نزدیک ساعت 2 بعد از نصف شب خبر مطمئنی از شهادت آقای بهشتی آمد، شاید از ناحیه شهید رجایی نخست‌وزیر که به راستی کمرم را شکست و برای چند لحظه دنیا را سیاه می‌دیدم و خیال می‌کردم دارم دور خودم می‌چرخم. بر خودم مسلط شدم. به اطرافم توجه کردم. دیدم دخترم فاطمه به شدت می‌گرید و همسرم عفت هم نمی‌تواند خودش را کنترل کند. آن‌جا فاطمه به من خیلی کمک کرد و از آن لحظه به بعد او مسئول تلفن شد. بایستی خودم را برای کنترل اوضاع مملکت و دفع خطر احتمالی که بزرگ می‌نمود آماده کنم.

پایگاه خبری جماران: ​به سخت‌جانی خود این‌قدر نبود امیدم که….

روزنامه جمهوری اسلامی با دعوت عامی خواسته است که هر کس می‌خواهد می‌تواند برای فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی مقاله بنویسد.

و من که فرصتم از خیلی‌ها کمتر است این دعوت را بیش از همه متوجه خودم می‌بینم و شما هم انصاف دهید که امروز در پشت کره زمین کسی نیست که به اندازه من فکر و کار و احساس و شغل و سابقه و آینده و بالاخره موجودیتش به آن فاجعه عظیم قهرمانان شهیدش بسته باشد.

مطمئنم که قلمم قدرت ترسیم حال و احساس و ادراکات و تصورات آن لحظاتم را ندارد و شاید اگر آن شب چیزی می‌نوشتم صورت گویاتری را در تاریخ ثبت می‌کردم. اما بالاخره هنوز هم شبحی از آن حالات را در خود دارم و میسور را با معسور از دست ندهم بهتر است.

شنبه

به یک روز قبل از حادثه برگردید روز شنبه 6 تیر 1360 دو ساعت و اندی بعدازظهر از چاه سیصد و پنجاه متری معادن زغال‌سنگ باب می‌روی زرند کرمان، پس از دو ساعت گشت و گذار در تونل‌های سیاه و تاریک و مرطوب و… زغال‌سنگ بیرون آمدم و داشتم به حال کارگران زحمت‌کش و مظلوم معادن زغال‌سنگ فکر می‌کردم. فرمانده ژاندارمری منطقه رشته فکرم را برید و گفت: به جان آیت الله خامنه‌ای امام جمعه تهران سوءقصد شده و ایشان را به بیمارستان برده اند و عقل به خرج داد و اضافه کرد جراحت سطحی است و ایشان را خطری تهدید نمی‌کند. اگر این را نمی‌گفت نمی‌دانم در آن حالت چه بر سرم می آمد. اما همین اضافه توانست خاطرم را کمی آرام کند.

فقط چنین خبر موحشی می‌توانست فکرم را از زندگی مشکل معدن‌کاران جدا کند که کرد. فوراً لباس معدنچیان را درآوردم و خودم را شستم و لباس خودم را پوشیدم و به شهر زرند آمدم. سخنرانی کوتاهی برای مردم نجیب و منتظر زرند در مسجد جامع نمودم و عذرم را گفتم و لابد پذیرفتند و یکسره به فرودگاه کرمان رفتم و با این‌که هواپیما را کمی معیوب می‌دیدند اول شب خود را به تهران رساندم و تا بیمارستان قلب ایشان را زنده ندیدم آرام نگرفتم. گرچه در فرودگاه کرمان هم به وسیله تلفن چنین اطمینانی داده بودند ولی «شنیدن کی بود مانند دیدن».

چند ساعت از سر معدن باب می رود تا اتاق سی سی یو، تمام فکرم در فضای معطر زندگی هم رزم و همراه دوران مبارزات و یار و حلال مشکلات فراوان امروز و آینده انقلاب می‌گشت.

نقش امام جمعه تهران را در مبارزات زمان شاه از اول تا آخر؛ زندان‌هایش، شکنجه‌هایش، تبعیدهایش، سخنرانی‌هایش، فکر دادن‌هایش و نوشته‌هایش و… را.

و آزار حضورش در شورای انقلاب، در حزب جمهوری اسلامی، در دولت موقت، در ارتش، در جنگ و در سپاه پاسداران انقلاب و در نهادهای دیگر انقلاب در بسیج توده مردم و در مجلس شورای اسلامی.

صدای گیرا و نیروبخشش را در خطبه‌های جمعه‌های تهران و لحن گرم و حال آورش را در قرائت سوره‌های قرآن نماز جمعه و بیشتر از همه کمک‌هایش به امام امت در امور کشور و ارتش و جنگ را که مهم‌ترین مسئله کشور بود.

یک‌شنبه

این از روز شنبه 6 تیر. روز یک‌شنبه هفتم تیر صبح زود به بیمارستان رفتم. حال ایشان را رو به بهبودی توصیف کردند. علاوه بر گفته آنان نقطه‌ای روشن تر این بود که ایشان من را شناخت، و کمی خوشحال‌تر شدم. به مجلس رفتم قبل از دستور در رابطه با سوء قصد نافرجام مطالبی تحلیل‌گونه گفتم. بالاخره هر طور بود تا آخر جلسه تاب آوردم و پس از جلسه تلفنی از بیمارستان قلب خبر گرفتم. دکترها حاضر نبودند کاملاً ما را مطمئن کنند اما و اگر می‌گذاشتند خوش‌بین‌تر می نمودند.

شورای مرکزی حزب

بعدازظهر مطابق معمول در جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در همان دفتر مرکزی شرکت کردم و ساده لوحانه با همان شرایط حفاظتی گذشته. مهم‌ترین بحث شورای مرکزی بعد از تحلیلی از مسائل جنگ، مسئله وزیر خارجه بود. پس از مدت‌ها کارشکنی بنی‌صدر حالا که دیگر او خلع شده بود آقای رجایی با موافقت شورای ریاست جمهوری آقای مهندس موسوی را به مجلس معرفی کرده بود به‌‌عنوان وزیر خارجه و قرار بود مجلس نظر بدهد.

خوب یادم است که آن روز احساس جدیدی بر جلسه حاکم بود به خاطر سوءقصد به جان یکی از مؤسسان و امیدهای حزب و هم به خاطر نجات معجزه‌آسایشان. و نمی‌دانم چرا آن روز شهید مظلوممان در جلسه خیلی انس و محبت از وجودش و کلماتش و برخوردهایش تراوش می‌کرد شاید الهام و شاید هم قصد دل‌داری دادن به دیگران جواب این چرا باشد.

جلسه مشترک نمایندگان و مجریان

نزدیک مغرب جلسه ختم شد. طبق معمول بایستی خودمان را آماده کنیم برای جلسه دیگری که پس از نماز مغرب با ترکیبی از نمایندگان مجلس و وزرا و معاونان و مسئولان اجرایی و قضایی کشور که عضو یا هوادار حزب بودند و افراد مؤثر حزب تشکیل می‌شد و درباره مسائل مهم کشور و انقلاب بحث و بررسی آزاد داشت و تقریباً همه می‌دانستند که چهره‌های مؤثر خط امام در این مجلس شرکت دارند.

من چون با پزشکان معالج امام‌جمعه مصدوم قرار داشتم در بیمارستان و هم با حاج احمد آقا فرزند امام قرار داشتم در منزل، برای جلسه دوم نماندم و با کمی تاخیر به بیمارستان رسیدم هم آقای خامنه‌ای را زیارت کردم و هم درباره حال ایشان با دکترها صحبت کردم آن‌ها گفتند حداقل چند ماه ایشان قادر به اقامه نماز جمعه نخواهند بود گرچه این‌بار اطمینان به رفع خطر پیدا کرده بودند.

حدود ساعت 9 شب به خانه رسیدم. یادم نیست که احمد آقا آمده بود یا نه. و به‌هرحال چه بودند و چه آمدند مشغول مذاکره شدیم. (گرچه اهل خانه می گویند یک ربع ساعت قبل از من رسیده‌اند) آقای موسوی خوئینی‌ها هم با ایشان بودند درباره ریاست جمهوری بعد از عزل بنی‌صدر حرف می‌زدیم که تلفن زنگ زد بچه‌ها گفتند آقای صانعی از دفتر امام می‌خواهند تلفنی با من صحبت کنند. فکر کردم با حاج سید احمد کار دارند ولی خیلی زود فهمیدم خودم را می‌خواهد. می‌خواست هم از حالم مطلع شود و هم از انفجار حزب بگوید و یا بپرسد.

مثل اکثر موارد مهم دیگر قبل از همه بیت امام از فاجعه اطلاع یافته بود و طبیعی هم همین است. مردم اگر گرفتار شوند یا خوشحال یا متحیر شوند قبل از هر جا به مرکز انقلاب توجه می‌کنند.

انفجار

آقای صانعی بزرگ با لحنی آرام و مملو از نگرانی و اضطراب می‌گفت: می‌گویند انفجار عظیمی که جنوب تهران را لرزانده در دفتر مرکزی حزب رخ داده و بخشی از ساختمان را ویران کرده و صدای آژیر آمبولانس‌ها و آتش‌نشان‌ها و ضجه‌های مردم همه چیز را تحت‌الشعاع گرفته و دود و غبار از سرچشمه به آسمان می‌رود.

هر کس دیگر هم جای من بود با این مقدار خبر فاجعه را به بزرگی خودش در آن لحظه تصور نمی‌کرد هرچند بدبین و وسواسی تا چه رسد به من که اصولاً آدم خوش‌بینی هستم و تا در قعر حادثه قرار نگیرم مصیبت را همیشه کوچک و نعمت را بزرگ می‌بینم.

البته خیلی ناراحت شدم اما نه به اندازه وسعت فاجعه و حجم مصیبت. فوراً خبر را به احمد آقا منتقل کردم و بحثمان عوض شد و اولین تصمیم این شد که احمد آقا زودتر به منزل برود که امام در خانه تنها نباشد و بر کیفیت انتقال خبر به امام و تماس مردم با بیت و برخورد بیت کنترل داشته باشند. از مهم‌ترین نگرانی‌ها وضع قلب امام بود که در صورت وسعت و عمق فاجعه حداکثر ظرافت در کیفیت نقل خبر به محضر امام لازم بود. گرچه بعداً یک‌بار دیگر معلوم شد روح امام بزرگ‌تر و روحیه ایشان قوی‌تر از حد تصور ما است حتی بعد از ناراحتی قلبی اخیر.

احمد آقا رفت و من نشستم کنار تلفن، همان دو سه تماس اول به کلی روحیه‌ام را افسرده کرد و اهل خانه پی به اضطرابم بردند و دورم جمع شدند. معلوم شد انفجار در همان سالن جلسه بود و آن هم درحالی‌که جلسه شکل گرفت و تقریباً همه جمع شده‌اند.

روشن است که توقع نداشتم به آسانی افرادی را پیدا کنم که به طور طبیعی در آن جلسه نباشند و بتوانند طرف صحبت های لازم آن لحظه من باشند؛ هر کس را به خاطر می‌آوردم می‌دیدم عضو جلسه است.

در شب حادثه از منزل با اینجا و آن‌جا تماس می‌گرفتم تا خبری بگیرم.

یک لحظه گوشی تلفن را روی تلفن گذاشتم ولی دستم را جدا نکرده بودم که به‌محض خطور یک آدم مناسب ذهنم نمره‌اش را بگیرم. تلفن زنگ زد و زنگ تلفن مثل حالت برق گرفتگی لرزاندم و نمی‌دانم چرا؟

 دکتر باهنر

صدایی از آن طرف می‌آمد که خیلی برایم زیبا بود و لذت‌بخش و باورنکردنی که یک لحظه همه غصه‌ها را از خاطرم برد. صدای دکتر باهنر بود. بم، گیرا، گرفته و مضطرب.

باورنکردنی چون ایشان را در آخرین لحظه در حزب دیده بودم و بنا داشت بماند و در جلسه شرکت کند، گیرا مثل همیشه و لذت‌بخش برای این‌که سالم بودن ایشان می‌توانست دلیل خوبی بر سالم بودن خیلی ها من‌جمله آقای بهشتی باشد.

گرفتگی و اضطراب هم که برای شما معلوم است چرا. گرچه ماجرا تا آن لحظه به خوبی هنوز معلوم نبود حتی ایشان هم هنوز نمی‌دانست که کار به کجا می‌کشد و کی می‌ماند و کی نمی‌ماند. می‌دانست عجله دارم بفهمم و ایشان هم مثل من خوشحال شد که من زنده‌ام. مطمئن نبود که من در جلسه نبوده ام از دربان شنیده بود که من خارج شده‌ام و به امید این‌که همدردی و همدلی پیدا کند تلفن مرا گرفته بود.

فوراً شروع کرد به گفتن و گفت:

داشتم می‌رفتم داخل جلسه، بیرون سالن به درخشان (شهید) برخوردم. دو سه کلمه با هم حرف زدیم. دید خیلی خسته‌ام. (دکتر باهنر وقتی که خسته می‌شد قیافه و چشم‌هایش خیلی روشن خستگی را نشان می‌داد. معمولاً آن‌قدر کار می‌کرد که به این حال می‌افتاد.) اصرار کرد که به جلسه نیا و برو استراحت کن.

آمدم نزدیک درب بزرگ. همان لحظه که می‌خواستم سوار ماشین شوم انفجار رخ داد. شعله آتش تا کنار در خروجی رسید و شیشه‌های ساختمان وسط شکست. دیوارهای سالن عقب رفته و سقف  یکپارچه آمده پایین و تمام حضار را زیر گرفته. برق خاموش، صدای ضجه و استغاثه و ذکر و دعا زیر آوار به گوش می‌رسد با وسایل دستی ممکن نیست سقف را از روی عزیزانمان برداریم آتش‌نشانی آمده و جرثقیل حاضر شده که سقف را یکپارچه بردارد. با سرعت دارند کار می‌کنند، از کنار ساختمان چند نفر را بیرون آورده اند. زخمی، شهید، بی‌هوش و… انبوه جمعیت مانع حرکت ابزار است و نظم را بر هم می‌زند و کسی نمانده که بتواند کنترل و اداره کند. شهربانی، شهرداری، بهداری، حزبی ها، مردم، هر یک به‌نحوی دست‌اندرکارند. درعین‌حال خطر ضدانقلاب هم وجود دارد و مردم نمی‌گذارند چهره‌های سرشناس در محوطه بمانند با زور و التماس آن‌ها را از صحنه بیرون می‌برند.

زندانی در منزل

تصمیم گرفته بودم به حزب بروم ایشان به شدت منعم کرد و تلفن‌های دیگر من‌جمله وزیر بهداری دکتر منافی و آقای بادامچیان وصل شد و همین مطالب را با کمی اختلاف گفتند و ماندم در خانه مثل یک زندانی که دائم خبرهای بد می‌شنود. ستادهایی در نزدیکی دفتر حزب تشکیل شده بود برای اداره کار اخراج عزیزان از زیر آوار و انتقال مجروحان به بیمارستان و سایر کارهای لازم.

ستادها و افراد متفرقه لحظه به لحظه اخبار را و پیشرفت کار را به من می‌دادند. ولی اخبار مختلف و متضاد بود.

مصدومان را شناسایی می‌کردند و وضع حال آن‌ها را می‌گفتند در بسیاری از موارد گزارش ها یکدیگر را نقض می‌کرد، خبر سلامت، شهادت، جراحت، در مورد اکثر افراد می‌رسید و نمی‌شد به هیچ‌یک مطمئن شد.

مثل این‌که تعمدی در کار بود که خبر شهادت شخصیت‌های حساس چون شهید بهشتی را به من نگویند و با اینکه ادعای رؤیت جسد یا سالم می‌شد به خاطر تضاد اخبار قابل اطمینان نبود. حتی یک بار گفتند ایشان را سالم بیرون آورده‌اند و در جایی مطمئن حفاظت می‌کنند و به من پیشنهاد شد به ملاقات ایشان بروم ولی خیلی زود نسخ این خبر رسید.

شاید هم تعمدی در کار نبوده و ممکن است تاریکی، شلوغی، عدم مدیریت واحد، اخلال ضدانقلاب و شایعه‌سازی‌ها چنین وضعی را پیش آورده باشد.

 

آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی

 

شهادت بهشتی

بالاخره نزدیک ساعت 2 بعد از نصف شب خبر مطمئنی از شهادت آقای بهشتی آمد، شاید از ناحیه شهید رجایی نخست‌وزیر که به راستی کمرم را شکست و برای چند لحظه دنیا را سیاه می‌دیدم و خیال می‌کردم دارم دور خودم می‌چرخم.

بر خودم مسلط شدم. به اطرافم توجه کردم. دیدم دخترم فاطمه به شدت می‌گرید و همسرم عفت هم نمی‌تواند خودش را کنترل کند. آن‌جا فاطمه به من خیلی کمک کرد و از آن لحظه به بعد او مسئول تلفن شد.

بایستی خودم را برای کنترل اوضاع مملکت و دفع خطر احتمالی که بزرگ می‌نمود آماده کنم.

خواب نجات‌بخش

کمی دراز کشیدم. چشم‌هایم را بستم که فکر کنم برای تصمیم های مهم و فوری، خواب زودتر از تصمیم مغزم را تصرف کرد و پس از بیداری آیه شریفه‌ « ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَیْکُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعاساً یَغْشی طائِفَةً مِنْکُمْ»، که پس از فاجعه احد نازل شده برایم معنای روشنی پیدا کرد و پی به عظمت آن نعمت برای مسلمانان بعد از احد بردم. نمی‌دانم چقدر خوابیدم. حتماً کمتر از یک ساعت. چون اول طلوع فجر آماده خواندن نماز شده بودم. نمازم را خواندم و حرف‌های لازم را به اهل خانه زدم و دلداریشان دادم و قبل از طلوع آفتاب خودم را به نخست‌وزیری رساندم که با همفکری دوستان و همراهان باقی‌مانده کارها را روبراه کنیم.

در نخست‌وزیری

اولین برخورد من پس از فاجعه با دیگران در نخست‌وزیری بود. در راهروها و سالن‌ها و اتاق‌ها همه جا به چهره‌های ماتم‌زده و اندوهناکی برخورد می‌کردم که تا دیشبش تحت تاثیر تحولات کشور و عزل بنی‌صدر و سرکوبی لیبرال‌ها سخت شاداب و بانشاط بودند.

به کسانی برخورد می‌کردم که خبرهای تلفنی شب شهادتشان را اعلام کرده بود و طبعاً خوشحال می‌شدم. ولی این خوشحالی دیرپا نبود. زیرا بلافاصله خبر شهادت افرادی را می‌دادند که اخبار گذشته حاکی سلامتی‌شان بود و یا اصلاً اسمشان نیامده بود. سرنوشت بعضی‌ها هم روشن نبود که در جلسه بوده‌اند ولی نه خودشان پیدا بودند و نه جنازه‌هایشان به دست آمده بود (مثل شهید عضدی) که بعداً روشن شد.

در اتاقی که همان روزهای نزدیک بارها و بارها با حضور شهید مظلوم و شهدای دیگر جلسات مشورتی داشتیم وارد شدم. با آقایان دکتر باهنر، رجایی، مهدوی کنی، موسوی اردبیلی، بهزاد نبوی (این اسامی را از دفتر خاطراتم درمی‌آوردم نه خاطره‌ام) جلسه‌ای تشکیل دادیم که به ابعاد فاجعه و اقدامات فوری که باید بشود برسیم.

گزارش‌های اولیه مطمئن نشان می‌داد بیش از شصت نفر شهید داریم و ده‌‌ها مجروح و احتمال شهدای بیشتر هم می‌رفت. هر لحظه کسی را که خود جنازه شهیدی را تحویل گرفته می آوردند که لیست اعلامی با اطمینان کافی تهیه شود.

هر وقت که تلفن زنگ می‌زد و یا در باز می‌شد قلب من به شدت می‌زد و شاید در چهره‌ام هم علامت می‌داد خودم نمی‌دانم لابد دیگران هم مثل من بودند. در آن یکی دو ساعت خبر خوش کم داشتیم، اغلب، اسامی مجروحان و یا شهدا اعلام می‌شد.

خیلی ضرورت نمی‌بینم که حال خودم و دیگران را برایتان بیان کنم. شما خودتان می‌توانید حدس بزنید که چه وضعی داشته‌ام، وضع دیروز را گفته ام، دیشبم را هم می‌دانید چگونه گذشته با این سابقه فکر کنید رگبار اخبار متعدد روبه‌رو شد و شهدا و مجروحان که هر لحظه به مغز من می‌بارید و تجسم قیافه‌ها و چهره‌های نورانی دوستان و همرزمانی که دیگر نمی‌دیدیمشان و جای خالیشان و مهم‌تر از همه ضرورت انجام مسئولیت های سنگینشان که هر یک به اندازه کوه البرز بزرگ و به قدر اقیانوس آرام وسیع بودند، بر فکر و اندیشه و احساس و مغز و قلب من چه اثری داشته‌اند.

مجلس شورای اسلامی این لنگر و محور نظام در مرز سقوط از عدد قانونی قرار گرفته و به خصوص که جمعی لیبرال هم داشتیم که دستشان در توطئه‌ها دیده می‌شد و می‌توانستند با عدم حضور کار را مختل کنند.

شورای ریاست جمهوری مهم‌ترین عضوش را از دست داده بود، شهید بهشتی را می‌گویم. شورای عالی قضایی رأسش را نداشت، کابینه که در اکثر کارشکنی‌های بنی‌صدر قبل از فاجعه هم می‌لنگید چهار عضو فعالش را و چندین معاون وزیرش را و حزب جمهوری اسلامی که محور تنظیم امور بود، هفت عضو شورای مرکزی‌اش و دبیرکلش و تعدادی از اعضای پرتلاش را در یک لحظه گم کرده بود. شورای عالی دفاع هم با شهادت دکتر چمران و وضع آقای خامنه‌ای و شهادت آقای بهشتی که به جای بنی‌صدر معزول شرکت می‌کردند، وضعش معلوم است و این‌همه در سال جنگ و من ضعیف هم بایستی به مجلس برسم و هم به حزب و هم شورای عالی دفاع و هم شورای ریاست جمهوری و درمورد شورای عالی قضایی و کابینه هم توقع زیادی از من بود.

بر این‌ها اضافه کنید که سنگر نماز جمعه هم که پشتوانه روحی و بسیج کننده عمده نیروها بود بسیج‌گرش و قهرمانش در بیمارستان در مرز شهادت و بقا در دنیا می‌زیست که رسیدگی و حفاظت ایشان هم خود داستان دیگری دارد. و اضافه کنید رسیدگی به مجروحان فاجعه و حفاظت آن‌ها و خانواده‌های عزادار را.

فقط لطف و توفیقات الهی است که به انسان ضعیفی چون من در چنین وضعی قدرت روحی لازم را عطا می‌کند که خودش را نبازد و با توکل بر خدا وظایفش را انجام دهد.

تصمیمات تاریخی

خیلی سریع درباره کیفیت اعلان فاجعه و اقدامات فوری دیگر تصمیم گرفتیم. قرار شد پیامی هم با صدای خودمان به امت شهیدپرور بدهیم.

ضبط صوت را حاضر کردند من و شهید رجایی و آقای اردبیلی پیامی پر کردیم. لابد لحن و آهنگ و صدا و موسیقی اش که بیشتر چیزها را باید از آن‌ها فهمید در روی کاغذ نخواهد آمد. خدا کند اصل نوار محفوظ باشد که خودم یک‌بار دگر گوش بدهم، شاید چیزهای جدیدی از آن بفهمم و با قلم ترسیم کنم.

راهنمایی‌های امام

این را بگویم که حضور رهبری و سلامتی امام امت بود که به ما روح می‌داد و نشاط و امیدمان را پشتوانه بود زیرا می‌دانستیم که اگر همه ما هم نباشیم امام به‌خوبی از عهده تنظیم امور و کارها برمی‌آیند.

این امام و آن امت عظیم را هر کس داشته باشد حق ندارد که احساس ضعف کند و ظلم است که در فاجعه‌ای هرچند به اندازه انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی و شهادت هفتاد و سه تن خودش را ببازد و وظایفش را انجام ندهد.

در همان جلسه تصمیم گرفتم به خدمت امام برویم اخبار را بگوییم و تصمیمات را عرضه کنیم و با هدایت ایشان تکمیل و یا اصلاح نماییم و از انفاس قدسیه «روح‌الله» روح‌ها و جان‌های پژمرده را نشاط جدیدی بخشیم که همیشه وضعمان چنین بوده‌است که در مشکلات پناه به رهبر عزیزمان برده‌ایم. تماس گرفتیم، وقتی معین شد. تا وقت مقرر فرصتی داشتم و لازم بود به مجلس بروم.

در مجلس شورای اسلامی

از نخست‌وزیری به مجلس رفتم. در بین راه و در آستانه مجلس و در خود مجلس به دیگران که چشمم می‌افتاد روبه‌رو می‌شدیم بغضش می‌ترکید و بی‌پروا صدای گریه را بلند می‌کرد. (البته همه نه، ولی خیلی‌ها) اکثر آن‌ها انتظار نداشتند من را زنده ببینند و با دیدن من و یاد عزیزان ازدست‌رفته چنین حالت طبیعی است.

درست نبود که من هم مواجهه با هر یک همان حالت را نشان بدهم سعی می‌کردم که بر خودم مسلط باشم و از خداوند توفیق چنین موهبتی را خواستم و خداوند هم دعایم را مستجاب کرد. خیلی‌ها به حق انتظار داشتند که مثل مادر بچه مرده شیون بکشیم.

حالم را در لحظات اول ورود به سالن مجلس اکنون نمی‌توانم توصیف کنم. شاید اگر آن ساعت می‌نوشتم تراژدی قابل‌توجهی در تاریخ می‌ماند. یقین اگر سالن و گنبد مجلس را به اضافه نمایندگان و تماشاچیان با همه سنگینی‌اش بر سرم می‌گذاشتند فشارم به اندازه تصور آن وضع نبود.

آخر بیست و هفت تن از بهترین نمایندگان مجلسی که من رئیس آن بودم زیر آوار شهید شده بوده و ده نفر از نمایندگان هم در بیمارستان‌ها بودند که نمی‌دانستم می‌مانند یا می‌روند. نگاه‌های نمایندگان بدون این‌که خودشان چیزی بگویند با من حرف می‌زد و مثل این‌که همه آن‌ها حزن آورترین موسیقی را در گوشم بخوانند از من می‌خواست که همراه آن‌ها فریاد بکشم، نمی‌خواستم ناله سر دهم ولی هیچ هم که نمی‌شد، ممکن بود منفجر شوم، فقط کمک چشم‌ها از تنگنا نجاتم داد، اشک‌ها خودش می‌آمد، و کمکی بود. دستمال کاملاً خیس شده، اگر ساکت نمی‌گریستم نمی‌دانم چه می‌شد.

با زحمت کمی با هم حرف زدیم، دوستان را دل‌داری دادم و خودم را هم به لطف خدا و کمک آنان. در مشورت‌های اولیه فکر کردیم دو روز تعطیل رسمی و یک هفته عزای عمومی اعلان کردیم کنیم البته مشروط به تصویب امام.

در آن شرایط نمی‌شد بیش از دو روز کشور را تعطیل کرد و کمتر از یک هفته هم برای عزاداری مردم که مثل ما احتیاج به گریه کردن و اشک ریختن داشتند بی‌انصافی بود.

نمایندگان را به حال خود گذاشتم و برای زیارت امام به نخست‌وزیری برگشتم که با دوستان به جماران برویم. در حرکت جدید آقای پرورش به جمع ما پیوست (تا آن لحظه به حیاتشان مطمئن نبودم) و آقای بهزاد نبوی در نخست‌وزیری ماند که کار تحویل و تحول شهدا و کمک به مجروحان را اداره کند.

به طرف جماران حرکت کردیم. طفلک‌ها پاسدارهایمان که شب را نخوابیده بودند و نگران حوادث جدید از طرف ضدانقلاب بودند و با نگرانی و اضطراب ما را همراهی می‌کردند و دائماً ما را به احتیاط و تحفظ می‌خواندند و از این‌که می‌دیدند ما هنوز از ضربه و فاجعه درسی نگرفته‌ایم و بی‌پروا در خیابان‌ها حرکت می‌کنیم و ساده‌لوحانه خودمان را در معرض خطر جدی دشمنان مسلح که مثل مور و ملخ همه جا منتشر بودند قرار می دهیم کلافه بودند. تعدادشان خیلی کم بود و ماشین‌هایمان غیرمسلح و بی‌حفاظ. حق هم با آن‌ها بود. کم‌کم فهمیدیم و ایمان آوردیم ولی دیر و پس از تحمل خسارت‌ها.

در خدمت امام

ساعت 8.5 صبح 8 تیرماه در اتاق کوچک بیرونی امام به محضرشان مشرف شدیم. حال و هوا و منظره این جلسه را هم الساعه نمی‌توانم توصیف کنم. پیرمردی هشتاد و چندساله را در نظر بیاورید که از عارضه قلبی رنج می‌برد و تحت محافظت شدید اطبا است و گفته‌اند که کوچک‌ترین ناراحتی و شُک روحی ممکن است قلبش را از کار باز دارد. قلبی که اگر از کار بیفتد به دنبالش هزاران قلب دیگر از کار خواهد افتاد. میلیون‌ها مستضعف از غصه دق خواهند کرد و میلیون‌ها مستکبر هم از شادی خواهند رقصید. آینده‌ انقلابی عظیم تهدید می‌شود و ثمره خون هزاران شهید به خطر می‌افتد.

به این ملاحظات مان برای انتقال اخبار خبر شهادت کسانی که بی‌شک در قلب و دل رئوف امام جایشان کمتر از فرزندان صلبی‌اش نیست مشکل داشتیم.

این یک سوی سکه است و سوی دیگر آن اینست که همه امید ما هم همینجا است. اگر مشکلات را اینجا حل نکنیم، جای دیگری نداریم. نگویید خدا و خدا همین امام را وسیله قرار داده است. و غیر از همین رهبر کس دیگری را نداریم که درد دلمان را به او بگوییم و غیر از همین اتاقک جای دیگری نبود که به آن پناه ببریم. خود ایشان هم از پیش خیلی چیزها را مطلع شده بودند و می‌دانستند که ما از ایشان بیشتر احتیاج به دل‌داری و تسلیت و تقویت و هدایت داریم و به همین دلیل خیلی زود ما را پذیرفتند.

نگاه‌های مهربانانه و توجهات عطوفانه از چشمان نافذ و پرفروغشان که بر سیمای نورانی و چهره زرد و تکیده شان به ما می افکندند روح‌بخش و امیدآفرین بود تا چه رسد به کلمات محکم و پرمعنا و لحن گیرایشان که از میان لب‌های خشک‌شده ولی زیبایشان می‌گرفتیم. ما تسلیت گفتیم و ایشان ما را دل‌داری دادند و با ذکر حادثه و لطیفه‌ای از تاریخ قدیم حوزه نجف اشرف در یک بلیه عمومی و اشاره به سرنوشت انبیا و اولیا و الطاف و هدایت‌های الهی به ما آرامش و اعتمادبه‌نفس بیشتری دادند.

از طرفی دکترها موافق نبودند که ایشان را در جلسات خسته کنیم. مخصوصاً در آن شرایط و از طرف دیگر تصمیمات مهمی با نظر ایشان بایستی گرفته شود کارهای فوری و فوتی داشتیم. و بالاخره بسرعت تصمیمات لازم اخذ شد.

 سرعت عادی ترمیم ارگان‌ها

شورای عالی قضایی با تعیین ریاست دیوان‌عالی کشور و به جای تعیین دادستان کل کشور که به سمت ریاست دیوان عالی کشور منتقل شده بودند ترمیم. و به‌این‌ترتیب شورای ریاست جمهوری هم ترمیم گردید و مشکل عمده ای حل شد، زیرا برای انجام انتخابات ریاست جمهوری فقط چهل و دو سه روز وقت داشتیم (پنجاه روز بعد از عزل بنی‌صدر فرصت بود که چند روزش سپری شده بود).

البته با استفسار از شورای نگهبان نظر بر این بود که شورای ریاست جمهوری با دو نفر هم اعتبار و رسمیت دارد ولی با شورای کامل هم کارها صحیح‌تر انجام می‌شد و هم میدان اظهار وجود از نق‌زن ها گرفته می‌شد.

به امر امام قرار شد کابینه به سرعت ترمیم شود و انتخاب میان دوره‌ای مجلس برای پر شدن جاهای خالی هرچه زودتر انجام گیرد و ما هم بلافاصله دست به کار شدیم.

برای فعال شدن شورای عالی دفاع هم تصمیم گرفته شد سرهنگ نامجو به جای دکتر چمران نماینده امام در شورای عالی دفاع که هفته قبل در جبهه به شهادت رسیده بود تعیین شود و چند ساعت بعد هم شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی با انتخاب دکتر باهنر دبیرکل حزب را معین کرد و بدین ترتیب با گزینش های سریع و به موقع همه نهادهای تصمیم گیرنده و سرنوشت‌ساز ترمیم شد و راه برای ادامه کار تمام ارگان‌های کشور به طور قانونی و رسمی هموار گردید.

و این هم یکی از ویژگی‌های امام است که در تمامی مواردی که در دو سه سال گذشته با حذف چهره‌ها و شخصیت‌ها و مسئولان مؤثر انقلاب مواجه شده‌ایم ایشان ضربتی و بدون فوت وقت شکستگی‌ها را ترمیم کرده‌اند و انصاف اینست که در این مورد همکاری و تیزهوشی حاج سید احمد آقا فرزند امام نقش مهمی ایفا کرده است.

و به همین سرعت عمل برای دشمنان خارجی و ضدانقلاب داخلی گیج‌کننده و یأس‌آور است زیرا آن‌ها تاکنون هر وقت به خیال خودشان با گرفتن افراد و شخصیت‌های مهم و مؤثر خواسته اند خلأ ایجاد کنند و اخلال در امور کنند بر خلاف انتظار دیده‌اند نیروی جایگزین آمد گاهی بهتر و گاهی مساوی و احیاناً ضعیف‌تر. (مَا نَنْسَخْ مِنْ آیَةٍ أَوْ نُنْسِهَا نَأْتِ بِخَیْرٍ مِنْهَا أَوْ مِثْلِهَا) سوره بقره آیه 106.

نمونه‌های دیگرش را درمورد ائمه جمعه بزرگ شهدای محراب دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و… دیده‌اید. این درست برخلاف خیال آن‌ها است که با حربه ترور فکر می‌کردند جامعه ما از نیروهای مدیر و مدبر خالی می‌شود و به افلاس و شکست می‌انجامد. بنی‌صدر بعد از فرارش گفته بود که اگر پنج نفر دیگر از بین بروند حکومت ساقط می‌شود و خط امام از میدان‌ها درمی‌رود و صحنه برای آلترناتیوهای جانی خالی می‌گردد!!!

و لابد ابرقدرت‌ها هم با همین تحلیل‌های پوچ خودشان را با تروریسم و گانگستریسم در ایران آلوده کردند و بعد از سخنرانی‌ها معلوم شد که با حضور ملت و سلامت امام امت این‌ها سرابی بیش نیست.

بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت         سر خم می سلامت شکند اگر سبوئی

در ستاد امنیت

به نخست‌وزیری برگشتیم. در جلسه ستاد امنیت کشور شرکت کردیم. با وضعی که پیش آمده بود لازم بود سریعاً برای امنیت فکری بشود. درباره کیفیت برخورد با آشوبگران و ضدانقلاب که تصور می‌رفت حرکت‌هایی داشته باشند تصمیماتی اتخاذ گردید. شورای عالی قضایی هم آمدند و در تصمیم‌گیری‌ها شرکت نمودند.

درباره عامل انفجار و کیفیت انفجار و جای انفجار و قدرت انفجار هم بحث‌هایی شد. تا آن ساعت اطلاعاتمان از محدوده حدس‌ها و محاسبات فراتر نمی رفت و بحث هم طبعاً در همین حدود بود. ما هنوز خود را برای برخورد با حرکات ضدانقلابی در این سطح و با این کیفیت آماده نکرده بودیم.

می‌گفتند لحظه‌ای قبل از انفجار در حیاط چراغ‌ها یک‌بار خاموش و روشن شده و این را دلیل بر علامت دادن به بیرون می‌گرفتند که کار انفجار از بیرون هدایت می‌شده و از اینجا نتیجه می‌گرفتند که قاعدتاً از مدرسه مجاور بوده و در دیوار سالن یا جایی دیگر از بیرون بمب کار گذاشته شده و یا این‌که از راه دور با امواج بمب را هر جا بود منفجر کرده اند.

از گفته‌‌ها و شنیده‌ها و شایعات که تا آن لحظه جمع شده بود به دست می‌آید که ضدانقلاب دیروز برای کشاندن افراد به آن جلسه خیلی تلاش کرده مثلاً شهید محمد منتظری را تلفنی دعوت کرده و تاکید بر ضرورت حضور نموده. یا اول شب در حیاط دفتر حزب کسانی بوده اند که افراد تشویق به شرکت در جلسه می‌کرده‌اند و یا مانع خروج آن‌ها می‌شده‌اند و حتی نقطه انفجار را نمی‌دانستیم، از مشاهدات حضاری که نجات یافته بودند برای پیدا کردن سرنخ استمداد می‌کردیم کارشناسان هم هنوز نظرات روشنی را اظهار نکرده بودند در مورد دنباله اقدامات دشمنان هم هرگونه احتمالی قابل‌قبول بود.

البته آن روز درباره قدرت و برنامه‌ریزی و حساب منظم دشمنان اظهاراتی می‌شد و حدس‌ها و قرائن هم به‌طور اغراق‌آمیز تأییدشان می‌کرد ولی پیش آمدهای بعدی چیزهای دیگری را ثابت کرد.

بی‌برنامگی دشمنان

بعداً معلوم شد که دشمنان ضدانقلاب با همه امکاناتشان آن روز دچار سردرگمی و بی‌برنامگی بوده‌اند و یا خداوند گیج و گنگشان کرد که نتوانسته اند از فاجعه بهره‌گیری کنند.

می‌شود پذیرفت ضربه عزل بنی‌صدر و ضربه کاری که حزب‌الله در سی‌ام خرداد بر پیکره منافقان وارد کردند مقاومتشان را بهم زده و به جای حرکت با برنامه دچار حرکات عکس‌العملی و انفعالی شده باشند.

می‌دانیم که در همان تاریخ آن‌ها در نخست‌وزیری و بیت امام و دادستانی انقلاب و کاخ دادگستری و مجلس و خیلی جاهای دیگر عوامل نفوذی داشتند که بعدها بعضی‌ها جنایت کردند و بعضی قبل از جنایت فرار. و می‌دانیم که نیروهایی آماده جنایت حتی با افتخار هم در اختیارشان بود و معلوم است که همه ما هم آن روزها درست حفاظت نمی‌شدیم و خودشان هم اعتراف کرده‌اند که استراتژی آن‌ها از میدان‌ درکردن افراد مؤثر و بسیج کننده نظام بوده است و می‌دانیم که قساوت و کینه لازم را هم داشتند.

با توجه به نقاط فوق‌الذکر که اگر برنامه و طرح روشن داشتند می توانستند با توالی جنایات نگذارند کارها سامان بگیرد و مسئولان تعادلشان را حفظ کنند و بر کارها مسلط شوند.

مگر نه اینست که باقی‌مانده نیروهای تصمیم گیرنده همان روز در نخست‌وزیری اجتماع داشتند بیخ گوش کشمیری جنایت‌کار که اگر آماده بود و برنامه داشتند، با انفجاری دیگر کار فاجعه دفتر حزب را تکمیل می‌کردند و بدتر از آن در بیت امام و مجلس امکان جنایتشان وجود داشت.

اگر نکردند نه از آن جهت است که نخواستند یا ملاحظه داشتند بلکه مطمئناً برای اینست که محاسبات و برنامه درستی نداشتند و در اثر گناهانشان خداوند از هر جهت گمراهیشان را خواسته بود. «و من یضلل الله فماله من هاد». سوره غافر آیه 33.

و در تحلیل و جمع‌بندی نهایی خواهیم دید که اگر ما خسارت دیدیم ضدانقلاب از همین رهگذر چگونه به نابودی و سقوط نهایی افتاد.

این از نظر عملیات و از نظر تبلیغات، وضعشان از این هم بدتر شد؛ حرکت وسیع مردم و امواج خروشان نفرت توده‌های میلیونی حزب‌الله امانشان را گرفت و اجازه نداد کمترین حرکتی از خود نشان دهند و حتی نتوانستند از خودشان دفاع کنند و تاکنون هم جرأت اظهار و ادعای صریحی در این مورد به خود راه نداده‌اند. «خسر الدنیا و الاخرة ذلک هوالخسران المبین». سوره حج آیه 11.

مراسم عزاداری

کمی استراحت کردم و به مجلس رفتم. در اجتماع حزن‌انگیز نمایندگان در مورد مراسم عزاداری و تشییع جنازه‌های پاک شهدا و محل دفن هر یک و مرکز اجتماع مردم و ساعات و تاریخ برنامه‌ها و خانواده‌های شهدا و مراقبت از مجروحان و نمایندگان باقی‌مانده و برخورد با همراهان و دوستان مجلس بنی‌صدر بحث و تصمیم‌گیری به عمل آمد.

بقایای شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی هم خودشان را به مجلس رساندند. جلسه شورا را تشکیل دادیم، اندوه و غم جلسه را قبضه کرده بود به زحمت خودمان را کنترل می‌کردیم. بحث‌های جلسات قبل در نخست‌وزیری و محضر امام مطرح شد و جمع‌بندی کردیم. و دکتر باهنر به‌‌عنوان دبیرکل حزب انتخاب شدند و کسی چه می‌دانست که عمر دبیرکل عزیزشان این اندازه کوتاه خواهد بود.

قرار شد فردا سه‌شنبه اجساد شهدا را به مجلس بیاورند و از مقابل مجلس تشییع آغاز شود. خود می‌دانید آن روز چقدر کار سرم ریخته بود حسن قضیه این بود که روحیه‌های قوی و قیافه‌های آرام دکتر باهنر و شهید رجایی از مایه‌های قوت قلب و اطمینان خاطر را همیشه با خود داشتیم و کمتر از آن‌ها جدا می‌شدم.

شب

آن شب من و شهید باهنر در مجلس ماندیم هم به دلایل امنیتی و هم به دلایل مسئولیت‌های سنگین درست نبود به منزل برویم. تلفنی از بیمارستان قلب حال آقای خامنه‌ای را پرسیدیم گفتند رو به خوبی است. خیلی خوشحال شدیم. حالا دیگر ارزش وجود و حضور برادران هم‌رزم و همفکر و همدل را بیشتر حس می‌کردیم. نگران حال ایشان و احتمال سوءقصد مجدد در بیمارستان هم بودیم. معلوم است که درجه حفاظت در بیمارستان هر چه باشد به اندازه محیط‌های حفاظت‌شده ای مثل مجلس نیست.

آن شب با دکتر باهنر خیلی حرف برای زدن داشتیم و خیلی موضع برای بررسی و پیش‌بینی. و خیلی مراجعه از اطراف و اکناف اشخاص و ارگان‌ها.

اگر به خاطرم خطور کرده بود که ممکن است به زودی دکتر باهنر و رجایی هم به ملاقات خدا می روند و ما از نعمت وجود و همکاری‌هایشان محروم گردیم آن شب و روزها و شب‌های بعد خیلی بیشتر از ایشان استفاده می‌کردیم از افکار بلندشان بهره می‌گرفتیم. ولی نمی‌دانم چرا به فکر نیفتادم با اینکه خطر همه ما را تهدید می‌کرد و هیچ‌کس اطمینان به حیات حتی یک روز بعد را هم نداشت شاید به این جهت که کارها و مسئولیت‌ها آن‌قدر متراکم و سنگین و پشت سر هم بودند که جای این فکرها نبود.

لازم بود خیلی زود وضع حزب و مجلس و دولت و خیلی چیزهای دیگر را استحکام بخشیم. الآن یادم نیست که شب را چگونه به صبح رسانده ام. روحیه‌ام چنین است که در چنین مواقعی احساس ضعف و نگرانی روال عادی زندگیم را بهم نمی‌زند و اضطراب نمی‌تواند عنان را از دستم بگیرد و به همین جهت به اندازه لازم خوابیدم و لابد دکتر باهنر هم.

فقط یادم است که نیمه‌های شب بیدار شدم به فکر مجروحانمان در بیمارستان‌ها افتادم. با تلفن از کشیک های بیمارستان احوالشان را گرفتم و تاکید بر حفاظت و مراقبت کردم.

سه‌شنبه: دعا- قرآن

بعد از نماز صبح تمشیت امور را دادیم. توانستم لحظاتی خلوت کنم. دعا کردم. از خدا خواستم که به ما قدرت تحمل مشکلات و انجام مسئولیت‌های مهم تاریخی و اداره امور را عطا کند و سایه امام را که در آن مقطع فوق‌العاده و بیش از همیشه مهم و سرنوشت‌ساز بود بر سرمان نگه دارد.

خداوند منان به قلبم انداخت که آیات قرآن را که پس از جنگ احد و ضربه شهادت 71 تن یاران پیغمبر نازل شده تلاوت کنم.

همین را از امدادهای غیبی می‌دانم. هیچ چیز به اندازه آن آیات نمی‌توانست در آن ساعت برای من و ما و مردم سازنده و راهنما باشد.

قرآن را برداشتم و سوره آل عمران را آوردم و از آیه 118: «یا ایها الذین آمنوا لاتتخذوا بطانة من دونکم» تا آیه 179: «ما کان الله لیذر المؤمنین علی ما انتم علیه حتی یمیز الخبیث من الطیب»- را قرائت کردم.

درست مثل این بود که خدا دارد با ما درباره فاجعه انفجار دفتر مرکزی حزب حرف می‌زند، علل فاجعه را می گوید، نواقصمان را تذکر می‌دهد. اشتباهات را، وضع دشمن و دوست و مردم و رهبری را، آثار فاجعه را، امکان بهره‌برداری را و امکان نتیجه معکوس برای دشمن را، اختلاط صفوف کفر و ایمان و نفاق را که به خاطر مشخص نشدنشان چنین فاجعه آفریده اند.

نمی‌دانم چرا آن روز بهتر از همیشه می‌فهمیدم و آیات و کلمات قرآن و آهنگ و اوزان جملات و کوتاهی و بزرگی آیات و جملات درسم می‌داد و مرا می‌ساخت.

دلم می‌خواست همه مردم در آن روز همین آیات را بخوانند و همان چیزهایی که من می‌فهمیدم بفهمند. اگر خودتان چنان حالی را در زندگی نداشته باشید نمی‌توانید بفهمید که چه می‌گویم و به طریق اولی نمی‌توانید حالم و احساسم را درک کنید.

یادم آمد که امروز بنا است برای مردمی که در مقابل مجلس جهت شرکت در تشییع جنازه جمع می‌شوند سخنرانی کنم. خوشحال شدم زیرا فرصتی استثنایی برای انتقال ادراکات و احساساتم که از تابش انوار آن 61 آیه شریفه به دست آمده بود به چشم می‌خورد.

اما همینجا باید اعتراف کنم موقع صحبت یک هزارم آنچه فکر می‌کردم می‌‌توان گفت، نشد بگویم و برایم ثابت شد خیلی چیزها فهمیدنی هست ولی گفتنی نیست و فهمیدم قدرت فهم انسان خیلی بیشتر از قدرت توصیف اوست. لااقل ما انسان‌های معمولی یا کمتر از معمولی چنینیم.

مردم، اسلام، انقلاب

وقتی که برنامه و وقت تشییع جنازه‌ها را اعلام می‌کردیم فکر نمی‌کردیم که مردم تا آن حد استقبال کنند. در حوادث گذشته موارد زیادی پیش آمده بود که وفاداری امت را به خط امام و اسلام فقاهتی که همان اسلام راستین است ثابت کرده بود و من‌جمله همان روزهای طرح عدم کفایت سیاسی بنی‌صدر در مجلس و روز سی خرداد ولی اولاً درجات آن‌ها به این اندازه که این‌بار بالا رفت نبود و ثانیاً اوضاع تفاوت داشت.

آخر بعد از انفجار دفتر مرکزی و شهادت آن همه شخصیت‌ها و نیروهای سطح بالا، بهترین وسیله به دست بوق‌های تبلیغاتی مثلث شوم، استعمار– صهیونیسم- ارتجاع و سه رکن استکبار جهانی افتاده بود که وضع را آن‌طور که میل دارند ترسیم و با بزرگ نشان دادن قدرت دشمنان و ضعیف و حقیر جلوه دادن قدرت انقلاب و اسلام تو دل مردم را خالی کنند و لااقل مردم را مردد و دو دل نگه دارند.

تو نگو که این توطئه‌ها و تلاش‌ها اثر معکوس داشته و بر عکس مردم را جدی‌تر و مصمم‌تر کرده بود البته این اثر معکوس انتظار دشمنان بی‌خود و بی‌دلیل نیست، دلیلش هم قابل فهم است و هم قابل توضیح:

تحلیل اینست که: مردم مسلمان به اسلام و انقلاب اسلامی بیشتر از هر چیز علاقه‌مندند و خط امام را تبلور اسلام و انقلاب می‌دانند، اگر خط امام را در خطر جدی ببینند برای دفاع از انقلاب لحظه‌ای به خود تردید راه نمی‌دهند و از بذل هیچ چیز دریغ نمی‌کنند.

درجه‌ حضورشان در صحنه بستگی به درجه احساس خطر برای انقلاب دارد. خودشان با فطرت پاکشان این درجات را تشخیص می‌دهند و به‌طورکلی اگر جامعه سالم باشد «وجدان جمعی» خیلی خوب می‌فهمد و کمتر دچار اشتباه می‌شود.

امت حزب‌الله تاکنون هیچ وقت این‌گونه خطر را احساس نکرده بود. حق هم داشت. اگر دشمنان را خدا گیج و گم نکرده بود با توجه به جنگ و با توجه به محاصره اقتصادی و با توجه به عوامل نفوذی که داشتند و با توجه به کمک‌هایی که از خارج (شرق و غرب) دریافت می‌کردند ممکن بود بتوانند ضربه‌های کاری تری پشت سر هم وارد کنند (البته بدون محاسبه امدادهای غیبی و نصرت‌های الهی که از این محاسبه‌های معمولی فراتر است.)

هنوز صبح زود بود و من در خودم فرو رفته بودم و انتظار نداشتم به این زودی خبر بدهند که ازدحام مردم از حد گذشته و کنترل را از دست برده است.

صدای شیون مردم آن‌چنان فضا را پرکرده بود که همه چیز را تحت‌الشعاع گرفته بود لحظه‌ای صدا و فریادها قطع نمی‌شد و از دور نمی‌شد فهمید که مردم چه می‌گویند تنها کلماتی که مفهوم می شد لفظ «بهشتی» بود و الفاظ مانوس دیگر

جای دفن

محمدرضا فرزند شهید بهشتی هم آمده بود به مجلس که درباره محل دفن پدرش مشورت کند و سه نظر مطرح بود. عده‌ای می‌خواستند این منبع نور در اصفهان باشد و جمعی قم را سزاوارتر می‌دانستند و اکثریتی هم همین تهران را و بهشت زهرا و قطعه شهدا (ما آن روز هنوز این‌همه قطعه مخصوص شهدا نداشتیم) ما هم ترجیح دادیم که تهران بماند، بالاخره تهران مرکز است و سرنوشت‌ساز. تازه اگر می‌خواستیم از تهران ببریم مگر آن مردم می‌گذاشتند؟ مگر نبود که تا شب، نشد جنازه را از دست مردم بگیرند و مجبور شدند برای دفن شب جنازه را به جای دیگری ببرند و روز بعد دور از چشم مردم که اجازه نمی‌دادند خاک روی آن بدن سوخته و قطعه قطعه شده بریزند به خاک بسپارند؟

آمدند گفتند تراکم جمعیت و بی‌تابی مردم اجازه صبر نمی‌دهد، هرچه زودتر باید با مردم صحبت کرد و جنازه‌ها راه بیفتد. عده زیادی از مردم در اثر فشار اندوه و تراکم جمعیت و گرما از هوش رفته‌اند و راه انتقال آن‌ها را از میان مردم نمی‌شود شکافت زودتر بیا.

هاشمی بهشتی ات کو؟

رفتم طبقه اول روی بالکن ساختمان مجلس، مشرف بر خیابان و فضای باز مقابل درب جنوبی. به محض این‌که با مردم روبرو شدم، آن‌چنان ضجه مردم بلند شد که من در تمام عمرم چنان صحنه پرشور و اندوه‌بار و هیجان‌انگیزی ندیده‌ام و شاید در آینده هم نبینم. دست‌های مردم آن‌چنان در فضا حرکت می‌کرد که گویی طوفانی سهمگین مزرعه گندم رسیده را به موج انداخته و مثل این‌که می‌خواستند خودشان به دنبال فریادهای رعد گونه‌شان به بالا بیایند، فاصله و صف نامنظم دست‌ها نمی‌گذاشت درست صورت‌ها را ببینم ولی هر صورتی را که دیدم از اشک خیس بود و بیشترین جمله‌ای که به گوشم می‌خورد این بود که: هاشمی بهشتی ات کو؟ هاشمی هاشمی بهشتی ات کو؟

ابتدا و در آن حالت جز آنکه به همراه مردم به گریم چه کاری می‌توانستم بکنم ولی توجه داشتم که من برای گریه به آن‌جا نرفته بودم. خوب شد که مثل آن‌ها شیون به راه نیانداختم فقط اشک ریختم و به احترامشان دست بلند کردم.

یک‌دفعه دیدم نمایندگان مجلس که در بالکن با من بودند، بدتر از مردم ناراحتی می‌کردند و جیغ می‌کشیدند.

از آن‌ها تقاضا کردم که مثل من آهسته بگریند و دوباره به جمعیت توجه کردم، این بار دیدم عده زیادی بدن روی دست‌های مردم بلند است و دست به دست به طرف دانشکده افسری می‌فرستند. اول خیال کردم که جنازه‌ها است ولی زود یادم آمد که جنازه‌های شهیدانمان این‌گونه سالم نیستند آن‌ها سوخته‌اند و خیلی‌هایشان قطعه قطعه یا له شده‌اند و علاوه آن‌ها در تابوت ها هستند. و حدس زدم که این‌ها مردمی هستند که از شدت و فشار اندوه و احساسات بی‌هوش می‌شوند و اطرافی ها حدسم را تایید کردند و گفتند: وضع در سراسر خیابان امام‌خمینی و خیابان‌های اطراف مجلس همین است و به حق نگران بودند که تلفات تراکم و فشردگی و اوج احساسات به‌مراتب بیشتر از عدد شهدای انفجار دفتر حزب بشود.

سخنرانی

خودم می‌دانستم که وظیفه سنگینی به‌عهده دارند و مطمئن بودم حرف‌های من در آن صحنه و آن لحظه سرنوشت‌ساز است بی‌شک همه مراکز خبری دنیا و همه ناظران امور بین‌المللی و مخصوصاً ناظران داخلی خودمان روی حرف‌های آن روز من حساب باز می‌کردند و گذشته از همه آن‌ها توده مردم و امت حزب‌الله در آن وضع احتیاج به توضیح و تحلیل و تصمیم ارشاد و خط حرکت داشتند.

به لطف خدا من به اندازه کافی از آیات قرآنی مربوط به احد خط و ربط گرفته بودم و هنوز نشئه تعلیمات قرآن را با خود داشتم. ولی حیف که نتوانستم بیشتر دریافت‌هایم را منتقل کنم، نمی‌دانم شاید مردم به خاطر استعداد و آمادگی خودشان بیشتر از خود من از همان اشاره‌ها و گنگ بازی‌هایم مطلب گرفته باشند. قرائن و اوضاع نشان می‌دهد که وجدان جمعی مردم مسلمان جلوتر از ما و بهتر از ما می‌فهمد و خوب‌تر از ما عمل می کند.

بعضی از نکات متخذ از قرآن درباره حادثه احد را با وضع خودمان تطبیق دادم و طبق معمول امید خودم را به آینده خوب انقلاب و به سرنوشت شوم دشمنان انقلاب خدا و انقلاب و مردم تاکید کردم و پیش بینی وضع امروز انقلاب را و ضدانقلاب را تحلیل نمودم.

بعداً دوستان و ناظران گفتند حرف‌ها به‌جا و به‌موقع و لازم بود ولی من خودم معترفم که حرف‌های من نبود بلکه قطره‌ای از اقیانوس قرآن بود و بلکه ضعف من باعث شد که خیلی از حرف‌های بهتر که می‌شد آن روز گفت نگفته ماند.

تشییع جنازه‌ها

حرف‌های من تمام شد، جنازه‌ها و تابوت‌ها رفتند بالای سر مردم غریو مردم هزار بار نیرومندتر، جای صدای بلندگوها را که صدای من را در فضا بلندتر می‌کرد گرفت دوباره قیامت شد. مردم شعارهای عجیبی خلق می‌کردند و می‌سرودند. نمی‌دانم به آن زودی آن همه عکس شهدا را از کجا آورده بودند مثل این‌که هیچ‌کس دست خالی نبود. یا عکس داشت یا گل داشت یا دستش به تابوت بند بود و یا خیلی‌ها در یک دست عکس و در دیگری یا گل و یا تابوت را. عکس و گل بالای سر مردم طبقه‌های خلق کرده بود.

از این جالب‌تر صحنه حرکت مردم بود. از بالا اصلاً نمی‌شد حرکت مردم را دید.

اولاً که حرکت آن‌قدر کند بود که حس نمی‌شد و ثانیاً مردم آن‌چنان به هم چسبیده بودند که با پا نمی‌توانستند راه بروند. به جای حرکت افراد، مجموعه حرکت می‌کرد به نظر من سطح خیابان مثل سطح دریای مواجی بود که فقط خم ها و شکست های سطح آب به چشم می‌خورد؛ رفت‌وبرگشت هم داشت. به جای این‌که مرتب به جلو بروند گاهی تحت فشار معکوس جمعیت به طرف مجلس کشیده می‌شد.

برای من صحنه مثل دریایی بود که شاخه‌های گل و تصویر سطحش را پوشیده و باد و طوفان از چند طرف موج در آن انداخته.

بی‌شک در دنیا چنین تشییع جنازه‌ای تاکنون اتفاق نیفتاده. دشمنان که خواستند از عظمت آن بکاهند رقم بیش از یک میلیون تشییع کننده را گفتند ولی خدا و خود مردمی که در تشییع شرکت کرده بودند می دانند که رقم غیر از این بود. باید از تعبیر چند میلیون استفاده کرد.

تازه عدد و رقم فقط یک بعد مطلب است ابعاد دیگرش را که فریادها و شعارها و اشک‌ها و حسرت‌ها و دعاها و نفرین‌ها و… بود و خبرنگاران خارجی هم فقط گوشه‌ای را می‌دیدند. همان‌جا که خودشان بودند تا مردم حاضر نبودند از آن‌ها چیزی بگویند و از آنچه گفتند کمتر نمی‌شد گفت. از این مهم‌تر حالت قلب‌ها و دل‌ها بود که آن‌ها نمی‌توانستند ببینند یا بفهمند مگر این‌که خودشان عوض شوند و حزب‌الله شوند و این هم که به آسانی نمی‌شود.

این‌همه مرد چه زن و چه مرد از صبح زود تا شب همین‌طور که گفتم گریه کرد و فریاد کشید و اشک ریخت. عده زیادی هم زودتر خود را به بهشت‌زهرا رسانده و آن‌جا جا گرفته بودند برای مراسم دفن و در بهشت‌زهرا انتظار ورود جنازه‌ها را می‌کشیدند و هر لحظه با بی سیم‌ها تماس می‌گرفتند. ساعت‌ها می گذشت و خبر می‌رسید که چند صد متر پیشروی کرده اند جمعیت از شهر تا بهشت زهرا به هم وصل بود.

 

آیت الله اکبر هاشمی رفسنجانی

 

خبر مفقود شدن جنازه بهشتی

نزدیک مغرب خبر رسید که جنازه‌ی بهشتی را گم کرده‌اند. خیلی تعجب کردیم احتمال این‌که دشمنان ربوده باشند به‌کلی مردود نبود. گرچه خیلی بعید به نظر می‌رسید به ذهن می آمد دشمنان با دیدن این صحنه‌های بی‌سابقه به فکر افتاده باشند که قبر و مقبره او می‌تواند منبع نور و مرکز سازندگی و ارشاد شود و مایع تشدید نفرت مردم و نسل‌های آینده نسبت به ضدانقلاب و کفر جهانی و لیبرالیسم که دستشان به خون آن شهدا آغشته است- و طبعاً به فکر می‌افتند از تحقق چنان مزار و مناری جلوگیری کنند.

ولی آنچه که خاطرمان را جمع و مطمئن می‌کرد این بود که جدا کردن دست‌های مردم از آن تابوت‌ها کار آسانی نیست و تقریباً محال است و به همین دلیل این‌گونه شایعات خیلی نگرانمان نمی‌کرد اما بی هول و هراس هم نبودیم. بهرحال تعقیب کردیم تا مطمئن شدیم جنازه در اختیار خودمانی ها است و فقط برای ختم کردن مراسم تشییع و پیدا کردن امکان به خاک‌سپاری متوسل به چنین اقدامی شده‌اند، آن‌ها معتقد بودند که مردم نخواهند گذاشت خاک روی جنازه‌ی بهشتی ریخته شود.

 ضدانقلاب

هنوز اسنادی به دست نیاورده‌ام که بدانم ضدانقلاب در آن روز به چه می اندیشیده و چه توطئه‌ای داشته و آن محضر عظیم را چگونه ارزیابی می کرد؛ این فصل را باید با مراجعه به نوشته‌ها و اعلامیه‌ها و اظهارات رادیوهای بیگانه که آن روز (و تا امروز هم) سخن‌گوی آن‌ها بودند یافته و اظهارات دستگیرشده هاشان در بازپرسی‌ها و خبرهایی دیگری در این ردیف به رشته تحریر درآورد. قسمتی از اسناد به دست آمده می گوید مرکزیت سازمان دستور داده بود که تیم های عملیاتی آماده عمل باشند. در جریان تشییع جنازه‌ها که مردم از شهر بیرون می روند و کمیته‌ها و مراکز سپاه برای کنترل مراسم مراکز خود را خلوت می کنند، یک‌باره به مراکز آن‌ها هجوم ببرند و اشغال کنند و ازین طریق کنترل شهر را به دست بگیرند و کودتا را تحقق بخشند. ولی به‌خاطر ضربه‌ای که در 30 خرداد خورد و به خاطر حضور غیرمنتظره مردم در صحنه و حمایت وسیعی از خط امام نتوانستند برنامه را اجرا کنند.

ولی چند نکته که در دفترچه خاطراتم به‌صورت اشاره در میان انبوه حوادث ثبت شده می‌نویسم. دخترم فاطمه جزء تشییع‌کنندگان خودش را به بهشت زهرا رسانده بود. تلفنی اطلاع داد از انبوه بی‌سابقه جمعیت و از عظمت احساسات خلق الله و از این‌که در آن شور و غوغای خلق حزب‌الله عده قابل‌توجهی ضدانقلاب را با اسلحه گرم و سرد و نارنجک و کوکتل مولوتف و چیزهای دیگر از میان مردم شناسایی و بازداشت کرده‌اند. بعداً که رسیدگی کردیم معلوم شد تعدادشان خیلی زیاد بوده و برای انجام خرابکاری و ارعاب و متفرق کردن مردم و خلوت و خالی کردن صحنه برنامه داشته‌اند اما پیش از آنکه برای ترساندن مردم کاری بکنند خودشان از امواج خروشان دریای بی‌کران توده خشمگین به وحشت افتاده و بازداشت چند رابط و فرمانده و مجری مانع اجرای اهداف شومشان شده و به‌طوری‌که بعضی‌هایشان مدعی بوده‌اند خروش و احساسات مردم رویشان اثر کرده و قدرت عمل را از آن‌ها گرفته بود. بهرحال بخیر گذشت. اگر انفجارهایی یا رگبار مسلسلی در آن بحر مواج رخ می‌داد خدا می‌داند چه پیش می‌آمد. قدرمسلم این است که حضور باسابقه مردم در صحنه غافل گیرشان کرد محاسبات غلطشان را به رخشان کشید و دست و پایشان را گم کردند و تعادلشان به هم خورد. والله خیرالماکرین.

مخالفان

در این فصل، صحبت از مخالفان غیر محارب است و نه مخالفان اصل انقلاب. صورت ظاهر آن‌ها که مخالف خط امام بودند و در حوادث گذشته موضع واحدی با محاربان در ابعاد سیاسی و اجتماعی گرفته بودند. در مجلس، در دولت، در مطبوعات، در جلسات، در راه‌پیمایی‌ها و… اما حاضر نبودند تا آن‌جا که منافقان و بنی‌صدر پیش رفتند پیش بروند وضع دیگری داشتند.

نمی توانستند از همراهانشان دل بکنند و نه مایل بودند تا آن درجه در قساوت‌ها شریک باشند یا تا آن درجه خود را به زحمت بیندازند. دودل، سرگردان، یک پا به پیش یک‌ پا به پس، با یک چشم خندان و با دیگری گریان، نگاهی به جلو و توجهی به عقب خدا می‌داند حالشان را. و این را من خودم حدس می‌زنم برخوردهایشان همچنین قرائنی را به دستم می دهد. شاید هم واقعیت چیز دیگری باشد.

همان روز یکی از آن‌ها با من تماس گرفت و گفت سران نهضت آزادی که چند روز قبل از مجلس قهر کرده بودند و به جلسات نمی‌آمدند حالا به خاطر خیلی چیزها من‌جمله رسمی شدن مجلس حاضرند بیایند به شرط این‌که امنیتشان تامین گردد من هم با دیگران مشورت کردم و پذیرفتم.

نمایندگان دیگری که کاندید دفتر به‌اصطلاح «هماهنگی» بنی صدر بودند و تا آن روز در مجلس از او حمایت می‌کردند سخت به وحشت افتاده و تحت فشار افکار عمومی قرار گرفته بودند هر روز مراجعه می‌کردند و برای رفع خطر و گرفتن امکان زندگی و همکاری چاره‌جویی می‌کردند.

نمایندگانی هم بودند که در معرض اتهام همکاری و ارتباط با منافقین بودند. وضع این‌ها بدتر از قبلی‌ها بود خائن بودند و بی امید به آینده هم نبودند. من حالت خوف را در چهره‌ها و حرکاتشان حس می‌کردم. هم دلم برایشان می‌سوخت و هم از این‌که بعد از آن جنایت عظمی باز هم حاضر نبودند موضع صریح بگیرند و تروریسم را محکوم نمایند خشمگین می‌شدم. خشمم را می‌خوردم و پیشنهاد روشن کردن مواضعشان را هم دادم و اولی‌ها نامه‌ای هم به امام نوشتند و کمی جلو آمدند ولی بالاخره جای مهری هم برای خودشان در آن طرف هم حفظ کردند. اما و اگری هم در نامه و اظهاراتشان می‌گنجاندند و بالاخره وضعشان این‌جور بود که در وسط ایستاده بودند و راه فرار از دو طرف جستجو می‌کردند و من نمی‌دانم چرا بعضی انسان‌ها این‌جور فکر می کنند؟ چرا به فکر فرار می‌افتند که راه جستجو کنند. چرا تصمیم نمی‌گیرند روی موضع حقی بایستند و مقاومت کنند و همان‌جا زنده باشند؟ یا همان‌جا بمیرند؟

اجازه بدهید که اسم از کسی نبرم؛ خیلی‌هاشان هنوز در همین حالند و ما امید به صلاحشان داریم. اگر روزی تاریخ احتیاج به نامشان پیدا کرد در دفترچه خاطرات من نام و نشان‌شان پیدا می‌شود. یکی‌شان در اولین مرتبه‌ای که پس از فاجعه هفتم تیر روی صندلی‌ام در مجلس نشستم، آمد دست به گردنم انداخت. زار زار گریست. گفت خاک بر سرمان شد بعد از بهشتی دنیا برای ما چه ارزشی دارد؛ شاید آن لحظه کاملاً راست می‌گفت قصدی نداشت ولی عملاً در حوادث بعد کارهایش به آن گریه و آن اظهارات نمی‌خواند. البته آن روزها علائم تمام شدن دوره خط امام زیاد به چشم می‌خورد مخصوصاً در محیط آن‌ها و با کانال‌های خاص خبریشان این هم باید منظور شود.

کارها

اکنون که به یادداشت‌های اشاره مانند دفترچه خاطراتم نگاه می‌کنم تعجب می‌کنم که در آن روز زیر باران مصیبت هولناک خداوند چه قدرتی به ما ها داده بود که به آن همه کار مشکل و متنوع و گاهی متناقض برسیم. تناقض از این‌جهت که بعضی کارها به روحیه و برخورد عاطفی و گذشت احتیاج داشت و بعضی‌هایشان به خشونت و قاطعیت و در یک لحظه هم با هر دو گونه مواجه می‌شدیم.

ظهر با شهید رجایی نخست وزیر پرکار، مقاوم، مؤمن و قاطع در دفترم ناهار خوردیم. به غیر از کارهای جاری درباره آینده مجلس و ریاست‌جمهوری و نخست‌وزیری و حزب بحث کردیم و تصمیمات مفیدی اتخاذ نمودیم. برای کار در دفتر هم مشکلی داشتیم. رییس دفترم آقای زمانی جزء شهدا بود دستم به طرف تلفن یا کارهای دیگر او به سختی فرمان می‌برد.

و چند مورد از برخورد با مخالفان هم مربوط به همین روز است و چند موردش مربوط به روزهای بعد. آقای مهدوی کنی وزیر کشور بودند و در آن بحبوحه خیلی خوب و به موقع کار می‌کردند. در مجلس ملاقات طولانی با ایشان داشتم و راجع به انتخابات آینده، انتخابات ریاست جمهوری و انتخابات مجلس برای پر کردن جای خالی 27 نماینده شهید مذاکره کردیم. کار مجلس بدون آن‌ها بسیار مشکل بود.

جلسه‌ای طولانی و پربار هم با بقیه شورای عالی قضایی داشتیم. جای خالی شهید بهشتی در آن جلسه خیلی محسوس بود تا آن روز قدر شهید مظلوم در دستگاه قضایی تا آن حد برایم روشن نشده بود. مهم‌ترین کارمان و فوری‌ترین اقداماتمان مربوط به آن‌ها می‌شد.

تروریسم و تخریب خطر جاری جدی بود و مواجهه با آن در مسئولیت‌های دستگاه قضایی. در همان جلسه تصمیمات لازم اتخاذ شد. تامین امنیت برای سر و سامان دادن به کارها و پر کردن خلأها از نان شب برایمان لازم‌تر بود. و با نداشتن اطلاعات متمرکز و پلیس کارآزموده و دادستانی‌ها و دادگاه های سابقه دار و وسعت و قدرت محاربان و مخالفان و تهاجم همه‌جانبه دشمن و گرفتاری‌های جنگ و مشکلات محاصره اقتصادی و خرابکاری‌های عوامل نفوذی دشمن و بقایای نیروهای موذی لیبرالیسم و بنی صدری‌ها در دستگاه‌های نظامی و انتظامی و اجرایی و قضایی و تبلیغی کشور و حتی نهادهای انقلابی. کار شورای عالی قضایی از همه دشوارتر بود آن‌هم در غیاب شهید بهشتی. به‌هرحال چاره‌ای نبود بایستی اقدام می‌کردیم و کردیم. البته چیزهایی داشتیم که همه این مشکلات و متاعب و مصائب را آسان می‌کرد. امدادهای الهی، قدرت اسلام و قرآن، رهبری‌های پیامبرگونه امام، حمایت بی‌دریغ مردم و فداکاری‌های حزب‌الله و…

این‌ها را اگر درست مورد استفاده قرار بدهیم به اندازه همه دنیا قدرت می‌دهد و قدرت از جا کندن کوه‌ها و جا به جا کردن دریاها را به آدم می‌دهد. خوشبختانه توانستیم تا حدودی از آن نعمت ها استفاده کنیم.

 زیارت قتلگاه

با همه گرفتاری‌ها و مشاغل گوناگون و مراجعات دلم از درون تحت فشارم گذاشته بود که به دفتر مرکزی حزب بروم و قتلگاه عزیزان را زیارت کنم. مخالفت پاسداران هم با این‌که منطق با آن‌ها بود و احتمال خطر زیاد نمی‌توانست جواب دل را بدهد. بهانه‌ای هم داشت. عدم شرکت من در مراسم تشییع جنازه‌ها. پاسدارها هم که جمع آن امتیاز را گرفته بودند خود را مدیون می‌دانستند و بالاخره تسلیم شدند و موافقت کردند که سری به مشهد 72 تن و یک تن بزنیم. شاید عشق خودشان هم در این تسلیم بی‌اثر نبود.

نزدیکی‌های غروب از مجلس به طرف سرچشمه حرکت کردیم. به‌طور بی سابقه‌ای خیابان‌ها خلوت بود. همه مردم هنوز از بهشت زهرا برنگشته بودند و آن‌ها هم که برگشته بودند خستگی و اندوه حال خیابان گردی یا کار به آن‌ها نمی‌داد. ضدانقلاب هم در آن شور محشر جرأت آمدن به خیابان‌ها را نداشت تعطیل عمومی بود.

زود به سرچشمه و دفتر حزب رسیدیم. از روی گزارشات و شنیده‌ها تصویری از منظر در ذهنم داشتم. اما وقتی که وارد حیاط دفتر شدم چیز دیگری دیدم. شعر معروف «شنیدن کی بود مانند دیدن» که تا آن روز تصوری «عامیانه» از آن داشتیم در فکرم تبدیل به یک نکته «حکیمانه» شد. البته به طور کلی قبول دارم که این ضرب‌المثل‌های پیش‌پاافتاده و معروف ریشه در افکار بلند حکیمانه یا تجربه ممتد ملت‌ها دارند ولی خود همان باور و قبولی هم در حد پذیرش های منطقی است و چنین صحنه هایی لازم دارد که ملموس و عینی و عجین با روح دادن و احساس انسان شود.

تمام صحن حیاط پوشیده از خرده شیشه‌ها و قطعات آجر و سیمان و خشت و گل های سالن و اتاق‌های اطراف حیاط بود. یک در و پنجره سالم به چشم نمی‌خورد. سالن محل کنفرانس تبدیل به تل خاک و سنگ و آجر و سیمان شده بود. فقط سردر جنوبی سالن که با نقطه انفجار فاصله داشت هنوز سرپا بود ولی ترک خورده و آماده سقوط.

قطرات خون‌های مقدس یاران امام اینجا و آن‌جا به چشم می‌خورد. اولین بار که چشمانم به رنگ خون ها خرد سخت منقلب شدم. الان قدرت ترسیم و تصویر آن حالت را ندارم همین‌قدر یادم است که لحظاتی همه دنیا را سرخ می‌دیدم. کاش آن لحظه وضع روحیم را در جایی ضبط کرده بودم، بی‌شک ارزش بررسی برای روان‌شناسی داشت. ولی می‌دانم این آرزوی خامی است. هیچ‌کس در آن چنان حالی به فکر نوشتن و گفتن و درس دادن و امثال این‌ها نیست. و نمی‌تواند باشد و وقتی هم که از آن حال بیاید بیرون دیگر نمی تواند خودش را به آن حال برگرداند و نه می‌تواند آن را توصیف کند مگر این‌که عملاً چنان صحنه ای برایش بسازند و خودش نداند (اگر بداند آن‌چنان غافل‌گیر نمی‌شود) و دستگاهی هم آماده باشد که فوراً همه تحولات وجودش را ثبت کند. و یقین دارم چنین دستگاهی را بشر هرگز نخواهد توانست ساخت.

رفتم کنار سالن مخروبه، می‌خواستم پا روی آوارها بگذارم که کمی جلوتر بروم و خودم را به محل تریبون، همان‌جا که شهید بهشتی هنگام انفجار نشسته بود برسانم. پاهایم فرمان نمی‌بردند. مدتی بی‌حرکت ایستادم. متوجه شدم که از درون وجودم مرکز دیگری فرمان ایست می‌دهد. هنوز تصور وحشتناک حالت «عزیزان زنده زیر آوار» کاملاً زنده و فعال بود. ناخودآگاه خیال می‌کردم بندگان صالح خدا ممکن است از سنگینی جسم من بر روی آوارها رنج ببرند شاید این حالت به خاطر این زنده مانده بود که من از لحظات اولی که خبر انفجار را شنیدم تا ساعت‌ها رگبار اخبار و تلفن‌ها خبر از فرود یکپارچه سقف سنگین بر روی انسان‌های زنده و به گوش رسیدن صدای محبوسان در حال مرگ و زمزمه‌های عاشقانه شهدای درحال انتقال به جوار الهی به مغزم و فکرم و قلبم و فؤاد و دلم می رسید و قطعاً هر کس دیگری هم جای من بود نمی‌توانست خود را بدین زودی از آثار آن رگبار وارداتی نجات بدهد.

الآن یادم نیست که توقف من در کنار خرابه سالن چقدر طول کشید. بچه‌ها می‌گویند کمتر از یک دقیقه. اما آنچه که در آن مدت کوتاه به خاطرم خطور کرد آن‌قدر زیاد است که در شرایط عادی نمی‌شود آن همه مطلب را در یک عمر هم گنجاند. در کتاب‌ها چیزهایی خوانده‌ام که در حال خواب یا در لحظات مرگ یا… انسان به سرعتی که با ابزار مادی نمی‌شود اندازه‌گیری کرد بر چیزهای فراوانی آگاهی پیدا می‌کند و همه بایگانی مغزش را که به اندازه تمام واردات فکری تمام عمرش می باشد مرور می‌کند. نامه عمل هم چنین است. حداقل اینست که در همان یک دقیقه هم صحنه‌های نزدیک دو سال عمر آن سالن و جلسات درس و بحث آدم‌های گوناگون که در آن‌جا دیده بودم و خاطرات تلخ و شیرین دوران فعالیت‌های حزبی و جلسات سرنوشت‌ساز شورای مرکزی حزب، دولت، شورای انقلاب و مجلس و بحث‌های داغ سیاسی- اجتماعی و… از جلوی چشمان باطنم رژه رفتند.

کم‌کم به خود آمدم و بر خود مسلط شدم دیدم اطرافیان هم حالشان دست‌کمی از من ندارد پاسداران دست‌پاچه بودند. آن‌جا را برای توقف من امن نمی‌دانستند. از شمال و غرب دیوارش ریخته بود و خانه‌های اطراف و مدرسه مجاور مشرف بودند و احتمال کمین هم ضعیف نبود. چون دشمن می‌توانست حدس بزند که باقی‌مانده‌های یاران امام در همین روزها به زیارت قتلگاه عزیزانشان می آیند.

مرا به اتاقی که در جنوب سالن با فاصله یک راهرو قرار داشت بردند که یک منظره عجیبی و رقت‌آوری را نشان دهند. شعله آتش انفجار پس از عبور از سطح سالن و سوزاندن عزیزان بر روی صندلی‌ها از در جنوبی سالن و راهرو عبور کرده و وارد اتاق شده بود و کمدها و میزها را از جا کنده و سوزانده مسئول دفتر را که پشت میز نشسته بود درجا شهید کرده بود.

از آن اتاق آمدم بیرون، پیرمردی از روی تل آوار پرید پایین و دامنم را گرفت و فرزندش را از من می‌خواست؛ توضیح خواستم معلوم شد پسرش طبق اطلاعات او در این جلسه بوده و تاکنون نه جسدش را در بین شهدا پیدا کرده‌اند و نه جزء مجروحان در بیمارستان‌ها است و نه خبری از زنده بودنش دارد. معتقد بود که زیر همین آوارها مانده است و از من می‌خواست که بگویم یک‌بار دیگر آوارها را جابجا کنند.

تقاضای بی‌حسابی نبود تاکید کردم که به درد و دل او برسند و خواسته کوچکش را اجابت کنند و کردند، بعدها خبر دادند که جسد نور چشمش و نور چشممان را به اضافه شهید دیگر که گویا دکتر عضدی اقتصاددان مؤمن و عضو هیأت‌رئیسه مجلس خبرگان باشد و تا آن زمان مهم بود و قطعاتی از اعضای بدن‌های دیگر را در این کاوش به دست آورده اند. حیف که اسم آن پیرمرد و فرزند شهید و شریفش را به خاطر ندارم. اگر پیدا کردم بعداً به آن نوشته اضافه می‌کنم و اگر بعداً خودش این مقاله را خواند و یادش آمد خوب است یادآوری کند که در چاپ‌های بعدی اضافه شود.

بگذارید چند کلمه هم از وضع بچه‌های حزب و اعضای دفتر مرکزی و پاسداران آن‌جا بنویسم. نمی‌دانید حالشان چقدر بد بود. با کسی نمی‌شد حرف زد. بعضی‌هاشان را نمی شد نگاه کرد. سرها خم، چشم‌ها ورم کرده و سرخ‌شده، صورت‌ها غبارآلود، چهره‌ها عبوس و اخم کرده و هر یک در گوشه‌ای کز کرده و جمعی هم اطراف من را گرفته بودند. فقط نگاه می‌کردند. حرف نمی‌زدند اما قطرات اشکشان که پشت سرهم گونه‌هایشان را می‌شست با من حرف می‌زد و شاید من هم با آن‌ها همین گونه حرف می‌زدم.

یکی از آن‌ها من را «بقیة السلف» خطاب کرد و این لقب آتشم زد. داغم را تازه کرد. لابد آن‌ها هم با دیدن من داغشان تازه می‌شده و با تسلسل خواطر و تداعی معانی به یاد عزیزان از دست رفته افتاده باشند. چه، معمولاً ما را در صحن حیاط حزب با هم می‌دیدند.

اصلاً نمی‌خواستم از دفتر مرکزی بیرون بروم. زمین‌گیر شده بودم. به نظرم می‌آمد که همه کارها و مسئولیت‌ها هم در توقف در همین جا خلاصه می شود. اما پاسدارها عجله داشتند و هی می‌گفتند برویم- بالاخره یادم آوردند که قرار است به بیمارستان هم برویم برای زیارت مجروحانی که از زیر آوار زنده بیرون آمده‌اند و تسلیم شدم و راه افتادیم.

 زیارت شهدای زنده

نزدیک‌ترین بیمارستان و دفتر مرکزی بیمارستان طرفه کمی بالاتر از مجلس شورای ملی سابق است و شب حادثه مصدومان زنده را به آن‌جا منتقل کرده بودند و بعضی‌ها را هم به فیروزگر و اختر (بیمارستان سابق نظامی آمریکاییان) که آن‌ها را بعداً زیارت کردم.

زیارت شهدای زنده در بیمارستان سخت مورد علاقه و انتظارم بود. تا آن لحظه شرح حادثه را از زبان شاهدان عینی نشنیده بودم. خیلی چیزها شنیده بودم ولی بیشتر حدس بود یا نقل به واسطه یا مشاهدات کسانی که برای نجات آوار شده ها یا اجساد شهدا در عملیات نجات شرکت داشته بودند. این‌بار می‌خواستم از زبان کسانی حرف بشنوم که خودشان ساعت‌ها زیر آوار در کنار برادران شهیدمان سرنوشت مشترک داشته و از آن عالم که شاید بشود گفت برزخ برگشته بودند.

شاید بعضی از خوانندگان هم برای خودشان اتفاق افتاده باشد که دوستی و عزیزی را پس از یأس بازیافته باشند؛ اگر این اتفاق را در زندگی داشته باشید می‌توانید حال من را درک کنید. اما باز هم نه همه حال را چون من علاوه بر عشق زیارت بازگشتگان از برزخ دلم برای اطلاع از حال و هوای ارج دارترین دوستان و همراهانم در آخرین لحظات عمرشان و در موقعی که خودشان را در آستانه بهشت و ملاقات خدا می‌دیدند و برای شنیدن آخرین حرف‌ها و احیاناً پیغامشان، پر می‌کشید و بی تابی داشت. گرفتاری‌ها مانع شده بود که فوراً به سراغ آن‌ها برویم، دندان روی جگر گذاشته و صبر کرده بودم. شاید آن‌ها هم از این تأخیر بی‌رنجش نبودند اما قاعدتاً آن‌ها کمتر از من دلشان برای کارهای زمین مانده فوری شور نمی زد و عذر من را می‌دانسته اند. شاید خواننده‌ای پیش خود بگوید پس چرا فرصت مرتب رفتن به بیمارستان قلب و زیارت آقای خامنه‌ای را داشته‌ام. اولاً این دو روز همان‌جا هم کمتر رفتم و ثانیاً چیزهای دیگری هم هست و تفاوت‌هایی هم وجود دارد. اگر می‌خواهید بدانید برگردید بخش اول همین مقاله را بخوانید.

متأسفانه ریز اظهارات هر یک از مصدومان را در دفتر خاطراتم ثبت نکرده ام. اکثریت مصدومان در همین بیمارستان بودند از نمایندگان مجلس و از مجروحان و از اعضای حزب. با شور و شوقی فوق‌العاده آن‌ها را بوسیدم احوالشان را پرسیدم. و از آن‌ها درباره مشاهداتشان در لحظه انفجار و مدتی که بی‌هوش زیر آوار به سر می‌بردند و از وضع افراد مجاورشان و خلاصه آنچه به خاطر دارند توضیح می‌خواستم.

خیلی‌ها حال صحبت نداشتند و مختصر حرف می‌زدند من هم با همه عشقی که به شنیدن اظهاراتشان داشتم ترجیح می‌دادم زحمتشان ندهم.

از مجموع صحبت‌ها چیزی که یادم هست اینست که: در لحظه انفجار دیده‌اند شعله‌ای همراه با صدا از زیر میز تریبون همان‌جا که شهید مظلوم نشسته و مشغول صحبت بوده با سرعت همه سطح سالن را گرفته و حرارتش را با همه وجود لمس کرده‌اند. بلافاصله سقف سالن بر سرشان فرود آمده و همه را به زیر خود گرفته. فریاد الله‌اکبر. لااله‌الاالله. محمد رسول‌الله و ذکرهایی از این قبیل همراه با استغاثه زیر آوارها و کف زمین و فواصل صندلی‌ها به گوش همه می رسیده. بعضی‌ها مکالمات همجواران شهیدشان را هم به خاطر داشتند و بعضی‌ها نه. احساس خفگی و کمبود هوا برای تنفس و طبعاً تبدیل صداها و فریادها به ناله‌های آرام و سپس خاموشی مطلق مراحل بعدی را تشکیل داده‌اند.

بعضی حضور امدادگران کنار آوارها و صدای ماشین‌ها و جرثقیل‌ها را هم به خاطر داشتند و بعضی خیر؛ گویا زودتر بی‌هوش شده بودند.

بعضی‌ها حتی از بسته شدن سقف به سیم‌های جرثقیل و تکان خوردن سقف به طرف بالا و برگشت مجدد با فشاری اضافه بر روی اجساد نیمه جان هم چیزی در خاطرشان ثبت کرده بودند و بعضی به کلی از تمام این حوادث بی‌خبر بودند مثل این‌که بلافاصله با شعله انفجار از هوش رفته بودند. احتمال ایذاء مته هایی که برای سوراخ کردن سقف و بستن سیم ها به کار می‌رفته هم مطرح بود.

بعضی خیلی زود از زیر آوار درآمده که حتی به بی‌هوشی هم نرسیده بودند و بعضی که طرف غربی سالن نشسته بودند ساعت‌ها در آن حال گذرانده بودند. چیزی که دمغم کرده بود هیچ‌یک از آن‌ها اثری از شهید مظلوم بهشتی در ذهنشان نداشتند علتش هم این بود که نجات یافتگان آن‌هایی بودند که از تریبون به دور بوده و آن‌ها که نزدیک شهید بهشتی نشسته بودند قاعدتاً مثل خودش در همان لحظات اول کارشان تمام شده و امدادگران فقط به اجساد پاکشان دسترسی پیدا کرده بودند. فقط یادشان بود که ابتدا بهشتی در وسط های سالن جزء مستمعین بوده و قرار صحبت نداشته. به خاطر اهمیت مساله (ریاست جمهوری) که با پیشنهاد جمعی و تصویب حاضران در دستور قرار گرفته و آقای بهشتی به خاطر بحث جدید نزدیک بمب رفته و تقریباً پنج دقیقه از شروع صحبتشان گذشت که ناگهان …

سوالات من خیلی زیاد بود ولی وقت کم بود و نگهبانان و خود مریض‌ها موافق با توقف زیاد من در آن‌جا نبودند. شایعه نفوذ منافقان در ادارات و مخصوصاً بیمارستان‌ها خیلی قوی بود و در آن حال هم حق داشتند که واهمه داشته باشند و به همین جهت ما هم خیالمان برای مصدومانمان راحت نبود و با مراقبت بیشتر کمی آرامش برای خودمان درست می‌کردیم. ولی آن فداکاران روی تخت بیمارستان هم بیشتر به فکر ماها بودند.

ضمناً آن‌ها هم از من سوالات زیادی داشتند همه چیز را هم نمی‌دانستند و لازم هم نبود که بدانند. من هم طبق معمول خبرهایی امیدوارکننده را می‌گفتم که برای آن‌ها تسکین باشد. گرچه خودشان مثل کوه بودند و زیارتشان و کلامشان مایه آرامش خاطر، بالاخره خداحافظی کردم و با بغض بیرون آمدم.

 بیمارستان قلب

در روز گذشته نتوانسته بودم به بیمارستان قلب بروم و از آقای خامنه‌ای عیادت کنم. با تلفن احوال‌پرسی می‌کردم و در جریان معالجه ایشان بودم و تاکید کرده بودیم که خبر انفجار حزب به اطلاع‌شان نرسد.

خودم را به بیمارستان رساندم؛ چهل و هشت ساعت از ملاقات قبلیم می‌گذشت ولی فاصله زمانی خیلی طولانی‌تر از این‌ها به نظرم می‌آمد. شاید ایشان هم تعجب می‌کرد که چرا من را بر بالینش نمی‌بیند. در روز اول بیشتر ماها را دیده بود. از این‌همه خبر که در دنیا وجود داشت کاملاً بی‌اطلاع، نزدیک‌ترین فرد به شهدا و صاحب‌نظرترین عضو موجود حزب تا این حد برکنار از بزرگ‌ترین ماجرای حزب در سراسر تاریخش!!.

وقتی‌که در کنار تخت بیمارستان حال ایشان را کاملاً خوب و رضایت‌بخش دیدم در یک لحظه از عالم غم و اندوه بیرون آمدم و جلو چشمانم افق جدیدی باز شد. ولی معلوم است که این حال خوب نمی‌توانست خیلی دوام داشته باشد. قیافه نیمه متبسم آقای خامنه‌ای به ذهنم آورد که از فاجعه خبر ندارد و الا نمی‌توانست بر روی من لبخند بزند. لابد قیافه من هم برای ایشان و اگر ایشان حال توجه کامل نداشته برای حضار دیگر دیدنی بود. اندوهی عمیق از درون و شعفی خفیف و آنی به خاطر سلامت «بقیه السلف» و بازیافت جانشین شهید بهشتی در ظاهر.

خودم هم نمی‌دانم این دوگانگی و این تضاد را چگونه هضم کرده و چگونه در رفتار و عکس العمل ها بروز داده‌ام ولی یادم است که در آن لحظات به حال آقای خامنه‌ای غبطه می‌خوردم که از انبوه اندوه ما و مردم مطلع نیست و موقتاً با خیالات خود به امید ملاقات با عزیزانی که دیگر در این دنیا نخواهد دیدشان صفا می‌کند و هم نگران آینده ای بودم که این خبر وحشت بار مانند پتکی گران پیکر تکیده اش را خواهد کوفت.

یادم نیست که در آن ملاقات راجع به دوستان شهیدمان صحبت شد یا نه. کاش این جزئیات را هم ثبت کرده بودم. ولی معلوم است دفترچه خاطرات اگر بخواهد به این جزئیات بپردازد هر روزش یک کتاب کوچکی می‌شود و کو آن وقت و حال و فرصت؟ آن هم برای کسی که در کوران حوادث انقلابی مثل انقلاب اسلامی ایران است که برگ‌های کتاب تاریخش آن‌چنان سریع ورق می‌خورد که نمی‌رسی بشماری تا چه برسد که بخوانی یا بنویسی.

نه دکترها موافق زیاد ماندن ما بودند و نه من فرصت زیادی داشتم. باز هم تاکید کردیم که به این زودی خبر فاجعه را به ایشان نگویید. البته می‌دانستیم کار آسانی نیست. شخصی در موقعیت ایشان را با مسئولیت‌هایی که در جنگ و جاهای دیگر داشتند نمی‌شد مدتی طولانی از داشتن رادیو و روزنامه محروم داشت و رسانه‌های جمعی را هم نمی‌شد از مطالب مربوط به انفجار حزب خالی کرد.

در خانه شهید مظلوم

در سر راهم به خانه، نزدیکی‌های منزل شهید بهشتی که رسیدیم دلم سخت هوای رفتن به خانه همکار شهیدمان را کرد. خیلی اتفاق می‌افتاد که با آقای بهشتی از جلسات مشترکی که داشتیم در یک اتومبیل سوار می‌شدیم و از وقت بین راه برای مشورت در مسائل فراوان انقلاب استفاده می‌کردیم و در دو راهی قلهک نقطه افتراق بود ماشین عوض می‌کردیم. آن شب به آن نقطه که رسیدم حال بدی پیدا کردم، گذشته‌ها را دوباره دیدم به این اضافه که دیگر برنمی‌گردد و تکرار نمی‌شود. به راننده گفتم: برویم به طرف خانه آقای بهشتی.

پاسدارها هم خوشحال شدند. در دو راهی قلهک و کوچه تورج خیلی بر من بد گذشت. ضمناً فرصتی هم شد که در تاریکی فضای ماشین و دور از چشم ناظران کمی اشک بریزم. دم در خانه که رسیدم صورتم را خشک کردم ولی باید اعتراف کنم که کنترل نداشتم.

هیچ‌کس جز خدا نمی‌داند که در آن مدت کوتاه در آن اتاق که ده‌‌ها بار با بهشتی و یاران دیگر نشسته بودیم و درباره مسائل انقلاب و اسلام بحث و تبادل نظر کرده بودیم بر من چه گذشت. به خانواده‌اش تسلیت دادم و آن‌ها را دعوت به صبر و ادامه راه پدر و حفظ شئون بیت کردم آن‌ها هم لابد فهمیدند که خود من کمتر از آن‌ها احتیاج به تسلیت و دل‌داری نداشتم. ولی بهرحال از من توقع بیشتر بود و ناچار من ملاحظاتی داشتم.

پای تلویزیون

از دیروز تا به حال بیشتر من حرف زده و کمتر شنیده بودم. خیلی احتیاج داشتم که از دیگران بشنوم و صحنه‌هایی از آنچه در بیرون می‌گذرد ببینم. آمدم خانه و نشستم پای تلویزیون. تظاهرات مردم را در رابطه با شهادت یاران امام نشان می‌دادند. اینجا را دیگر خود شما دیده‌اید و یا در صحنه‌ها بوده‌اید. راستی که منظره‌ تشییع جنازه‌ها در تهران و اجتماعات و تظاهرات مردم شهرستان‌ها به همین مناسبت خیلی باشکوه بود. ابهت انقلاب و اسلام را خوب به نمایش می‌گذاشت. دشمن‌شکن و دوست نواز. تا ساعت 12 شب ادامه داشت. تمام شد. بالاخره با وعده نمایش بقیه در شب‌های آینده برنامه را قطع کردند. مقداری از خستگی و غصه‌هایم را کم کرد، خاطرم جمع تر و خیالم راحت‌تر شد با این صحنه‌ها که دیدم.

حضور مردم در صحنه را آن‌چنان عمیق و وسیع یافتم که فوق تصورم بود. مطمئن‌تر شدم که انقلاب دیگر به افراد و شخصیت‌ها وابسته نیست. مردم آگاه و مؤمن اند و این انقلاب را حفظ می‌کنند. افراد فقط می‌توانند کارها را بهتر کنند، آن هم در انحصار افرادی خاص نیست این جامعه انقلابی بالنده عقیم نیست. از بطن خود شخصیت‌های شایسته ای تحویل و به سرعت در دامن خود پرورش خواهد داد. و تصمیم گرفتم این برداشت خودم را با مردم درمیان بگذارم که آن‌ها را هم در امید و آرامش با خود شریک کنم. اگر خودشان در همین درک و برداشت از من جلو نباشند که شعارهایشان چنین چیزی را گواه بود. بالاخره این را در روز جمعه گفتم. ولی شعارهایی از قبیل «ایران پر از بهشتیه» را ما به مردم یاد ندادیم.

جلسه تاریخی مجلس شورای اسلامی

اولین جلسه رسمی علنی پس از فاجعه هفتم تیر را روز چهارشنبه دهم تیر اعلام داشتیم. نفس اعلان جلسه تیری به قلب دشمنان بود. از اهداف مهم آن‌ها به تعطیل کشاندن مجلس بود که طاغوتشان را از مقام ریاست جمهوری زیر کشیده بود. ظاهراً هم برنامه را موفق می دیدند. 27 نفر از نمایندگان شهید و 9 نفر هم مجروح و بستری بودند. به خیال خودشان بین سی تا چهل نفر هم در اختیار خودشان بود که ممکن بود به منظور کارشکنی به جلسه نیایند و با این حساب ما نصاب لازم رسمی شدن جلسه را که حداقل 180 نفر (دو سوم کل نمایندگان پیش‌بینی‌شده در قانون اساسی 270 نفر) است نمی‌توانستیم به دست بیاوریم زیرا قبل از انفجار حزب فقط 215 نماینده قانونی داشتیم و بقیه یا انتخاب نشده یا به کارهای اجرایی منتقل شده یا استعفا داده بودند و یا اعتبارنامه‌شان رد شده بود.

دو سه نکته جدید پیش آمد که حساب آن‌ها را غلط از آب درآورد:

1- تمام آن‌ها که معمولاً در جلسه یک‌شنبه مجریان و نمایندگان در حزب شرکت می‌کردند شهید نشدند عده‌ای آن شب در جلسه نبودند من‌جمله خود من.

2- مجروحان با فداکاری و مقاومت تحسین‌برانگیزی در جلسه شرکت کردند.

3- آن عده‌ای که دشمنان امید به قهرشان بسته بودند با توجه به شکست توطئه و حمایت بی‌سابقه مردم داوطلبانه در جلسه شرکت کردند حتی سران نهضت آزادی که قبلاً به عللی و بهانه‌هایی در جلسه شرکت نمی‌کردند بعد از فاجعه اظهار تمایل به شرکت نمودند و من هم پذیرفتم.

شایعات

حرکت دیگر دشمنان برای جلوگیری از تشکیل جلسه رسمی مجلس این بود که در سطح وسیعی شایعه کردند روز چهارشنبه در مجلس ضربه اصلی ضدانقلاب بر جمهوری اسلامی وارد خواهد گردید و انواع گوناگون خطر مطرح می‌شد. بمباران از طرف عراقی‌ها، هجوم تیم‌های عملیاتی ضد انقلاب، کندن کانال زیر ساختمان مجلس، تعبیه بمب در داخل سازمان برای انفجار مجلس، پرتاب موشک و خمپاره از ساختمان‌های مجاور و عمل عوامل نفوذی منافقین و لیبرال‌ها از میان نمایندگان یا محافظان پاسداران یا کارکنان.

معلوم است مارگزیده باید از ریسمان سیاه و سفید بترسد و به خاطر این‌که مجلس درگذشته برای ورود عموم آزاد و نمایندگان مخالف هم دستشان باز بود و کارکنان دو مجلس سابق هم از همه زوایای ساختمان و کانال‌ها و زیرزمین‌ها و تاسیسات و نقاط آسیب‌پذیر مطلع بودند و خانه‌های اطراف مجلس هم اکثراً مسکن حامیان جدی رژیم سابق بود تصدیق می‌کنید که زمینه تاثیر شایعات کاملاً آماده بود.

ولی با امر امام ما مصمم بودیم که همه ارگان‌های آسیب‌دیده را سریعاً فعال کنیم و مجلس از این جهت اولویت خاص خود را داشت.

دستور دادم کارشناسان مواد منفجره و امنیت از ارتش و شهربانی و سپاه صبح زود مجلس و اطراف آن را بررسی کنند و افراد تیزهوش و کاردانی را مامور حسن اجرای دستور کردم.

خودم با همه خستگی صبح خیلی زود در مجلس حاضر شدم و با کمک دوستان مورد اعتماد همه چیز را زیر نظر گرفتم. بعضی‌ها اصرار داشتند که فرش‌های موکت کف سالن‌ها را جمع کنیم و قطعات زینتی دیوارهای سالن را برداریم که در صورت آتش‌سوزی از سرعت گسترش دامنه آتش جلوگیری شود ولی من این‌گونه اقدامات را دلیل هزیمت روحی و باعث پایین آمدن روحیه نمایندگان و نوعی موفقیت جنگ روانی دشمنان می‌دیدم و لذا موافقت نکردم. حتی برای اجرای این پیشنهاد از حضرت امام استمداد کرده بودند و من معظم‌له را قانع کردم که نباید بشود.

راس ساعت مقرر روی صندلی ریاست مجلس نشستم و الحق که نمایندگان و کارکنان و پاسداران خیلی خوب به میدان آمدند. البته آن روزها ایران یکپارچه در میدان بود و جو امیدبخشی که حضور وسیع مردم در صحنه ایجاد کرده بود ما را مصمم و پر جرأت نگاه می داشت و بهمان اندازه دل و دست دشمنان و ضدانقلاب را می‌لرزاند و به مرددها و دودل‌ها دل می‌داد که با ما باشند. نمونه‌اش را قبلاً نوشته‌ام.

به خاطر این‌که عدد نمایندگان ممکن الحضور تقریباً در حد همان حداقل نصاب مورد نیاز بود به حق نگران به رسمیت نرسیدن جلسه بودم، کافی بود که برای دو سه نفر در راه اتفاقی بیفتد و عدد کامل نشود.

از نمایندگان منتخب میان دوره ای که با اعلان ما وزارت کشور در صدور اعتبارنامه شان تسریع کرده بود ده نفر رسیدند و اگر آن‌ها نمی‌رسیدند هم به نصاب نمی‌رسیدیم.

باز هم کم داشتیم، خبر به بیمارستان‌ها رسیده بود نمایندگان بستری در تخت‌های بیمارستان که رادیوها را باز کرده و منتظر شنیدن زنگ اعلان رسمیت جلسه بودند با مشاهده تاخیر و پرسش از علت و اطلاع از کمبود عدد حضار سرم‌ها را از بال‌های تکیده درآورده و همراه با پرستاران بر روی صندلی‌های چرخ‌دار و بعضی‌ها با تخت بیمارستان خودشان را به مجلس رساندند.

یک ساعت طول کشید تا به نصاب رسیدیم. این یک ساعت برایم خیلی سخت گذشت، نمی‌دانید چگونه چشم به درهای مجلس دوخته بودم. در تمام دوره مجلس تا آن حد از ورود یک نماینده به مجلس خوشحال نشده ام. کارکنان و مسئولان کنترل حضور و غیاب مجلس دلهره من را تشخیص داده بودند و اضافه شدن هر رقمی را با خوشحالی به من اطلاع می‌دادند.

مطمئناً در آن یک ساعت خیلی‌ها وضع روحیشان مثل من یا شبیه من بوده. دوستان نگران نرسیدن به نصاب و دشمنان نگران رسیدن به نصاب. نزدیکی‌های ساعت هشت صبح که عدد حضار از یک‌صد و هفتاد و پنج زده بود بالا این حالت در همه حضار مشهودتر بود. من از روی حال و روحیه خودم می‌گویم بالاخره در ساعت 8 و 30 دقیقه خیالم راحت شد و زنگ اعلام رسمیت را به صدا درآوردم و هنوز لذت ضربان یکنواخت زنگ را فراموش نکرده‌ام. نمی‌دانید چقدر لذت‌بخش بود. مطمئناً در عمرم چنین آهنگ لذت‌بخشی به گوشم نرسید.

آیات قرآن آن روز که طبق معمول در اول جلسات می‌خوانیم و سخنرانی‌های پیش از دستورمان در آن روز تاریخی حال و صفای دیگری داشت. همه مربوط به شهادت و شهدا و پیروزی خط امام و انقلاب و روح‌افزا و امیدآفرین.

و جالب‌تر از همه سخنان دو نفر از شهدای زنده و از زیر آوار درآمده که از بیمارستان با لباس بیمارها و همراه پرستاران و با سر و صورت سوخته و باندپیچی شده به مجلس آمده بودندآقایان باغانی و مروی، نمایندگان سبزوار و طرقبه مشهد.

منظره مجلس

چیزی که در تاریخ همه مجالس شورای جهان سابقه ندارد و شاید هم تکرار نشود، منظره‌ جلسه بود. روی بیست و هفت صندلی مخصوص شهدای مجلس دسته‌های گل مزین با عکس شهدا قرار داشت. به هر طرف نگاه می‌کردم قبل از هرچیز و هرکس چشمم به عکس‌ها و گل‌ها می‌خورد و دیگر حاضر نبود از آن‌جا به جای دیگر و کس دیگری توجه نماید و دل هم از چشم جلو می‌افتاد و جای خالی عزیزان به دنبال خودشان می‌رفت و کاری به عکس گل نداشت. به جای این‌که چشم‌ها دل را به دنبال خود داشته باشند دل با یاد گذشته‌ها چشم را تحت تاثیر قرار می‌داد و از آن اشک می‌گرفت.

ضمن صحبت‌های قبل از دستورم گریه کردم و اشک ریختم و حالا که بعد از بیست و چند ماه این سطور را می‌نویسم احساس میل می‌کنم که یک‌بار فیلم آن سخنرانی را ببینم و آن سخنان را بشنوم. درست هم یادم نیست که چه گفتم مطمئنم که آن ساعت همه وجودم حرف می‌زده و بخشی از احساساتم در حرف‌هایم در آن فیلم منعکس است.

قسمت عمده وقت جلسه را سخنرانی‌ها گرفت و حق هم همین بود. و مقداری هم روی دستور جلسه که گویا لایحه معاملات مسکن بود کار کردیم.

الحمدلله که  جلسه به خیر گذشت و کار مجلس فقط با یک روز تاخیر و جابجایی (چهارشنبه به جای‌ سه‌شنبه) ادامه یافت و بی‌شک این تداوم کار در کل جامعه و تاریخ نقش ارزنده‌ای ایفا کرده گرچه این موفقیت به نوبه خود مرهون جامعه اسلامی و انقلابی و راهنمایی‌های به جا و مؤثر مقام معظم رهبری است.

با برگزاری موفقیت‌آمیز این جلسه نفس راحتی کشیدیم و از عصر همان روز تلاش‌ها برای اجرای انتخابات تکمیل نمایندگان مجلس و ترمیم شورای مرکزی حزب که هفت عضوش در این فاجعه به لقاء خدا رفته بودند و ترمیم سایر نهادهای آسیب دیده و فکر و مطالعه برای اداره نماز جمعه تهران که در دوران نقاهت آقای خامنه‌ای از طرف امام به من محول شده بود شروع گردید. و الحمدلله علی ما انعم و له الشکر علی ما لهم.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
7 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.