وقت خداحافظی که باشد؛ چشمت به رفتن خانواده و رفیق و همراه می‌ماند و خاطرات خوش دیروز و فرداهای سخت انتظار از مقابل چشمانت می‌گذرد یا برعکس وقتی است که سختی‌ها را پشت‌سر گذاشته باشی و سفرت، سفر رهایی می‌شود؛ آن‌وقت لبخند می‌زنی و با شور و شعف آدم‌ها را تماشا می‌کنی. می‌گویند آدم هرچه سفرش بیشتر، دل کندنش آسان‌تر. سفر آدم‌ها را دل‌سخت‌تر می‌کند.
حادثه‌ها ناگهانی و بی‌هیاهو اتفاق می‌افتد. همه‌چیز را می‌گذاری و می‌روی. آدم‌ها در پایانه به خود واقعی‌شان نزدیک‌ترند. هویت مشترکی وجود دارد که همه را به هم پیوند می‌دهد. اینجا گذشته‌ها می‌رود در چمدان‌ها و ساک‌ها و تنها چشم‌ها سخن می‌گوید. آدم‌ها در نگاه‌های عریان‌شان آشکارا به هم تنه می‌زنند، گاهی به جان هم می‌افتند و گاهی بی‌عذرخواهی و خسته از کنار هم می‌گذرند. ترمینال جنوب در روزهای پیش از تعطیلات رسمی چیزی از شهر فرنگ و بازار مکاره کم ندارد. هر گوشه را نگاه کنی پر از داستان و اتفاق‌های خوب و بد است.

مسافران سردرگم و پیشنهادهای دروغی
اتوبوس می‌ایستد. مسافران خسته و درمانده یکی‌یکی از صندلی‌های ولووی قدیمی بی٧ پیاده می‌شوند. میان مسافرها یکی هست که مات و مبهوت روی صندلی‌اش نشسته و از شیشه اتوبوس پیاده شدن آدم‌ها را تماشا می‌کند. امینه دختر ١٦ ساله‌ای که روز گذشته بی‌خبر خانه‌اش را ترک کرده و به هوای قول ازدواج با پسری که تلفنی با او آشنا شده به تهران آمده.
حالا که به مقصد نزدیک شده تلفن پسر بوق نمی‌زند و خاموش است. پاهای امینه رسیدن به مقصد را باور ندارد و چشم‌هایش نظاره‌گر اتوبوسی خالی است که تمام مسافرانش را به مقصد رسانده و با چشم‌های خسته در انتظار پیاده شدن آخرین مسافرش است. باید پیاده شود و راه چاره‌ای هم نیست. در این شهر دراندشت هیچ کسی را ندارد تا سراغش بیاید و برای آخرین بار شماره پسری را که بارها پای تلفن برایش از روزهای خوب و قول و قرارهای‌شان گفته، می‌گیرد.

دستگاه مشترک موردنظر خاموش است
دلش به برگشت رضایت نمی‌دهد. آمده تا به هر قیمتی بماند. ته چهره آدم‌ها به دنبال ذره‌ای امنیت می‌گردد. زن‌ها، مردها، پیرها، جوان‌ها... کسی را می‌خواهد تا چند روزی پناهش دهد و برایش کاری پیدا کند. خستگی راه ١٥ ساعته به تنش سنگینی می‌کند. مرد میانسال که مجله‌های تاریخ گذشته را می‌فروشد خودش را به او می‌رساند و مجله‌ها را دستش می‌دهد. نگاه پریشان و مضطربش را می‌بیند.
«جا می‌خوای؟»
«دارو می‌خوای؟»
«چی می‌خوای؟ واست جور می‌کنم.»
خیال‌های نابودکننده چون مایعی سیاهرنگ از مغز به رگ‌هایش می‌ریزد. تصویر آدم‌هایی که میان دود و غبارهای خاکستری حرکت می‌کنند در ذهنش سیاه می‌شوند. تکان‌های مردد و بی‌پناه مردمک چشم‌هایش بی‌پناهی‌اش را فریاد می‌زند. پسرکی که ظاهر موجه‌تری دارد جلو می‌آید:
«دانشجویی؟»
«دنبال خونه می‌گردی؟»
«من جا زیاد سراغ دارم. مادرم یه خیاط‌خونه داره. می‌برمت کار کنی. پول داری؟»
«غذا خوردی؟»
لحن پسرک مهربان و دلسوزانه است. دست‌هایش را به دست‌های امینه نزدیک می‌کند.
«ماشینم بیرونه. بیا ببرمت یه جایی استراحت کنی.»
همین را می‌خواهد جای خواب و پولی که بتواند با آن چند روزی غذا بخرد و از گرسنگی نمیرد... اما... باید به این پسر اعتماد کند؟!

خودپردازهای بی‌جان و ازدحام تعطیلات آخر هفته
همه کارت به دست جلوی دستگاه خودپرداز ایستاده‌اند. چشم‌ها به مانیتور خیره شده. کسی اجازه خارج شدن از صف را ندارد چون باید دوباره به انتظار بایستد. مردهای کم‌طاقت مقابل صفحه خودپرداز هجوم آورده‌اند و به ترفندهایی فکر می‌کنند که بتواند خارج از صف آنها را به دستگاه وصل کند.
مرد و زنی سر نوبت‌شان با هم دعوا می‌کنند. ناگهان دستگاه خراب می‌شود و بعد از ده دقیقه اپراتور از راه می‌رسد. بی‌حرف دستگاه را برای تعمیر باز می‌کند. ساعت حرکت اتوبوس‌ها و چشم‌ها خیره به دست‌هایی که قرار است اسکناس‌ها را از داخلش بیرون بیاورد. اپراتورها حواس‌شان به صف منتظران نیست و در آرامش کار خودشان را انجام می‌دهند؛ با هم شوخی می‌کنند و از عمل ساکشن رفیق‌شان می‌گویند و بعد از ٥ دقیقه هم به منتظران اعلام می‌کنند دستگاه تا نیم ساعت دیگر قابل‌تعمیر نیست. کسی اعتراض نمی‌کند و همه به سمت عابربانک شرقی ترمینال هجوم می‌برند. دخترک دانشجو از جوان اغذیه‌فروش بغل خودپرداز می‌خواهد به مبلغ ٥٠ هزار تومان برایش کارت بکشد. جوان ناگهانی تقاص فریاد‌های نزده بر سر تمام مشتریانی که چنین سوالی را می‌پرسند، می‌گیرد و بلند می‌گوید: « نه! نمی‌شه.»

توان شروع دوباره را ندارم
میان شلوغی و همهمه جمعیت روی یکی از صندلی‌های فلزی محوطه داخل ترمینال نشسته. نمایشنامه کرگدن یونسکو را مقابل چشم‌هایش گرفته و چنان غرق شده که انگار قرار نیست مسافر یکی از اتوبوس‌هایی باشد که در این ترمینال رفت‌و‌آمد می‌کنند. موهای بلند و ژولیده‌اش را دست می‌کشد و ناگهان کتابش را کناری می‌گذارد و با چشم‌های قرمز برافروخته جمعیت را تماشا می‌کند.
همان‌جا سیگاری روشن می‌کند و خیلی زود سروکله مامور حراست پیدا می‌شود. دستور می‌دهد که باید سیگار را خاموش کند. پسر جوان سیگار را خاموش نمی‌کند و بحث و جدل میان‌شان راه می‌افتد. پسرک شروع می‌کند به زدن خودش؛ با دو دست محکم به سرش می‌کوبد. اما مامور حراست ایستاده و تماشایش می‌کند. مردم هم ایستاده‌اند به تماشا و هر کسی چیزی می‌گوید:
«خب راست میگه تو ترمینال جای سیگار کشیدنه؟»
«بیچاره معلوم نیست از کجا اعصابش خورده.»
«کاشکی یکی بره کمکش کنه.»
ماموران حراست راه‌شان را می‌کشند و می‌روند. پسرجوان روی زمین ترمینال می‌نشیند و شروع می‌کند به گریه کردن. کم‌کم مردم از اطرافش متفرق می‌شوند. کتاب روی زمین افتاده. تصویر سیاه شده دو شخصیت نمایش روی جلد است و انگار با زبان بی‌زبانی پسر جوان را تماشا می‌کنند. بلند می‌شود و کتاب و وسایلش را برمی‌دارد از در خروجی بیرون می‌رود. یکی می‌گوید: «این اصلا مسافر نبود. معلوم نیست واسه چی اومده اینجا.»
جوان خودش را لای جمعیت گم می‌کند و همین که خیالش راحت می‌شود دیگر کسی او را نمی‌شناسد سیگاری روشن می‌کند و به دیوار محوطه بیرون ترمینال تکیه می‌دهد. می‌گوید: «امروز قرار بود برگردم شیراز. ١٠ سال پیش برق دانشگاه شریف قبول شدم. سال‌های دانشجویی همه‌چیز خوب بود. دو سال در شرکتی که استادم معرفی کرده بود، کار کردم و شرکت ورشکست شد. از آن موقع هر ٦ ماه یک‌بار مجبورم کارم را عوض کنم. چون حقوقم را نمی‌دهند. همان دو ماه اول به وعده‌های‌شان وفا می‌کنند و بعد همه‌چیز تمام می‌شود. دیروز آخرین رفیقم هم من را از خانه‌اش بیرون کرد و وسایلم را گذاشت جلوی در. نه پولی دارم و نه می‌توانم دوباره همه‌چیز را از اول شروع کنم. حتی اگر توانش را هم داشته باشم نمی‌توانم سراغ کار جدیدی بروم چون دوباره همه‌چیز خراب می‌شود. می‌خواهم فرار کنم اما نمی‌دانم کجا و به چی؟ اصلا نمی‌خواهم برگردم شیراز.»
اینها را می‌گوید و دوباره اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شود. با انگشت‌هایش چشم‌هایش را فشار می‌دهد و پکی عمیق از سیگارش می‌گیرد. مصرف موادی دودها را تندتند فرو می‌دهد و برافروختگی چشم‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شود. گوشه ترمینال می‌نشیند به تماشای آدم‌ها.

جارزن‌های سمج و مسافران خسته
قفسه کتاب‌های رایگان داخل ترمینال پر از کتاب‌های راهنمای شهری است که سازمان فرهنگی شهرداری آن را منتشر کرده.
متصدی قفسه کتاب‌ها می‌گوید: «روزهای اول مردم کتاب‌ها را برمی‌داشتند و با خودشان می‌بردند. اما حالا مردم برای وقت‌کشی هم حاضر نیستند نگاهی به کتاب‌ها بیندازند.» جارزن‌‌ها جلوی در ترمینال ایستاده‌اند و مسافرها را از جلوی در مترو دنبال می‌کنند. قدیمی‌ترها مسافرها را می‌شناسند یا از روی شباهت چهره‌شان به شهرها و مناطق مختلف، مقصدشان را حدس می‌زنند. گاهی حدس‌شان درست از آب در می‌آید و مسافر را کشان‌کشان تا نزدیک اتوبوس مقصد می‌برند و پورسانت هزار یا دوهزار تومانی‌شان را از راننده می‌گیرند.
اصفهان، شیراز، اهواز، اهوازی خانوم؟!
مسافرکلافه و عصبانی زیر آفتاب: نه نه نه! می‌رم قبرستون. هنوز شماهارو جمع نکردن؟
جارزن: بیا برو داداش اعصاب نداریا...
فضای داخلی ترمینال کمی خنک است. صدای انواع و اقسام خواننده‌های مجاز و غیرمجاز یکی یکی به هم می‌رسد و آخر سر به همهمه‌ای محو تبدیل می‌شود. شاگرد راننده‌ها اسم شهرها را فریاد می‌زنند. بخش آخر مقصدشان را آنقدر می‌کشند تا همه نگاه‌ها را به سمت خودشان برگردانند. یکی صدایش را زیر می‌کند و یکی زبانش را به سقف دهانش نزدیک می‌کند تا صدایش تغییر کند. همه خلاقیت‌شان را برای جذب کردن مسافر به کار می‌برند. کارتن‌خواب‌هایی که شب‌ها را در گرمخانه‌ها یا پارک‌های شهر می‌خوابند روزها در ترمینال جنوب و اطراف آن بساط‌شان را پهن می‌کنند. از شلوار کهنه گرفته تا یک قاشق و چنگال. گاهی خاکستر سیگارهای‌شان روی جنس‌ها می‌افتد. عین خیال‌شان نیست.

از شیرمرغ تا جان آدمیزاد به قیمت دو برابر
موادفروش‌ها در همه جای ترمینال حضور دارند؛ از تریاک گرفته تا هرویین. محوطه داخلی ترمینال جنوبی به شهری کوچک می‌ماند. از شیرمرغ گرفته تا جان آدمیزاد در آن پیدا می‌شود. کرم‌های دور چشم و ضدچروک، انواع اسباب بازی‌های دیجیتالی و عروسک، لباس‌های راحتی، گوشی و نرم‌افزارهای مختلف، دستگاه‌های سنجش فشار، ضربان قلب و... در بساط اغذیه‌فروشی‌های داخل ترمینال هر نوع قرصی با قیمت دوبرابر پیدا می‌شود. از ژلوفن و استامینوفن‌کدیین گرفته تا ترامادول، متادون و... قیمت یک قوطی آبمیوه معمولی هم ٥هزارتومان است. مرد و زن جوان به زور و دعوا بقچه رختخواب‌ها را از صندوق عقب اتوبوس بیرون می‌کشند. شاگرد راننده غرولندکنان تکه آویزان پارچه بقچه را چنگ می‌زند و از اتوبوس بیرون می‌اندازد. بقچه پاره می‌شود. زن عصبانی فریاد می‌زند:
«هو آقا؟... دق و دلی داری چرا سر بقچه ما خالی می‌کنی؟»
«کی گفته این همه رختخواب بچپونی این تو؟ کرایه بار داره...»
زن بحث را ادامه نمی‌دهد. سریع چادرش را از سر برمی‌دارد و پتوهای راه راه خاکستری رنگ را در آن می‌پیچد. مرد به زبان محلی فریادی بر سر زن می‌زند و زن بی‌اعتنا بقچه را روی کولش می‌گذارد و می‌رود. بقچه می‌افتد و زن پا به فرار می‌گذارد.

اینجا جای ساز زدن نیست
تیم سه نفری با هم چنان منظم قدم برمی‌دارند که انگار روی صحنه مشغول اجرای تئاتر هستند. هر سه روی دوش‌شان ساز گذاشته‌اند و وارد محوطه بیرونی ترمینال می‌شوند. بلیت‌ها را در دست‌های‌شان جابه‌جا می‌کنند و مقابل اتوبوس مشهد می‌ایستند. ساعت حرکت اتوبوس‌شان یک ساعت دیگر است. از مغازه‌های ترمینال یکی یک لیوان چای می‌خرند و مشغول خوردن می‌شوند. آنکه مهدی نام دارد، می‌گوید: «ما نوازنده خیابانی هستیم. شاید ما را با هم دیده باشید.» دوستش امید در ادامه می‌گوید: «معمولا میدان تجریش یا هفت تیر می‌ایستیم و ساز می‌زنیم.» شاگرد اتوبوسی که مشغول تمیز کردن داخل اتوبوس همدان است همین که حرف‌های این گروه موسیقی سه نفره را با مسافرها می‌شنود، جلو می‌آید و می‌گوید: «کجاست این آقا نقی بیاد برامون سلطان قلبم بزنه دلمون واشه؟» جوان نوازنده که هنوز ٢٠ سال بیشتر ندارد صدای او را می‌شنود و می‌گوید: « الان برات می‌زنم داداش». دو نفرشان گیتار‌ها را بیرون می‌آورند و یکی هم فلوت می‌زند. گوشه ترمینال شروع می‌کنند به نواختن. صدای‌شان میان فضای دم کرده و خاکستری ترمینال می‌پیچد و سرهای مسافران به سمت صدا می‌چرخد. چند لحظه سکوت برقرار می‌شود. جوان‌های نوازنده کیفور از این سکوت با صدای بلندتر شروع می‌کنند به نواختن. دیگر صدای بحث‌ها و مشاجره‌ها به گوش نمی‌رسد. اما انگار هیچکس دلش با سازها نیست، آنها می‌نوازند و رهگذران گذر می‌کنند انگاری اینجا جای ساز زدن نیست... نوازنده‌ها هم بی‌حرف و در سکوت سازهای‌شان را جمع می‌کنند و می‌روند.

سرویس‌های بهداشتی برای همه
فاطمه خانم روی صندلی کنار سرویس‌های بهداشتی نشسته و یکی یکی، رفت و آمد زنان و دختران را زیرنظر دارد. چادر سیاه و سفیدش را روی پای دردناکش انداخته و ساق پایش را می‌مالد. تمام حواسش را به چشم‌هایش داده تا مبادا زن‌ها زباله‌های‌شان را توی دستشویی‌ها بریزند، ناگهان صدای بلند و خش‌دارش مثل چکش بر فرق حاضران فرود می‌آید:
«خواهرم! کیسه پلاستیک ننداز تو چاه...»
بلند می‌شود و به طرف زن می‌رود:
«چاه گیر کنه، تو میای باز می‌کنی؟ تو خونه خودت هم پلاستیک پوشک بچتو می‌اندازی تو چاه دستشویی؟»
زن هم دست به کمر صدایش را به سرش می‌کشد:
«کی پلاستیک و انداخته تو چاه؟... حرف دهنتو بفهم...»
فاطمه خانم نگاهی به بروبازوی زن می‌اندازد و راهش را کج می‌کند و به طرف صندلی‌اش برمی‌گردد. روبه مخاطب خیالی می‌گوید: «بد می‌گم، یه جوری استفاده کنین که آدم‌های بعد از خودتون هم امکانات داشته باشن...» زن اما راضی نمی‌شود و بچه را لخت روی سکوی دستشویی رها می‌کند و به سمت متصدی هجوم می‌برد...
دو زن که نزدیک به ١٠ دقیقه در صف دستشویی ایستاده‌اند بازوهای زن را می‌گیرند و مهارش می‌کنند و با سلام و صلوات دعوا را تمام می‌کنند.

آینه‌ها شاهدان خاموش اسرار
دختر تازه از راه رسیده جلوی آینه دستشویی می‌ایستد. نگاهی به صورتش می‌اندازد و تند تند مانتو و روسری را از توی کوله‌پشتی کهنه‌اش بیرون می‌آورد و با مانتوی سفید چرکتاب توی تنش عوض می‌کند. به چشم برهم زدنی آدمی دیگر می‌شود. تکه موی زرد بلوندش را از زیر روسری بیرون می‌گذارد و لب‌هایش را قرمز می‌کند. زن‌هایی که هنوز در صف انتظار توالت ایستاده‌اند خیره دختر را تماشا می‌کنند و زیرلب چیزهایی می‌گویند. فاطمه خانم متصدی سرویس‌های دستشویی و توالت انگار با این صحنه‌ها آشنا است. می‌گوید: «١٣ساله‌هایی که تازه از خانه فرار کرده‌اند وقتی روزهای اول جلوی آینه می‌ایستند و آرایش می‌کنند، خجالت می‌کشند اما یک هفته هم طول نمی‌کشد که همه‌چیز برای‌شان عادی می‌شود. می‌آیند اینجا و برای من تعریف می‌کنند کجا رفته‌اند و چه بلاهایی بر سرشان آمده. تا اسم شهر و دیارشان را می‌پرسم، یا از پدر و مادرشان حرف می‌زنم، ساکت می‌شوند، بعضی‌ها هم بغض می‌کنند یا خودشان را می‌زنند به آن راه که نمی‌شنوند.
بعضی‌ها هم می‌گویند که پدر و مادر ندارند.» فاطمه خانم حال و حوصله صحبت کردن ندارد و همه را به چشم شک و تردید تماشا می‌کند. به چشم‌هایم نگاه می‌کند و با دهان کف کرده و ابروهای پرپشت جوگندمی می‌پرسد: «دانشجویی؟ چه کاره‌ای؟»

بلیت‌فروشان بی‌حوصله و صف‌های انتظار
روزهای آخر هفته است و به قول معروف «سرسر و کلاه کلاه...». رفتار متصدیان فروش بلیت روزهای آخر هفته زمین تا آسمان با روزهای میانی هفته متفاوت است. پسر دانشجو سراسیمه از متصدی فروش بلیت ساعت حرکت اتوبوس را می‌پرسد و متصدی با اخم مشغول پیگیری کار خودش است. حال و حوصله جواب دادن ندارد. بلیت‌هایش تمام شده و با خیال جمع نشسته به حساب و کتاب‌هایش می‌رسد. پسر عصبانی می‌شود و با صدای بلند فریاد می‌زند و کاغذ بلیت را سمت متصدی پرتاب می‌کند. تاریخ بلیت برای روز آینده است و هیچ اتوبوسی جای خالی به مقصد پسر ندارد. متصدی با همان بی‌حوصلگی نیمی از پول بلیت را برمی‌گرداند و بلیت را برگشت می‌زند. پسر دانشجو داد و بیداد راه می‌اندازد و رییس ترمینال را خبر می‌کند؛ اما رییسی وجود ندارد و فریادش میان همهمه آدم‌ها گم می‌شود.

ماه عسل اتوبوسی
دختر پیراهن سفیدرنگ بلندی پوشیده و پسر با کت و شلوار دامادی وکراوات کنارش نشسته. علیرضا داماد ٢٥ ساله‌ای است که شب عروسی چادر سفید بر سر همسرش کرده و دستش را گرفته و سوار بر اتوبوسش کرده تا او را با خودش به ماه عسل ببرد. ساعت‌های بعدازظهر است. علیرضا و مهدیه از الیگودرز آمده‌اند. قرار است یک هفته را در خانه یکی از دوستان علیرضا که مدتی است برای کار به تهران آمده، بمانند و تهران را بگردند. مهدیه می‌گوید: «من و علیرضا از طریق یکی از فامیل با هم آشنا شدیم. خانه ما در یکی روستاهای اطراف الیگودرز است. در تلگرام مدتی با هم صحبت کردیم و بعد علیرضا به خواستگاری من آمد.» مهدیه ١٧ سالش است. با لهجه صحبت می‌کند و کف دست‌هایش از حنای شب عروسی رنگی است. می‌گوید: « اول می‌خواستیم برویم شمال. اما گفتیم بیاییم تهران خریدهای اول عروسی‌مان را هم انجام دهیم و برگردیم الیگودرز. من تازه دانشگاه قبول شدم و پدرم اجازه نداد برای درس خواندن به شهرکرد بروم. وقتی علیرضا به خواستگاری‌ام آمد پدرم خیلی زود قبول کرد تا هوای درس خواندن از سرم بیرون برود. حالا هم از زندگی‌ام راضی‌ام.» علیرضا این جمله را که می‌شنود برق شادی به نگاهش می‌آید. جثه لاغراندامش را روی صندلی اتوبوس تکانی می‌دهد و به چشم‌های مهدیه خیره می‌شود. علیرضا از تلگرام آدرس محسن را که خانه‌ای در نزدیکی ترمینال جنوب است را می‌خواند و با هم می‌روند که آدرس را پیدا کند.
کمی دورتر ناگهان بحث‌های‌شان شروع می‌شود. مهدیه با صدای نه چندان آرام می‌گوید: «من تو خونه‌ای که چند تا مرد توش زندگی می‌کنن نمیام. مگه قرار نبود کسی نباشه ما بریم؟ بیا بریم مسافرخانه» علیرضا کلافه و خسته پشت کتش را مرتب می‌کند و دست به بسته اسکناس‌هایی می‌برد که توی جیب بغلش گذاشته. می‌گوید: «اگه بریم مسافرخونه دیگه پول واسه خرید نداریم. راضی هستی؟» مهدیه راهش را کج می‌کند و به سمت یکی از نیمکت‌های سنگی که مقابل اتاق‌های باربری ترمینال گذاشته‌اند، می‌رود. روی نیمکت می‌نشیند و صورتش را با دست‌هایش می‌گیرد.

خوشبختی جامانده میان خاکستری‌ها
ساعت نزدیک به ٨ شب است. امینه دختری که ظهر به تهران رسیده همچنان روی نیمکت‌های فضای داخلی ترمینال نشسته و مشغول تماس گرفتن با موبایلش است. اما همچنان مخاطب در دسترس نیست. آدم‌ها محو و صورت‌های‌شان بدون خطوط مشخص در رفت و آمد هستند، در هم فرو می‌روند، با هم یکی می‌شوند، از هم فاصله می‌گیرند و چون غباری منتشر در هوا در فضای خاکستری ترمینال می‌چرخند. میان آن همه گرما و هیاهو یک خانواده ٤ نفری حصیرشان را گوشه ترمینال پهن کرده‌اند و آرام و بی‌سروصدا می‌گویند و می‌خندند. سفره غذای خانواده ٤ نفری باز می‌شود. یکی در قوطی ماست را باز می‌کند، یکی قاشق‌ها را از ساک‌ها بیرون می‌آورد، یکی نان‌ها را تکه‌تکه می‌کند... اندک اندک کاسه بزرگ استیل وسط سفره پر از آب دوغ خیار خنکی می‌شود که قالب‌های کوچک یخ رویش شناور است. قاشق‌های لبریز از دوغ و نان و خیار به سمت دهان‌های خندان می‌شتابد. چشم‌های کنجکاو و خیس رهگذران ترمینال با حسرت به این قاب چهارنفره نگاه می‌کنند و در پس‌زمینه هیاهوی ترمینال صدای محمد نوری را می‌شنوند که می‌خواند:
در روح و جان من می‌مانی ‌ای وطن
به زیر پا فِتد آن دلی، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو، همه جهان نیرزد
روزنامه اعتماد
1735**1625
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.