جی پلاس/ به مناسبت شهادت امام حسن عسکری(ع)؛

سامرا طور دیگری بود...

باور رفتن به کربلا سخت است اما شاید باور رفتن به سامرا سخت تر و ای کاش که حتی برای یک بار هم که شده شیرینی حضور در سامرا بر جانمان بنشیند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: پنجمین روز از سفرمان می گذشت و قرار بود ساعت ده شب از مقابل هتل به سامرا رهسپار شویم. حال و هوای آن روز از صبح با روزهای دیگر متفاوت بود، باور رفتن به کربلا سخت است و شاید باور رفتن به سامرا سخت تر.

 

یاد روزهایی می افتم که بارها و بارها ملتمس زیارت عتبات بودم؛ به خاطر می آورم سحرگاه عید مبعثی را که از حرم علی بن موسی الرضا علیهما السلام در تاریک روشنای فلق قصد بازگشت به هتل را داشتم که نوایی دلنشین مرا به خود آورد؛ آقایی به دیوار بست شیخ طبرسی تکیه داده بود و رو به حرم زیارت عاشورا را با صدایی حزین قرائت می کرد و چند نفری نیز دورش جمع شده بودند؛ از همان جمع هایی که در حرم بسیار می توانی ببینی؛ مداحی به سبک خودمانی و آن روز از حسرت انگیزترین روزهایی بود که دلم در هوای کربلا سوخت و با همه دارایی ام زیارت را طلبیدم اما افسوس و افسوس که وعده دیدار مدام به تاخیر می افتاد و حال که در کنار دریای لطف قرار گرفته بودم تشنگی ام بیشتر و بیشتر شده بود.

 

انگار آن روز قرار بود سال های دور از حرم را برای خودم مرور کنم و لطف و لطف و لطف و مهربانی امامان را یادآوری تا تلنگری بر خود بزنم که نکند به خود ببالی که مجاور حضرات(ع) شده ای که موری چون تو کجا ادعای همنشینی با سلیمان تواند کرد؟! 

 

قصد گفتن از کربلا را نداشتم که خود فرصتی جدا می طلبد؛ اما چه کنم که کربلا گفتنی نیست، چشیدنی است و من کجا و از کربلا گفتن کجا؟!

 

آن روز را با حال و هوایی دیگر به شب رساندم. حوالی ساعت ده شب از حدود چهل نفر هم کاروانی سی و اندی در لابی هتل جمع شدند و جز چهار پنج نفر همه آمده بودند تا زیارتی متفاوت را تجربه کنند. دل توی دلم نبود؛ با صلواتی دسته جمعی هتل را به مقصد سامرا ترک کردیم. از عصر همان روز با وزش باد هوا خنک تر شده بود و این خنکی در طول مسیر جای خود را به سردی هوا داد. و بارانی که چند ساعتی یک دل سیر باریده بود به یاری سردی آمده بود.

 

آنقدر محو سیاهی جاده و برق ستارگان شده بودم که توضیحات مدیر کاروان را در هاله ای از ابهام می شنیدم و انگار بریده بریده کلماتی به گوشم می رسید؛ توضیحاتی مفید که مانند کتابچه تاریخ به بیان مطالب درباره اماکن مقدس می پرداخت و من آن شب از دریافتش محروم بودم. 

 

مسیر قدری طولانی بود و همراهان خسته؛ و همگی انگار قصد کرده بودند تا پس از شنیدن سخنان مدیر کاروان ساعتی استراحت کنند ولی غافل از آنکه صدای بلند آقای راننده که مدام و بی وقفه با تلفن همراهش صحبت می کرد نخواهد گذاشت.

 

هر چه از کربلا دورتر می شدیم احساس غربت بیشتری داشتم؛ غربتی که حتی آن را از کناره های جاده هم می توانستی درک کنی؛ تاریکی مطلق، ماشین های جنگی به جا مانده از حمله های داعش و هر چه جلوتر می رفتیم واژه عسکری را بیشتر لمس می کردم؛ انگار قرار گذاشته شده تا امروز این تکه از زمین پاک خدا به شکل دیگری شبیه پادگان شود که نه برای امام معصوم علیه السلام بلکه برای اصحاب آخرالزمانی امام عصر (عج).

 

نور چراغ های اتوبوس تاریکی جاده را می شکافت و پیش می رفت تا اینکه نورهای مهتابی رنگی نوید رسیدن می داد. با ترمزی سخت اتوبوس متوقف شد. با کنجکاوی تمام از پشت شیشه بیرون را می کاویدم: دو تک تیرانداز که بر روی دو ماشین جنگی سوار شده بودند در دو طرف پست ایست بازرسی خودنمایی می کرد و سگ هایی که آن اطراف پرسه می زدند و چندین نظامی که حضورشان توی دلم را خالی می کرد و گویی حس حضور داعش بر جانم خیمه زد؛ داعشی که تنها نامی از آن می دانستم و فیلم هایی از وحشی گری هایش دیده بودم؛ داعشی که ادامه شجره خبیثه بنی امیه و بنی عباس است و من به لطف شهدای مدافع حرم هیچ گاه حضور نامبارکشان را حس نکردم؛ یاد حاج حمید تقوی فرمانده شهید سامرا به خیر.

 

همگی از اتوبوس پیاده شدیم؛ آقایی جلو آمد و خانم ها را به سمت میدل باسی راهنمایی کرد اما فقط خانم ها و من به گمان اینکه مردان مسن هم مستثنا هستند پدرم را برای سوار شدن همراهی کردم که با نهیب " لا" لا" مواجه و او را به مردان جوانتر کاروان سپردم و با خواهرم روی تک صندلی جلوی ماشین نشستیم.

 

راننده جوان، ریزنقش می نمایاند که در نگاه اول انگار شهیدی از بچه های دفاع مقدس از آن دنیا برای رساندنمان به حرم مامور شده است و همین خود نشانه ای بود که او از بچه های حشد الشعبی است و لهجه فارسی عراقی اش عجیب به دل می نشست و... .

 

چند دقیقه بعد و پیش از آنکه به ایست بازرسی بعدی برسیم باید از ماشین پیاده می شدیم. 

از میله های پست بازرسی گذشتیم و وارد حیاط شدیم اما نه حیاطی که در خیالت صحن آزادی و انقلاب را تصور کند و نه صحن های نجف را که حیاطی ساده با دیوارهایی که نقش گلوله بر آن زده بودند و غربت بود و غربت بود و غربت.

گنبدی طلایی و زیبا که پس از اهانت به حرم مطهر دوباره بر پا شده بود، خودش را به رخ می کشید اما باز هم اینجا بوی غربت می داد اصلا انگار سامرا طور دیگری بود...

 

 آهسته تر از سایر کاروانیان و همقدم با قدم های کوتاه مادر خود را به در حرم رساندم؛ بغضی سخت گلویم را می فشرد، چگونه می توانستم باور کنم که اکنون من با همه دنیازدگی هایم اینجا مقابل در حرم ایستاده ام و از مولایم و سرورم اذن دخول می خواهم و اگر قصد راه دادنم نداشت با اینهمه امید مرا را به اینجا نمی کشاند.

 

چه می توانستم بگویم جز اعتراف به ناچیزی ام، و اینهمه لطفی که شامل حالم کرده بودند و اجازه حضور صادر.

 

آرام آرام قدم هایم به داخل حرم رسید، مقابلم ضریحی از نور نمایان بود، هر چند شرمسار بودم اما به خود اجازه دادم جلوتر رفته و کنار مضجع شریف بایستم و با حسرت بی پایان داخل ضریح را که سراسر نور بود نظاره کنم. با دیدن سنگ مزار شریف امام عسکری علیه السلام یاد صحبت روحانی کاروان حج دانشجویی افتادم که می گفت امام عسکری علیه السلام تنها امامی هستند که به حج مشرف نشده اند و اگر می توانید به نیابت از ایشان محرم شوید و ما که دانشجوهای کم سن و سال بودیم و هنوز وارد دنیای بزرگترها نشده بودیم، با شوق عجیب و برای آنکه در دل اماممان جا باز کنیم نایب ایشان شدیم.

 

وای خدای من این همه لطف را چگونه سپاس گویم. من اکنون در محضر پدربزرگ، پدر، مادر و عمه بزرگوار آقایم صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ایستاده ام. زبانم بند آمده چه باید بخواهم آیا جز فرجش مساله ای بزرگتر هست که باید طالبش باشیم؟! 

 

داخل ضریح مقدس چهار سنگ مرتفع با پارچه هایی از مخمل های آذین شده با سنگ های زینتی چشمانم را محو خود کرده و اندیشه ام در این خیال که نکند آقا برای زیارت آمده باشد.

 

آقایی که اگر شیعیانش به خود می آمدند، روزگار غربتش به پایان می رسید و اینجا غربت را با همه وجودت حس می کنی اصلا سامرا طور دیگری است...

 

دلم را به شبکه های ضریح متصل کرده بودم که دقیقه ها هشدار رفتن می دادند و چقدر سخت بود از حرمی که سال ها آرزوی دیدارش را داشتی و نمی دانی آیا دیگر بار اجازه شرف حضور خواهی یافت، دل کندن اما چاره چیست جز دل را به امانت گذاشتن و رفتن...

 

اصلا سامرا طور دیگری بود...

 

 

دیدگاه تان را بنویسید