چند روزی همقدم با شهید هلیسایی

آیا علاقه به بچه ها توانست مانع رفتن رضا به جبهه شود؟

مصطفی کوچک و همه دنیایش در پدرش خلاصه شده بود و وقتی رضا از جبهه برمی گشت هیچ کس دیگر را تحویل نمی گرفت و مدام دور و بر بابا بود اما آیا این علاقه عجیب میان بچه ها و رضا می توانست مانعی برای رفتنش به جبهه باشد.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: رضا[1] علاقه عجیبی به بچه ها داشت و آنها هم شیفته و دلباخته اش بودند بخصوص مصطفی[2] که اعتقادش این بود که وقتی بابا هست مامان[3] چه کاره است و بابا باید همه کارهایش را برای انجام دهد و همین رویه بعد از شهادت هم ادامه پیدا کرد تا مرضیه می خواست کاری برایش انجام دهد؛ لباسش را بپوشاند، موهایش را شانه کند یا بند کفشش را محکم کند، با نگاهی از روی غرور و کمی هم دلسوزی برای مرضیه می گفت: «مامان فکر نکنی که خیلی دوستت دارما چون بابا نیست بهت اجازه میدم که کارامو انجام بدی».

برای خودش خیالبافی می کرد و مدام می گفت «من بزرگ بشم حتما مثل بابا رضا میرم جبهه».

تا سرباز یا شخصی نظامی را در خیابان یا اتوبوس می دید، می رفت جلو و با همان زبان شیرین کودکی اش می گفت: شما چرا اینجایید؟! باید الان جبهه باشید.

این روحیه مصطفی همه را خجالت زده می کرد تا اینکه یکی از دوستان رضا وقتی از جبهه برگشت برای دیدنشان به خانه آنها آمد. تا او را دید گفت: «عمو جواد من بزرگ بشم می خوام برم جبهه البته نه مثل شما مثل بابا رضا میرم و می خوام شهید بشم»، این حرف مصطفی آب یخی بود که بر سراپای عمو جواد ریخته شد، خجالت کشید و دیگر هیچ نگفت.

و بانو وقتی بعد از به دنیا آمدن عطیه که چندماهی بعد از شهادت رضا اتفاق افتاد با خود فکر می کرد شاید اگر زمانی که رضا شهید نشده بود، متوجه بارداری شده بودم می توانستم او را چند صباحی دیگر نگه دارم اما همه اینها افسوس بود و آهی که دیگر فایده نداشت هر چند که او رضا را در راه خدا بخشیده است و از این معامله خرسند.[4]

 

ادامه دارد...

 
  1. شهید رضا هلیسایی از رزمندگان دفاع مقدس که در هفتم اسفند ماه سال 65 در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. از او سه فرزند به یادگار مانده است.
  2. مصطفی هلیسایی، فرزند شهید.
  3. بانو مرضیه شعاعی، همسر شهید.
  4. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.

 

 

دیدگاه تان را بنویسید