام و الآن به کدام روستا برویم و چه کار کنیم.

 

از قبل برنامه معلوم نبود؟

اصلا این طوری نبود. یعنی جهادی به معنی واقعی بود و عجیب این بود که جواب می داد. یعنی اگر شما کارنامه یک سال اول جهاد را ببینید، در زمانی که نه بودجه و نه تشکیلات اداری وجود داشت، با سال های بعد مقایسه کنید. نمی گویم بیشتر بود و اصلا چنین ادعایی ندارم ولی اینکه با هیچ، دست خالی و فقط توان مردم انجام شده است.

 

جایگاه جهاد سازندگی در آن مقطع بین ادارات شهر چه طور بود؟

همه احترام می گذاشتند و همراهی و کمک می کردند. واقعا من اداراتی را نمی دیدم که بخواهند مقابله کنند اما وقتی ما امکاناتی را از یک اداره می خواستیم انقدر مقررات اداری سخت بود و باید کار بروکراسی انجام می شد، به سختی ما می توانستیم از سازمان های دولتی کمک بگیریم.

 

از شهید ابهری، شهید فارسی، شهید شعار و سایر شهدای جهاد سازندگی خاطره ای دارید؟

با آقای سیدعلی ابهری از دوران بچگی با هم بزرگ شده بودیم. خانه عمویش(آقای سیداحمد ابهری) در پنجه شاه روبروی خانه ما و خانه پدر سیدعلی هم در همان پنجه شاه یک کوچه آن طرف تر بود و ما با هم همبازی بودیم و از دوران بچگی با هم در کوچه بزرگ شده بودیم و داخل خانه و زندگی هم بودیم و علاقه ای که ما به هم داشتیم بدون اغراق در حد دو برادر بود.

اگر بگویم آقا سیدعلی من را بیشتر از برادرش(آقا سیدمحمد) دوست داشت شاید اغراق نکرده باشم. به همین دلیل وقتی من به جهاد آمدم در همان ساعت های اول آقا سیدعلی هم بود و بعدا به جبهه رفت. دورانی که در جهاد کار می کردیم شاید اولین دورانی بود که کار سازمانی با هم می کردیم و قبل از آن بچگی، رفاقتی و خانوادگی بود. هرچه من از صداقت، پاکی و از خود گذشتگی آقا سیدعلی بگویم کم گفته ام.

با آقای شعار در جهاد آشنا شدم. خودم هم جوان بودم و 22 سال سن داشتم و ایشان قطعا از من جوانتر بود. دیدم جوانی که شاید هفده هجده سال سن دارد گوشه سالن مدرسه روی زمین نشسته و ما هم داخل اتاق بودیم و مردم می آمدند و می رفتند. یک خط تلفن هم بیشتر نداشتیم. یک نفر به من گفت جوانی پشت در نشسته است. به او گفتم شما کاری دارید؟ گفتم می خواهم بگویم می شود من برای جهاد کار کنم؟ با حالتی که اصلا خودش هم باور نمی کرد ما بپذیریم. گفتم چرا که نه، شما هم مثل ما بیایید. گفت جای من کجاست؟ گفتم همین اتاقی که ما هستیم.

جواد بنده خدا آمد و بعد از مدتی هم گفت برادرم سعید هم می خواهد بیاید. خدا رحمتشان کند. پدرشان هم به جهاد می آمد. خیلی زود هم شهید شدند.

 

آخرین خاطره ای که از شهید فارسی دارید همان بحثی است که گفتید؟

آخرین خاطره من با علی وقتی بود که می خواست به جبهه برود. چون هر دفعه که به کاشان می آمدم به جهاد می رفتم و با علی می نشستیم. علی احترام می کرد و گزارشی از وضعیت می داد. هر دفعه همدیگر را می دیدیم می گفت هنوز تو رئیس جهاد هستی و من همان معاون هستم و باید به تو گزارش بدهم.

آخرین تماسی که با هم داشتیم وقتی بود که می خواست به جبهه برود. البته من یک مقداری کم اصرار کردم که اگر می شود بمان و او هم اصرار کرد من باید بروم جبهه را لمس کنم و نمی شود فقط بیرون گود بنشینیم و بگوییم لنگش کن و ما هم باید مثل بقیه به جبهه برویم و حضور داشته باشیم و رفت و به رحمت خدا پیوست.

 

شهید فارسی وقتی وارد جهاد شد مجرد بود؟

بله؛ بعد ازدواج کرد و با خانواده ایشان هم به خاطر همان ازدواج آشنایی و ارتباط نزدیکی پیدا کردیم. خواهرش خانمش هم که تقریبا مسئول خواهران جهاد بود و آقای سیدرضا خدام الحسینی(برادر همسر شهید فارسی) آن زمان می آمد و کمک می کرد.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.