روز ششم فروردین از همان آدمرو کوچکی که در تمام طول عمرش هیچگاه بسته نشد، وارد همان خانه باصفا می‌شوم، در همان اتاق کوچک همیشگی که گاه به طرز عجیبی ظرفیت گنجایش مهمانی‌های بزرگ را داشت، مشغول مطالعه بود.
این نشان از آن داشت که تا آخرین لحظات، نه دست از مطالعه کشید و نه بر بالشی لم داد و نه حتی در اوج بیماری بر بستری دراز کشید؛
چونان شمشاد قد می‌افراشت و چون سوسن زبان به اندرزمی گشود.
در بدو ورود قدری متاثر شدم، از همیشه تکیده‌تر می‌نمود.
احساس کردم شور و نشاط همیشگی کمتر شده است، اما احساس من اشتباه بود، لحظاتی نگذشت که آغاز سخن نمود، با روحیه‌ای بسیار بالا و کلامی سخته و نیرومند.
دست در انبان خاطرات نمود و یکی از ناب‌ترین و شیرین‌ترین آنها را بیرون کشید.
به راستی کلید شناخت شخصیت او را در لابلای همین یک خاطره می‌توان جستجو کرد. خاطره‌ای که تکراری نبود و طی این سالیان هرگز از او نشنیده بودم.
می‌گفت روزگاری پیشتر، کی اسماعیل مظفری – مرد خردمند و دور اندیش ایل -به خانه‌ام آمد و گفت سوالی دارم؛ شما که خواهرزاده کلانتران بزرگ بویراحمد هستی، هم در خانواده دایی‌ها و هم عموها مثل بقیه طوایف و ایلات کشت و کشتار و زد و خورد برای کسب قدرت فراوان بود آیا شما برای فریب ما وانمود می‌کنی که چنین نیستی یا واقعاً آنگونه نیستی؟ در ادامه افزود این سوال را قبلاً مادرم نیز پرسیده بودوبعد ها نیز از من پرسیده شد.
وقتی نام مادر را آورد کمی بغض کرد، در طول این سالیان با وجود نازکدلی فراوان هرگز نه اشک و نه بغضش را ندیده بودم.
دل دریایی‌اش بی کرانه تر از آن بود که آشکارا بغض کند یا اشکی بیفشاند.
این پرسشی بود که در آغاز جوانی نیز مادرم از من پرسید و حتی یک بار به شوخی گفت تردید دارم که آن کی عطا که در این خانواده‌ها پرورش یافته شما باشید و پاسخ او به مادر بسیار غم انگیز بود. اشک‌هایم را از زیر عینک پنهان کردم و دوست گرامی آقای داورپناه نیز اینگونه کرد.
مادر می‌خواهی نشانه بدهم که بدانی من همان کی عطا هستم؟ یادت هست در سنین سه چهارسالگی روزی قصد کتک زدنم کردی و من با خواهش گفتم کتکم نزن تا یک چیزمهمی را که پیدا کرده‌ام بهت بدم. بی درنگ به او گفتم مادر «یک سیزن کلبه» برات پیدا کرده‌ام.
مادر نه تنها از کتک زدن من منصرف شد که سرم را در آغوش گرفت و برای مدتی گریه کرد و دیگر هیچگاه آهنگ کتک زدنم نکرد.
این خاطره مربوط به قریب یک قرن پیش است. برای نسل امروز شاید قابل درک نیست اما نوستالژی آن روزگار در پایان حیات این بزرگمرد حس غریبی هم در خود و هم در ما ایجاد کرد.
نوشتن این خاطره از آن جهت مهم بود که سوالی که مرحوم کی اسماعیل از او پرسیده سوالی است که در ذهن اغلب کسانی که او را می‌شناخته‌اند وجود داشت است. به راستی چگونه ممکن است فردی که میان آتش خون بزرگ شود اینگونه عاشق و مردم دار باشد.
چگونه به جای اسلحه قلم را بر می‌دارد.
چگونه مهر و دوستی را جایگزین کینه و انتقام می‌کند.
وقتی ازکنفسیوس حکیم پرسیدندآیابایک کلمه می‌توان زندگی راپاک نگهداشت؟ اودرپاسخ می‌گوید:”آن یک کلمه محبت به دیگران است”محبت به دیگران که درمکتب اریک فروم “عشق برادرانه” نامیده می‌شود.
“عشق برادرانه یعنی عشق به همه ابنای بشر، واگرتوانایی دوست داشتن درماتکامل یافته باشدچاره ای جز دوست داشتن مردم نداریم”ودرحقیقت طاهری به این درجه ازانسانیت دست یافته بود.
و اینگونه است که بایداذعان کرد یکی از تاثیر گذارترین و با کمی اغماض موثرترین فرد حوزه فرهنگ استان طی نیم قرن اخیراو بوده است.
من وقتی قلم برداشتم که چیزی بنویسم علاوه بر اینکه یارای نوشتنم نبود، بیش از ده سال پیش مطلبی کوتاه در مجله وزین فراسو درباره زندگی او نوشتم تحت عنوان ” از تعادل سرشار ”
فکر کنم نکات ظریفی دارد و پیشنهاد می‌کنم دوستداران آن بزرگوار حتماً جستجو کرده و مطالعه کنند.
مرگ طاهری یک پیام مهم دارد و آنهم اینکه ” کی عطا طاهری بویراحمدی هم می‌میرد ” نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر/نزاع برسردنیای دون مکن درویش!!
7535/6110
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.