معاونت امور اجتماعی و فرهنگی شهرداری تهران و سازمان رفاه، خدمات و مشارکت های اجتماعی پایتخت، قصد داشتند جایی را به خبرنگاران نشان دهند که دیگر شهروندان از آن شاید بی خبرند، ایستگاه آخر دنیا.

اینجا، زنان از هر جنسی، خودشان می توانند وارد شوند اما نمی توانند به اختیار خود خارج شوند و قاضی ویژه باید اجازه لازم را صادر کند.

اینجا خانه آخر زنانی است که روح و روانشان را از دست داده اند، اعتیاد همه چیز و همه کس را از آنان گرفته، بیماری خاصی دارند که دیگر درمانی برای آن پیدا نمی شود، خانواده ای را پشت سر گذاشته اند که آنان را دوست ندارد و نمی خواهد؛ اینجا مرکز سامان سرای لوایزان تهران است.

از بیرون و خیابانی که وارد آن می شوی، هیچ مشخصه آشکاری از امکانات چنین مرکزی و اقداماتی که در آن انجام می شود، پیدا نیست، از در نرده ای عبور می کنی، وارد دالانی می شوی که برای ورود باید از چند پله آن گذر کنی، بعد اتاقی مشابه سالن های انتظار اما کوچکتر را می بینی، و بعد دفتر مدیر کشیک.

اینها ورودی جایی است که می شود نامش را گذاشت، ایستگاه آخر دنیا، هر زنی که وارد شود، نه آنکه راه بازگشتی نداشته باشد، اما به مسیر قبلی بر نمی گردد، اینجا زنانی را پناه می دهند که دیگر پناهی غیر از خدا ندارند.

بعد از این دو اتاق، محوطه ای را می توان مشاهده کرد که افراد پیش از ورود به سالن های اصلی حتما باید از آن گذر کنند، دستشویی هایی برای نمونه گیری و حمام هایی برای شستن چرک های تن و جان، لباس ها را می کنی و رخت تازه بر تن می کنی.

مرحله بعد گذر از حیاطی است که میان سالن های اصلی اسکان و محوطه ورودی به مرکز در نظر گرفته شده است، بعد می توان وارد سالنی شد که سمت چپ آن، پر است از اتاق های پر تخت های خالی.

تخت های فلزی سرد، که چون کسی هنوز مهمان آنها نیست، لخت و عریان دیوارها را نگاه می کنند و منتظر مسافران جدید هستند.

سالن اتاق های تخت های خالی، منتهی می شود به محل اصلی اسکان زنان مددجوی این مرکز، ۱۸ زنی که از دنیا رانده و از همه جا مانده به اینجا پناه آورده اند.

برخی از این زنان را شهرداری جمع آوری کرده است، برخی ها را سازمان های مردم نهاد معرفی کرده و تعدادی را هم بهزیستی؛ البته به گفته معاون سازمان رفاه، خدمات و مشارکت های اجتماعی تهران مسئولیت اصلی سازمان دهی این افراد بر عهده بهزیستی است اما چون این سازمان فضا و مکان لازم را ندارد، این مسئولیت را شهرداری پایتخت بر عهده گرفته است.

مرا به خانه ببرید

تخت های سالن یک در میان پر است، پیرزن ها بیشتر به چشم می آیند، جوان ها یا زیر پتو رویشان را کشیده یا به تماشای تعدادی خبرنگار متعجب نشسته اند، صدای همهمه همه جا را پر می کند، خبرنگاران هر کدام سراغ یکی از زنان نشسته روی تخت ها یا ایستاده و تماشاگر می روند.

زنی گوشه ای روی تخت نشسته هیچ نمی گوید، نیمی از صورتش را گرفته، می پرسم چند وقت است اینجایی؟ نگاه می کند، برای چه آمده ای؟ نگاه می کند؟ گوشه روسری روی سرش را کمی پایین تر می آورد، اینجا چه می کنی؟ فقط نگاه می کند.

زن دیگری از تخت پایینی صدا می کند، خانوم، خانوم، منو ببرید خونه! خانوم قول می دم خودم کار کنم منو ببرید خونه، چروک های صورتش خبر از عمر سپری شده اش می دهد، مادرجان چند وقت است اینجایی؟ نمی دانم شاید سه ماه.

می خواهد دستم را بگیرد، یادم می آید که قبل از ورود گفته اند با کسی دست ندهید ۷۰ درصد بیماران حاضر در این مرکز مشکل روانی دارند، برخی هم بیماری های خاص، دستش را نمی گیرم اگرچه آن سوی سالن می بینم که پیرزنی که مانند همین زن اصرار به رفتن به خانه را دارد، دست مدیرکل بانوان و خانواده شهرداری را گرفته است.

دختری که به چشم ۲۳ یا ۲۴ ساله می زند، گوشه ای از سالن ایستاده و خندان به ما نگاه می کند، اما لب های فرو رفته در چال دهانش خبر می دهد که دندانی در دهان ندارد.

از پرستاری می پرسم چرا این دختر دندان ندارد، می گوید: معتاد بود، دندان هایش پوسیده بود، الآن دندان مصنوعی دارد ولی توی دهانش نگذاشته!

می پرسم برای چه اینجاست؟ پرستار می گوید: کسی را ندارد، معمولا می رود و بر می گردد، حامله بود، به دستور قاضی ویژه سقطش کردیم، خیلی وقت ها زندگی اش را اینجا سپری می کند.

پرستار می گوید: جوان نیست، ۴۴ سال دارد، دخترش دارد عروس می شود، هر بار که بیرون می رود، حامله می شود و بر می گردد.

یکی از زن هایی که سرش را زیر پتو پنهان کرده بود با دلخوری می نشیند و می گوید: چقدر سر و صدا می کنید، با همان اخم دوباره زیر پتو می خزد.

زنی سرش را از طبقه بالای تخت پایین می آورد می خواهد به یقه یکی از مدیران شهری حاضر چنگ بندازد، اما آقای مدیر کمی با فاصله می ایستد و کارش را جویا می شود، زن می گوید: به خدا اگر کمی درآمد داشته باشم قول می دهم دیگر سراغ اعتیاد نروم، خانه ای اجاره می کنم و برای خودم زندگی را از نو شروع می کنم. آقای مدیر می پرسد با چقدر پول می توانی کارت را شروع کنی؟ زن می گوید: پنج میلیون تومان.

از پیرزن دیگری می پرسم: برای چه اینجایی؟ می گوید: توی پارک بودم، آمدند و مرا بردند. مددکارش می گوید تکدی گری می کرد و خانواده ای هم نداشت که پیش آنان برگردد.

پیرزن تخت کناری سوال نپرسیده می گوید: من نمی دانم اینجا چه می کنم، مرا برای چه من را آورده اند، زن قبلی حرفش را قطع می کند: یک ماه بعد از من اینجا آمده.

مددکاران از ما می خواهند از سالن خارج شویم، وقت شام ساکنان این خانه است.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.