جی پلاس/به مناسبت سالروز شهادت؛

حاج داوود کریمی؛ فرمانده قرارگاهی که یک بسیجی ساده شد

پانزدهم شهریور مصادف با سالروز شهادت حاج داوود کریمی از سرداران و فرماندهان هشت سال دفاع مقدس است.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، پانزدهم شهریور مصادف با آسمانی شدن جسم خاکی حاج داوود کریمی است. همین مناسبت ما را بر آن داشت تا برشی از خاطرات او را با هم مرور کنیم:

 

دکتر، دکتر همیشگی است. همان که حاج داوود را بهتر از هر کس دیگر می شناسد. از اتاق بیرون می آید و میثم را صدا می کند.

ـ پسر حاج داوود شما هستی؟

میثم با نگرانی جواب می دهد: «بله!»

ـ باید این داروها را برای پدرت بگیری!

و مشغول نوشتن نسخه می شود. نام داروها برای میثم آشناست. دکتر نسخه را مقابلش می گیرد و می گوید: «اینها را باید از داروخانه بیمارستان بگیری. هماهنگ شده. فقط همین جا این داروهای مخصوص را دارند.»

ـ پولش زیاد می شود.

ـ نه، اینجا همه چیز برای جانبازان رایگان است.

ـ اما حاج داوود...

میثم هنوز حرفش را تمام نکرده که دکتر روی شانه اش می زند و می گوید: «همه چیز را می دانم. من حاج داوود را خیلی وقت است که می شناسم. و شاید از تو بهتر»

ـ اما او با کسی شوخی ندارد. از دست من ناراحت می شود.

ـ باشد اگر فهمید که برایش دارو گرفته ایم، خودم با او صحبت می کنم. می دانم باید با او از چه دری وارد شد. بعد آهی می کشد و در ادامه می گوید: «مثل حاج داوود کم داریم. زمین به افتخار این آدمهاست که دور خود می چرخد.»

ـ شما حاجی را از زمان جنگ می شناسید؟

ـ هم جنگ، هم انقلاب.

مرور خاطرات مربوط به حاج داوود همیشه برای دکتر شیرین است.

ـ یک بار از قرارگاه مأمور شده بودیم به یک تیپ بی نام و نشان؛ یک تیپ سپاه که مربوط به شهرستان خرم آباد می شد. قرار بود، چند منطقه را برای عملیات به فرمانده تیپ پیشنهاد کنیم. برای همین با خودمان نقشه و دستورالعمل های مربوط به مناطق را هم آورده بودیم. وقتی به مقر تیپ رسیدیم، اذان ظهر را گفته بودند. بهتر دیدیم، به حسینیه برویم و اول نمازمان را بخوانیم. اتفاقاً چه نماز جماعت باشکوهی بود. وقتی نیروهای بسیجی فهمیدند که ما از قرارگاه آمده ایم و بوی عملیات به مشامشان خورد، خیلی ما را تحویل گرفتند.

ـ شما آن موقع هم پزشک بودیدی؟

ـ نه، آن روزها من دانشجو بودم، هنوز خیلی مانده بود تا دکترا بگیرم. به خاطر جنگ همه چیز را رها کرده بودم و به جبهه رفته بودم. خلاصه بین نماز ظهر و عصر بود که پیشنماز تصمیم به صحبت گرفت. رو به جمعیت ایستاد و سخنرانی اش را آغاز کرد. نگاهی به ساعتم انداختم. وقت کم بود. باید زودتر جلسه مان را با فرمانده تیپ آغاز می کردیم؛ اما سخنران تازه صحبتش گُل انداخته بود. کلافه و سردرگم به هر طرف نگاه می کردم. برای پایان صحبت های پیشنماز ثانیه شماری می کردم. حواسم تنها به ساعت بود و بس. چهره رزمنده ها را از نظر می گذراندم و سَرم را به این طرف و آن طرف می گرداندم. نمی دانم چه حسی به من می گفت یک جا در میان جمعیت آشنایی وجود دارد. همان طور که چشم می گرداندم و رزمنده های بسیجی را نگاه می کردم. در صف نماز جماعت چشمم به حاج داوود افتاد. اول فکرکردم که اشتباه می بینم. شاید او کسی شبیه به حاج داوود باشد؟ آخر چند هفته پیش او را با لباس سپاه در قرارگاه دیده بودیم؛ اما حالا لباس خاکی بسیجی بر تن داشت و خیلی ساده در میان جمعیت نشسته بود. از رفتار اطرافیان معلوم بود کسی او را نمی شناسد. برای دیگران او هم یک بسیجی بود، مثل بقیه. همان طور که به صحبتهای روحانی تیپ گوش می داد، تسبیح می انداخت و ذکر می گفت. درست مثل سال های پیش از انقلاب که در محله جلسه قرآن و هیئت راه می انداخت. یادم هست چقدر با جوانترها سر و کله می زد و به آنها قرآن و نهج البلاغه یاد می داد. در جنوب تهران چند هیئت دیگر هم به راه انداخته بود. همه آنه هیئت ها پاتوقی بود برای مبارزه با رژیم شاه.

 

حاج داوود از همان روزها استاد ما بود و حالا در یک تیپ دور افتاده که فرسنگ ها با قرارگاه فاصله داشت او را در لباس یک نیروی عادی می دیدم. مانند کسی که تازه به سربازی آمده باشد. یادم هست که سرش را از ته تراشیده بود تا کمتر کسی بشناسدش. اما مگر می شود شاگرد استادش را فراموش کند.

 

نماز جماعت که تمام شد، تعقیبش کردیم. به چادر یکی از گروهان های تیپ رفت. یک بسیجی کم سن و سال را به کناری کشیدیم و ازش پرسیدیم: «حاج داوود را می شناسی؟!» و از دور حاجی را با دست نشانش دادیم. گفت: «بله برادر کریمی در دسته ما تیربارچی است.» مات و مبهوت به یکدیگر نگاه کردیم. بغض بر گلویمان چنگ انداخته بود. اما جواب آن عظمت تنها سکوت بود.

باورش سخت است؛ اما فرماندهی که خواب راحت را از دشمن گرفته بود، حالا به عنوان یک رزمنده ساده، انتظار عملیات را می کشید.

جلو رفتیم و سلام کردیم. حاج داوود انگشتش را جلوی دهانش گرفت. ما فهمیدیم که باید سکوت کنیم. با لبخند به ما خوش آمد گفت و به آرامی قصه اش را تعریف کرد.

ـ نباید جلوی بچه ها آشنایی بدهید. من این بار به عنوان یک بسیجی ساده آمده ام به جایی که کسی مرا نشناسد.

گفتیم: «اما حاجی قرارگاه را تو باید بگردانی!»

گفت: «جنگ فرماندهانش را پیدا می کند. شما را به خدا بی سر و صدا از اینجا بروید.»

 

 

منبع: قصه فرماندهان 20(یک روز، یک مرد-براساس زندگی سردار شهید حاج داوود کریمی)، حسن مطلق، انتشارات سوره مهر،1387

 

دیدگاه تان را بنویسید