روز آخر پاییز یادآور ضرب المثل قدیمی و پرمغز از حسابرسی امور و به نوعی شمردن جوجه هایمان است؛ جوجه هایی که می توانند سرنوشتمان را تغییر دهند و امروز آخرین روز پاییز و زمان شمردن جوجه هاست.

بی صبرانه منتظر شب یلدا بودم، حتی حدود یک هفته قبل با دریافت نخستین پیام تبریک پیشاپیش شب یلدا، به این فکر افتادم که برنامه ریزی مفصلی برای شب یلدا داشته باشم و به همین دلیل برای خرید آجیل و میوه به بازار رفتم تا مبادا گلچین بازار را از دست بدهم و برای شب یلدا آنچه را که می خواهم به دست نیاورم.
به بازار که رسیدم خیلی ها را مانند خودم در تکاپوی خرید میوه، آجیل و شیرینی دیدم، چندی بعد من نیز خود را در خیل جمعیت خریدار میوه و سایر مایحتاج شب یلدا یافتم آنچنان که غیر از میوه های درشت و آبدار و البته گرانقیمت بازار، چیزی نگاهم را به خود جلب نمی کرد.
از این غرفه به غرفه دیگر می رفتم و میوه ها را زیر و رو می کردم، می خواستم برای شب یلدا که میهمان نیز داشتم سنگ تمام بگذارم و البته آن شب را با دور هم بودن خوش بگذرانیم.
تقریبا بسیاری از خریدهایم را انجام داده بودم؛ دستاهایم از پاکت های جور و واجور میوه که معلوم نبود چقدر از آنها خورده می شدند، سنگین شده بود، خواستم پاکت های میوه را به طرف ماشین ببرم تا با یک حسابرسی سرانگشتی بدانم چه چیزهای دیگری را باید بخرم که پسربچه ای حدود هفت یا هشت ساله از من خواست پاکت های میوه و آجیل را تا کنار ماشین بیاورد.
سرمای هوا و سایسار بودن بازار، گوش ها و بینی پسرک را سرخ کرده بود، دست های ترک خورده اش که پاکت های میوه را با اصرار به طرف خود می کشید مرا به خود آورد.
چشم های معصومش آنچنان مرا محو خود کرده بود که متوجه نشدم چطور پاکت های میوه را از دستم درآورد.
نگاهش کردم، کوچک بود اما بزرگ؛ به زحمت پاکت های میوه را با خود می کشید، دستم را به طرفش دراز کردم تا پاکت های سنگین را از دستش درآورم؛ پسرک مقاومت می کرد و نمی خواست این موقعیت را از دست بدهد.
سرانجام یکی از پاکت های میوه را به دستش دادم و به طرف ماشین حرکت کردیم، در طول مسیر نه چندان بلند تا رسیدن به ماشین از پسرک پرسیدم اسمت چیه؟
پسرک بدون اینکه به من نگاه کند، گفت: 'علی'، گفتم، علی جان چند سالته؟ گفت: امسال باید به مدرسه می رفتم. گفتم یعنی نرفتی؟ گفت: نه و سکوت کرد.
پرسیدم چرا؟ گفت: پدرم کارگر ساختمان بود، پارسال از داربست افتاد و کمرش شکست، مادرم هم مریض است، یک برادر و سه خواهر دارم من و برادرم برای درآوردن خرجی کار می کنیم.
لحظاتی سکوت بین و من و پسرک حاکم شد، از خودم و اینکه خیلی چیزها را فراموش کرده بودم، بیزار شدم به ماشین که رسیدم پاکت های میوه را داخل گذاشتم، یاد این ضرب المثلی که مادرم همیشه خطاب به من و خواهر برادرهایم می گفت، افتادم 'جوجه ها را آخر پاییز می شمارند'.
از علی خجالت می کشیدم، زمانی که به ماشین رسیدم برنامه یلدایم را در ذهنم تغییر دادم، از پسرک خواستم مرا به خانه شان ببرد و کمی بعد دست های زمخت پسرک را در اتاقی تاریک و نمور که گوشه ای از آن پدری دردمند دراز کشیده بود و از درد می نالید و کمی آنطرف تر مادری در غصه تامین خورد و خوراک فرزندانش مانده بود حس کردم!
آن روز من هم با الگوگیری از بسیاری انسان های بزرگ، برنامه شب یلدایم را تغییر دادم تا بتوانم جوجه هایم را آخر پاییز مانند خیلی ها با افتخار بشمارم. 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.