علت دلخوری بانو طباطبایی از سید احمدآقا چه بود؟/آیا حاج احمد می‌توانست علت رفتارش را توضیح دهد؟

احمد گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: ببین فاطی جان هر کسی یک عیبی دارد من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور می شوم؛ تو تصور کن همسرت شغلی دارد که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید؛ من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: در گفت و گویی که به مناسبت اولین سالگرد ارتحال حاج احمد خمینی با بانو فاطمه طباطبایی، همسر ایشان صورت گرفت، خبرنگار از ایشان درباره هماهنگی میان زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی سوال کرد که متن پرسش و پاسخ در ادامه آمده است:

زندگی خانوادگی و مبارزات سیاسی، دو مقوله جدای از هم است. حاج احمد آقا برای ایجاد هماهنگی بین این دو مساله چه می کردند؟ آیا خاطرات جالبی در آن روزها دارید؟

زندگی جالب، پردغدغه و گاهی دلهره آمیزی بود. مثلا احمد در تمام روزهای هفته به درس می رفت و علی القاعده روزهای پنجشنبه و جمعه که درس تعطیل بود، باید در خانه نزد ما باشد؛ اما معمولا بعدازظهرهای پنجشنبه به من می گفت: باید به تهران بروم. وقتی از او می پرسیدم برای چه به تهران می روی؟ مثلا می گفت: با دوستان قرار دارم، یا به یک میهمانی دعوتم کرده اند. واقعیت این است که در آن هنگام، خیلی ناراحت می شدم و به ایشان می گفتم: در طول هفته که درس داری، هر شب هم بعد از کلاس تا دیروقت برنامه داری، پنجشنبه و جمعه هم که باید در خانه باشی با دوستانت برنامه می گذاری و به تهران می روی. بعدها متوجه شدم که این رفت و آمدها جنبه مبارزاتی دارد.

یک روز به من گفت: من سه چهار روزی به تهران می روم، اگر نیامدم نگران نباش و زنگ هم نزن. من حرفی نزدم؛ اما خیلی اوقاتم تلخ شد. بعد متوجه شدم او همان موقع به زاهدان رفته و از آنجا به پاکستان سفر کرده و با لباس مبدل وارد آن کشور شده و تعدادی اعلامیه را خودش به مسلمانان پاکستانی رسانده است. سال ها گذشت و احمد به من گفت: آن روزها آنچنان تلخ و پر زحمت بود که هیچ وقت نمی توانم آن را فراموش کنم؛ زیرا در شرایطی از خانه بیرون می رفتم و از تو جدا می شدم که اگر گرفتار می شدم اعدامم حتمی بود اگر در آن سوی مرزها هم دستگیر می شدم آن هم با یک دسته اعلامیه به صورت قاچاق، معلوم نبود چه بر سرم بیاید؛ از آن طرف هم می دانستم که تو تصور می کنی من برای گردش و تفریح نزد دوستان می روم چون خودم می دانستم چه راهی را انتخاب کرده ام زیاد ناراحت نبودم درست است هنگامی که از تو و فرزندمان حسن دور می شدم برایم دردآور بود؛ اما چون پای انقلاب و مبارزه در کار بود، چاره ای جز ادامه راه نداشتم. 

احمد گاهی اوقات شوخی می کرد و می گفت: ببین فاطی جان هر کسی یک عیبی دارد من هم عیبم این است که گاهی از تو و خانواده دور می شوم؛ تو تصور کن همسرت شغلی دارد که باید بیشتر روزها به مسافرت برود و کمتر به خانه بیاید؛ من هم مجبورم به خاطر شغلم به این طرف و آن طرف بروم.

او مرا متوجه این نکته می کرد که به خاطر موقعیت های انقلابی ناگزیر است به این طرف و آن طرف برود نه به خاطر تفریح و گردش. با اینکه احمد شخصیتی بسیار عاطفی بود و از ناراحتی من به خاطر دور بودنش از خانه و خانواده رنج می برد، مع هذا همه مشکلات را به خاطر انقلاب و امام تحمل می کرد. او بارها به من می گفت: اکثر روزهایی که از خانه بیرون می رفتم و از تو و حسن خداحافظی می کردم، فکر می کردم که این آخرین بار است که شما را می بینم؛ شب یا روز بعد که برمی گشتم و می دیدم اتفاقی نیفتاده است، پنداری خداوند عمر دوباره به من داده است. او هیچ یک از این نگرانی هایش را به من منتقل نمی کرد؛ و این بدان جهت بود که دلش می خواست من زندگی راحتی داشته باشم.

نکته دیگری که بیانگر شخصیت جالب اوست، این است که با وجود تحمل تمام سختی ها و مشقت ها در سال های پیش از انقلاب و زحمت هایی که برای پیروزی انقلاب کشید (البته ایشان تنها نبود، دیگران هم به سهم خود زحمت کشیدند) همیشه فکر می کرد که کاری برای انقلاب نکرده است. بعد از پیروزی انقلاب، کارهای زیادی در دفتر امام بر عهده ایشان بود، با وجود این، خود را کوچکترین فرد احساس می کرد و کارهای خود را خیلی کوچک می شمرد.  

 

برشی از کتاب یک ساغر از هزار؛ ص 480-482؛ چاپ اول (1379)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

دیدگاه تان را بنویسید