هر روز یک عکس و یک خاطره از حبیب احمدزاده-۵

پیشگوی لاف زن!

حبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس و پژوهشگر به مناسبت هفته دفاع مقدس در صفحه اینستاگرامش با انتشار عکسی نوشت: روزی روزگاری که قبضه چی جماعت در مقر قبضه بوارده خوش و خرم زندگی می کردند یک شب یکی از بچه هایشان شروع کرد به حرفهای گنده زدن، حالا اسمش را می گذاریم سجاد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاسحبیب احمدزاده، نویسنده دفاع مقدس، محقق، مستندساز و فیلمنامه نویسی که با شروع جنگ تحمیلی علیه ایران اولین روزهای شانزده سالگی اش را تجربه می کرد، خود در سلک رزمندگانی در آمد که یا چند سالی از او کوچکتر بودند یا بزرگتر یا هم سن و سالانی که قرار بود نوجوانی شان را در راه دفاع از خاک و دین و ناموسشان فدا کنند تا چشم نامحرمان و ناپاکان از دیارشان محو شود. 

 

او از روز سی ام شهریور سال ۹۹ یعنی در حالی که چهل سال از روزگار دفاع مقدس می گذرد، با مخاطبانش قرار گذاشته تا هر روز یک عکس و یک خاطره از آن روزها را با آنها در صفحه اینستاگرامش به اشتراک بگذارد.

احمدزاده امروز با اشتراک این عکس از عکسهای روی دیوار اتاقش نوشت:

 

این را حتی خواجه حافظ شیرازی درجنگ می دانست که دیده بان جماعت اصلا آبشان با قبضه چی جماعت خمپاره توی یک جو نمی رود، قصه اش هم سر دراز داشت، دیده بان ها می گفتند ما تو وسط گرمای تابستان از افق صبح تا غروب چشم به دوربین می نشینیم این بالا تا یک توپ دشمن، سنگری پیدا کنیم بعد آقایان راحت دارند زیر پتو چرت می زنند، قبضه چی ها هم می گفتند، زده رفته بالا راحت نشسته، ما باید زیر آتش دشمن گلوله پاک کنیم و اگر شلیکمان یک ثانیه این ور آن ور شود آقا جیغش از پشت بی سیم در می آید که دیر زدید به ماشین شان مثلا نخورد.

 

روزی روزگاری که قبضه چی جماعت در مقر قبضه بوارده خوش و خرم زندگی می کردند یک شب یکی از بچه هایشان شروع کرد به حرفهای گنده زدن، حالا اسمش را می گذاریم سجاد که کسی نفهمد کی بود، خلاصه جانم برایتان بگوید شاید هم اثر موج شلیک بود یا هرچی شبی موقع خواب، که هر کس یک چیزی می گفت، سجاد هم سرش را از زیر پتو در می آورد و می گفت هه هه این که چیزی نیست و یک چیز بالاتری تحویل می داد، تا یک شبی که جاسم گفت بابام از حج یک تلویزیون آورده بیست و یک سیستم رنگی می فهمید یعنی چی؟

 

در همین رابطه بخوانید:

"سرخپوست" هایی که موفق به شکار رادار بعثی شدند!

ساختمانی نیم سوخته و شروعی برای "شطرنج با ماشین قیامت"!

 

سجاد سرش را از زیر پتو درآورد و گفت هه هه این که چیزی نیست کوکا، ژاپن یک تلویزیون ساخته مخصوص فوتبالی ها، همه گوش تیز کردند که خب که چی؟ سجاد ادامه داد هان وقتی طرف تیمش می بازد و با لنگه کفش می زند تو شیشه تلویزیون ترک برمی دارد، تو کاتالوگش نوشته باید دو روز  بگذارندش تو حیاط، ژاپنی ها اتوماتیک ماهواره شان می آید تو حیاط می ایستد یک اشعه می زند به شیشه تلویزیون دوباره صاف و یک دست می شود، عین اولش، فقط باید تلویزیون را کامل رو به پشت بخوابانند همین. شب بعد موقع خواب که شد و همه رفتند زیر پتو، جاسم داشت برای امیر که از دیده بانهای خودمان بود داستان شیشه تلویزیون سجاد را تعریف می کرد که سجاد سرش را از زیر پتو درآورد و نیشخندی زد و گفت هه هه این که چیزی نیست ژاپنی ها یک تلویزیونی درست کردند که موقعی که روشنش می کنی مثلا کنسرت باشد همه نوازنده هاشان با رقاص و طبل و اینها می آیند از شیشه بیرون تا تمام کنند بعد خودشان دوباره می روند داخل تلویزیون، امیر زرنگ ما هم گفت خب اگر یک کسی وسط برنامه رقص آن رقاصه عربی تلویزیون را خاموش کرد چه می شود؟ 

 

سجاد گفت: ژاپنی ها فکر همه چیز را کردند ، هیچی زنه رقاص باید سریع بدو برود تلویزیون را روشن کند برگردد، امیر گفت اگر یکهو برق رفت چی؟ سجاد گفت هه هه ژاپنی ها فکر این را هم کردند زن رقاص باید بدود سریع برود بالای پشت بام ...

 

همه بچه ها گوششان تیز ماجرا شده بود که خب این دختر بدبخت رقصنده با این سر و وضع بیرون مانده چرا باید برود بالای پشت بام که سجاد گفت: خب معلوم است به خاطر این باید برود بالای پشت بام که ماهواره ژاپنی ببیندش و یک اشعه بزند از آنجا با خودش ببرد، امیر هم ساکت شد واقعا که این رفیق قبضه چی ما فکر همه چیز را همراه با سازندگان تلویزیون ژاپنیش کرده بود.

 

فردا صبح تو مقر دیده بانها داستان آقا سجاد و گنده گویی هاش نقل مجلس شد و همگی فهمیدند که باید منتظر بنشینند و از این آتو علیه کل قبضه چی ها استفاده کنند تا یک شب که این فرصت پیش آمد، اولش بهتر است شما هم بدانید که آقا سجاد ما وسط حیاط  مقر چند تا مرغ و خروس هم داشت که خیلی بهشان می رسید و مثلا موقع درگیری همه را می کرد تو یک کارتون و می آورد داخل سنگر که چیزی شان نشود، تا شبی که اشتباه استراتژیک سجاد جان فرارسید، صحبت غذا و خط شد که سجاد گفت هه هه این که چیزی نیست یک شب تو خط ایستگاه هفت، هیچ کس تو خط نبود، شام تخم مرغ آوردند، خودم تنهایی ۳۵ تا تخم مرغ آب پز را یک نفره تو نیم ساعت خوردم که امیر از زیر پتو مثل پلنگ چشمهایش برق زد، گفت ۳۵ تا تخم مرغ آب پز را نیم ساعته خوردی؟ سجاد هم گفت بله خوردم، امیر گفت باز هم می توانی بخوری؟ سجاد که نمی دانست چه دامی دارد جلویش پهن می شود نگاهی به همه کرد و گفت چرا که نه می خورم. امیر گفت فردا یک ماشین می فرستیم ماهشهر دو شانه تخم مرغ بگیرد، سر ظهر آب پز می کنیم اگر خوردی پول تخم مرغ با من ولی اگر باختی چی؟ سجاد گفت: نمی بازم ولی نشد پول تخم مرغها با من. امیر گفت نه نشد اگر نتونستی یک سالاد الویه باید بچه ها را مهمان کنی، با همین مرغ و خروس هایت! 

 

فردا صبح که علی ملک راننده لندکروز با دو شانه تخم مرغ از ماهشهر برگشت چند کیلو سیب زمینی و دو شیشه سس مایونز هم گرفته بود. جعفر هم از صبح با موتور راه افتاد به تک تک مقرها خبر بده که چه نشستید، سر ظهر بیایید معرکه آقا سجاد را از نزدیک ببینید در این میان آقا سجاد هم از سر صبح نه فقط صبحانه نخورد بلکه حتی لب به چایی هم نزد تا بتواند سر ساعت دوازده جلوی چشم همه بچه های مقر شروع کند در نیم ساعت ۳۵ تخم مرغ آب پز را نوش جان کند. ساعت دوازده که شد همه جمع شدند و قبل از شروع این عکس را من از سجاد و بچه ها با دیس پر از تخم مرغ پوست کنده در جلو، ازشان گرفتم و اینگونه مسابقه مرگ و زندگی یا سالاد الویه شدن یا نشدن مرغ و خروسهای آقا سجاد شروع شد.

 

همه بچه ها دور تادور سفره نشسته و سجاد داشت شوخی می کرد. کشیدمش کنار ، گفتم واقعیت بچه های دیده بان از شب تعریف آن تلویزیون صفحه شکسته و بیرون ماندن رقاصه برایت نقشه داشتن تا اینجا هرچی بود راه برگشت داری! بگو شوخی کردم، سرکارتان گذاشتم. خیلی جدی گفت: اصلا. درست مثل قاتلی بود که با یک عذر خواهی ساده از خانواده مقتول اعدام نمی شد ولی غرور اجازه این کار را بهش نمی داد، پس مرگ خروس کاکل زری و مرغهای دردانه اش در راه بود این بچه هایی که من می شناختم بدجور دنبال دادن درس اخلاق به همراه یک شکم سیر سالاد الویه بودند.

 

یک تنگ آبلیمو با یخ هم لحظه قبل از شروع برایش در سفره قرار گرفت. امیر گفت فردا نگویی باختم بی مروت ها عین شمر در دشت کربلا یک جرعه آب هم ندادند که تخم مرغها پایین برود و تا ده شمرد یک، دو ، سه... ده و اولین تخم مرغ دو نصف شد و در کام سجاد قرار گرفت، دومی به همین ترتیب سومی. آنقدر سرعت خورده شدن زیاد بود که ترس همه را گرفت. دوازدهمی. سیزدهمی. از تمام منافذ صورت سجاد قطره های عرق بیرون زده بود، لیوانی آبلیمو خورد، فقط هفت دقیقه گذشته بود، چهاردهمی پانزدهمی  را دو قسمت کرد و او این قسمت را در دهان گذاشت و جمله نامفهومی به زور بیرون آمد، امیر سر در گوشش کرد جمله نامفهوم تکرار شد، امیر تا ده معکوس شمرد و از خوشحالی داد زد می گوید نمی تواند ناک اوت. سجاد در میان جشن ما شیاطین با انگشت در دهان برای عق زدن بیرون رفت. شب که شد بچه ها برای عدم نامردی یک ظرف سالاد الویه از گوشت مرغ و خروس هایش برایش به بیمارستان بردند.

 

پرستار گفت: چه کار این بچه کردید اصلا نمی شود معده اش را شست بعد الویه آوردید برایش؟ 

 

پس از سالها امیر دیشب زنگ زد و گفت: راستی فهمیدی ژاپنی ها می خواهند به خاطر کرونا بازی تیم ها در المپیک توکیو را به صورت هولوگرافیک با ماهواره برای تماشاچی های تو استادیوم دیگر کشورها پخش کنند؟ خندیدم و گفتم اگر فقط لامپ تصویر تلویزیون هم جوش می خورد ، ساجد می شد پیشگو، با خنده جواب داد اتفاقا چند سالی هست یک شرکت ژاپنی موبایلی درست کرده که پس از خرد شدن صفحه اش دوباره ترکها در چند روز محو و صفحه اش عین روز اول می شود و شلیک خنده اش وسط این جمله به هوا رفت که ولی عجب الویه خوشمزه ای بود.

 

جل الخالق پس از چهل سال تازه فهمیدیم که در آن زمان ما با گالیله ای به نام سجاد روبرو بودیم که شانس آورد به جای خودش فقط مرغ و خروس هایش به باد فنا رفتند  ولی اصلا به یک قبضه چی چه که بخواهد اینطوری جلوتر از زمانه و دنیا پیشگویی کند حالا اگر سجاد دیده بان بود هم یک حرفی.

دیدگاه تان را بنویسید