به گزارش جماران، حریم امام نوشت:

حجت‌الاسلام حاج سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد در سال 1318 در شهر قم در خانواده‌ای اهل علم متولد گردید.

جد پدری سیدعلی‌اکبر، مرحوم آیت‌الله سیدابوتراب حسینی‌فرد، از علمای بزرگ شهرستان قزوین بود.

جدّ مادری سیدعلی‌اکبر، آیت‌الله سیدمحمدباقر علوی قزوینی، از علمای بزرگ و مجتهدین بنام بود.

سیدعلی‌اکبر ابوترابی در سن هفت سالگی جهت آموزش رسمی، پای به راه تحصیل گذاشت و پس از اخذ مدرک پایانی دوره ابتدایی، تحصیلات متوسطه خود را در رشته ریاضی ادامه داد و موفق به اخذ دیپلم در سال 1336 گردید.

علی‌رغم اصرار بعضی از اقوام، مبنی بر ادامه تحصیل در کشورهای اروپایی، سیدعلی‌اکبر پس از به پایان رساندن دوره متوسطه جهت کسب علوم حوزوی به سال 1337 به مشهد مشرف شد و در حجره‌ محقری در مدرسه نواب سکنی گرفت و به تعلیم و تعلم اشتغال یافت.

سیدعلی‌اکبر ابوترابی، با شروع نهضت حضرت امام، قم را مرکز و سنگر مبارزه یافت و به شهر خون و قیام مراجعت کرد و در مدرسه حجتیه سکنی گرفت تا در متن فعالیت‌های یاران امام، قرار داشته باشد.

پس از تبعید حضرت امام، وی در سال 1344 به نجف اشرف رفت تا در محضر اساتید حوزه علمیه نجف به کسب فیض مشغول گردد.

ایشان در سال 1349 در حالی که سطح را به پایان رسانده بود در راه بازگشت به ایران، در مرز خسروی دستگیر و زندانی شد و پس از آن نیز اجازه بازگشت به حوزه علمیه نجف اشرف را نیافت.

فعالیت‌های سیاسی، فرهنگی و مذهبی

الف) فعالیتهای قبل از انقلاب:

 1. فدائیان اسلام

سیدعلی‌اکبر ابوترابی، هنوز پای به دبستان ننهاده بود که آوازه‌ی فدائیان اسلام به رهبری سیدمجتبی نواب صفوی، سراسر ایران را فراگرفت. کانون گرم مبارزات فدائیان اسلام که با اعدام انقلابی احمد کسروی، رونقی دیگر یافته بود، هر انسان دردکشیده‌ای را که از ظلم و جور حکومت مستبد شاهنشاهی، به تنگ آمده بود، به خود جذب می‌کرد.

در دورانی که مبارزات فدائیان اسلام به اوج خود رسید، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، در سن نوجوانی قرار داشت و با شرکت در مراسم آنان، ضمن همراهی و همدلی با ایشان، خود را برای مبارزه‌ای همه‌جانبه آماده می‌کرد.

2. پانزده خرداد

غائله انجمن‌های ایالتی و ولایتی، فرصت مناسبی بود تا حضرت امام خمینی(س)، بر سردمداران رژیم طاغوتی، یورش برد و به تبعیت از ایشان، سیل تلگراف‌های مخالف با این مسئله، به دربار سرازیر گردد.در این دوران، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، که به کسوت شریف روحانیت درآمده بود، و در مدرسه نواب، در شهر مقدس مشهد، در جوار حرم حضرت ثامن‌الحجج(ع) ساکن بود، شاهد این حرکت عظیم و سازمان‌یافته و تلگراف مخالفت پدربزرگ و پدر خویش، در مخالفت با این غائله بود و خود نیز در این مسیر از هیچ تلاشی فروگذار نبود.

در زمانی که این مقدمات، به دستگیری امام راحل، قیام خونین 15 خرداد و تبعید آن بزرگوار، منتهی گردید، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، از مشهد مقدس به قم آمد، تا ضمن قرار گرفتن در کانون مبارزه، در سازماندهی فعالیت‌ها نیز نقش داشته باشد.

در هجوم چکمه‌پوشان رژیم منحوس پهلوی، با لباس مبدل به مدرسه فیضیه، سیدعلی‌اکبر نیز، مورد ضرب و شتم قرار گرفت.

 3. تشرف به نجف اشرف

سرکوب قیام جاودانه‌ 15 خرداد و متعاقب آن، تبعید حضرت امام خمینی(س) به ترکیه و نجف اشرف، این قیام عظیم را به آتشی زیر خاکستر مبدل کرد و مبارزه را به سمت و سویی دیگر کشاند.

در این برهه از تاریخ، سیدعلی‌اکبر ابوترابی که از پیر و مراد خویش، جدا افتاده بود، به عزم دیدار امام و کسب فیض از محضر معظم‌له و دیگر بزرگان حوزه علمیه نجف اشرف، از راه بندر خرمشهر و به طور مخفی، با بلم به بصره و از آنجا به نجف اشرف رفت.

شرکت در حوزه درس امام خمینی(س) و دیگر علمای نجف، فرصتی بود تا سیدعلی‌اکبر ابوترابی دوره سطح را با موفقیت، پشت سر بگذارد و از نزدیک نیز در جریان مبارزه‌ی حضرت امام قرار داشته باشد.

4. دستگیری

مأموران امنیتی رژیم پهلوی که پس از شهادت آیت‌الله سعیدی، منتظر عکس‌العمل نیروهای مذهبی، و از همه مهم‌تر از عکس‌العمل حضرت امام خمینی(س) وحشتزده بودند، مرز خسروی را به شدت تحت کنترل قرار دادند و در روز 14 مرداد 1349 در حالی که سیدعلی‌اکبر ابوترابی به همراه خانواده، قصد ورود به ایران را داشت، با آمادگی قبلی بر ایشان یورش بردند و پس از خارج کردن اعلامیه‌ها از جاسازی چمدان، ایشان را دستگیر و به ساواک کرمانشاه هدایت کردند و پس از یک روز، به تهران منتقل نمودند.

تدبیر سیدعلی‌اکبر در برخورد با بازجویان ساواک، در جلسات بازجویی و پاسخگویی عادی به سؤالات، هر چند آنان را قانع نکرد ولی باعث شد تا دوران محکومیت ایشان، طولانی نگردد و پس از محکومیتی 6 ماهه، از زندان آزاد و به زندگی مبارزاتی خویش بازگردد.

5. دوران پس از آزادی

تلاش سیدعلی‌اکبر ابوترابی- پس از آزادی از زندان- برای بازگشت به نجف اشرف، با شکست روبه‌رو شد و محمل‌هایی از قبیل: تصمیم به فروش خانه مسکونی در نجف، نیز مؤثر واقع نشد.

سیدعلی‌اکبر ابوترابی، که مرد میدان مبارزه بود، در این دوران، به صف مبارزات پنهان پیوست. هر چند کنترل مأموران امنیتی رژیم شاه، بیشتر می‌شد، پنهانکاری مبارزین نیز، بیشتر می‌گردید.

ارتباط سیدعلی‌اکبر ابوترابی با شهید مظلوم سیدعلی اندرزگو، از نقطه‌های عطف زندگی ایشان به شمار می‌رود.این دو مبارز و مرید حضرت امام(س) به گونه‌ای پای در میدان مبارزه نهادند که دیگر جدایی و فاصله‌ای بین آنها نبود.

او واقعاً آرام نداشت و در هر کجا که بود، در مسیر انقلاب اسلامی، سر از پا نمی‌شناخت. رعایت اصول مخفی‌کاری از سوی او، باعث شده بود تا گزارشگران ساواک که وی را تحت مراقبت داشتند، تنها گزارش رفت‌وآمدهای او را ثبت کنند.

تلاش و پایمردی سیدعلی‌اکبر ابوترابی، محدود به مکان و زمان نبود، در این رابطه به لبنان رفت تا از نزدیک شاهد تلاش مبارزان لبنانی باشد و از نزدیک وضعیت بیت‌المقدس را مشاهده نماید.

ب- پس از پیروزی انقلاب اسلامی

روز 22 بهمن‌ماه سال 1357، اراده‌ الهی بر پیروزی مستضعفین و مظلومین بر مستکبران و ظالمین، تحقق یافت. و یاران امام خمینی(س) که عمری را در مسیر مبارزه گذرانده بودند، کمر به خدمت بستند تا دین خدا را در جای جای سرزمین شهیدان، ساری و جاری نمایند.

سیدعلی‌اکبر ابوترابی نیز یکی از کسانی بود که شهر آباء و اجدادی خود را سنگر خدمت و فعالیت، قرار داد. تشکیل کمیته انقلاب اسلامی و هدایت آن، یکی از اقداماتی بود که برای سازماندهی و جلوگیری از هرج‌ومرج، ضروری بود و سیدعلی‌اکبر، این مهم را، به عهده گرفت و پس از چندی با رأی قاطع مردم، به عضویت شورای شهر انتخاب و سپس ریاست آن را به عهده گرفت.

آغاز جنگ تحمیلی

هنوز طعم شیرین پیروزی بر طاغوت در کام مردم رنجدیده‌ی ایران اسلامی، کامل نشده بود و کشور از لوث وجود دست‌نشاندگان رژیم پهلوی، پاک نگردیده بود که شیاطین شرق و غرب، برای خاموش کردن فریاد حق‌طلبانه‌ی ملتی که می‌رفت تا الگوی همه کسانی باشد که تحت ظلم و جور قرار داشتند، با علم کردن دیوانه‌ای به نام صدام حسین، در غرب و جنوب ایران، آتش جنگی خانمانسوز را برافروختند.

در این برهه حساس که ارتش در نابسامانی ناشی از حذف امرای آمریکایی خود قرار داشت و از سازماندهی لازم و کافی برخوردار نبود، می‌بایست مردمی که با اتحاد و همدلی خود، رژیم پهلوی را سرنگون کردند، اداره‌ی جنگ را نیز به عهده گیرند و با ابتدایی‌ترین اسلحه‌ها و تجهیزات جنگی در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح صف‌آرایی کرده و ضمن بازپس‌گیری سرزمین‌های اشغال‌شده، دشمن را از ادعای فتح کوتاه‌مدت ایران، ناامید و مأیوس نمایند.

سیدعلی‌اکبر ابوترابی، «درست در آغاز جنگ تحمیلی، از قزوین با لباس رزم، رو به سوی جبهه آورد و در کنار شهید دکتر مصطفی چمران در ستاد جنگ‌های نامنظم به سازماندهی نیروهای مردمی پرداختند و شخصاً به مأموریت‌های شناسایی رزمی و دشوار می‌رفتند. آزادی منطقه پرحادثه و خطرناک «دُبِّ حُردان» به فرماندهی وی در رأس یک گروه متشکل از یکصد رزمنده سر از پا نشناخته، یکی از اقدامات ایشان است.»

عملیات شناسایی و اسارت

روز 26 آذر سال 1359 آقای ابوترابی برای تکمیل شناسایی قبلی خود مأموریت می‌یابد در منطقه تپه‌های الله اکبر شناسایی انجام دهد تا نیروهای ستاد جنگهای نامنظم آماده یک عملیات گسترده شوند، اما بر اثر اشتباه یکی از دو نفر همراه وی، در حالی که هفت کیلومتر از نیروهای خودی دور شده و تا فاصله 200 متری دشمن پیشروی کرده بودند، در بازگشت، مورد شناسایی دشمن قرار گرفته و در حالیکه خود می‌توانست از دام دشمن رها شود و بگریزد، به دلیل تلاش برای نجات همرزمان خود که در نقطه‌ای دورتر پنهان شده بودند خود در دام دشمن اسیر گشت.

آن روزهایی که سیدعلی‌اکبر ابوترابی، در شکنجه‌گاه‌های عراق، الگویی از صبر و مقاومت را به نمایش گذاشته بود، در جمهوری اسلامی ایران، شایع شد که ایشان به شهادت رسیده است. مجالس بزرگداشت و سخنرانی‌های شخصیت‌هایی چون شهید رجایی و تعطیلی و عزای عمومی در شهرستان قزوین و شرکت آیات عظام: سیدهاشم رسولی، یوسف صانعی و محمدعلی نظام‌زاده، از سوی حضرت امام خمینی(س) در مجلس یادبود ایشان و ابلاغ تسلیت امام امت، (روزنامه جمهوری اسلامی، شماره455، 8/10/1359) ابعادی از شخصیت این عالم عامل را روشن ساخت و دولت عراق نیز، از این طریق ایشان را به عنوان یک روحانی سرشناس، شناسایی کرد.

بدون تردید، دوران مشقت‌بار ده ساله‌  اسرای ایرانی در اردوگاه‌ها و زندان‌های عراق، سرانجامی عزت‌بخش و افتخارآفرین داشت.

پس از اسارت

سرانجام پس از گذشت ده سال، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، که به حق «سیدآزادگان» لقب گرفته بود، با عزت و سربلندی به میهن اسلامی بازگشت.

سید پس از آزادی، به جای آنکه پس از سی سال مبارزه و تلاش طاقت‌فرسا، به استراحت بپردازد، راهی دشوارتر را در پیش رو گرفت. ابوترابی، همراهی آزادگان و پی‌گیری مشکلات آنان را وظیفه‌ خود می‌دانست و در این مسیر، هیچ سختی و مشکلی مانع او نشد.

ایشان در دوره‌ بعد از اسارت نیز، هرگز به زندگی شخصی خود فکر نکرد و همسر صبور و بزرگوار و فرزندان رشید و پاکدامن او نیز تحت تأثیر اخلاق و منش آن معلم بزرگ اخلاق و پاکدامنی، نه‌تنها از فعالیت‌های شبانه‌روزی او اظهار رضایت می‌کردند؛ بلکه خود نیز همکار و همراهی دلسوز، برای او بودند.

ابوترابی، دوران پس از اسارت را در کنار مصیبت‌زدگان، بر بالین بیماران و افراد ناتوان، در مجالس دعا و معنویت، در حال سرکشی و تفقد از آزادگان و جانبازان و ایثارگران و پیگیری دردها و مشکلات آنان گذراند و برای خدمت به بندگان خدا، لحظه‌ای را از دست نداد.

سفرهای شبانه‌روزی به شهرها و روستاهای کشور و رسیدگی به حال دردمندان و نیازمندان، روش همیشگی او بود. بیشتر ایام را در این مدت حدود ده سال پس از آزادی، در حال روزه سپری کرد و از خواب خود کم نمود تا شب‌ها نیز به سراغ نیازمندان گمنام برود.

ایشان پس از این‌که از اسارت آزاد شد، با حکم مقام معظم رهبری در جایگاه نماینده‌ ولی‌فقیه در امور آزادگان قرار گرفت و تمام سعی خویش را به کار بست تا آزادگان، مایه‌ عزت و تقویت نظام جمهوری اسلامی باشند. او همه‌ مشکلات آزادگان را خود به دوش کشید تا این بار، از دوش نظام اسلامی برداشته شود.

در دوره‌ چهارم و  پنجم مجلس شورای اسلامی با رأی بالای مردم قدرشناس تهران، به عنوان نفر دوم و سوم به مجلس راه یافت و در خانه ملت، با نطق‌های خود، مسئولان و کارگزاران نظام را دعوت به رعایت عدالت، توجه به توده‌ی مردم و حفظ ارزش‌های دینی نمود.

رحلت

عشق به خدای متعال و معصومین(ع) در لحظه لحظه حیات و در سراسر وجود او نمایان بود و در سیددر ایام فاطمیه‌ی دوم، پیاده از حرم امام خمینی تا حرم حضرت معصومه(س) به راه می‌افتاد و همراه با جمعی از آزادگان و شیفتگان، با ذکر و اشک و سوز، این سفر معنوی را به انجام می‌رساند. در ایام عرفه نیز، پیاده از تنگه‌ی مرصاد تا مرز خسروی راه می‌رفت و جمع کثیری از مردم متدین وی را همراهی می‌کردند که عرفه 79، تعداد رهپویان این سفر پربار معنوی در روز عرفه هنگام برگزاری دعای امام حسین(ع) در مرز خسروی از شصت هزار نفر گذشت.

در تابستان، قبل از فرا رسیدن سالگرد ورود آزادگان، او سفر آسمانی خود را با شیفتگان خاندان عصمت و طهارت(ع) از حرم امام خمینی(س) تا حرم امام علی بن موسی‌الرضا(ع) آغاز می‌نمود و در آن روزهای بسیار گرم، عاشقانه به سوی بارگاه مقدس امام هشتم پیش می‌رفت. بیشتر همراهان وی جوانانی بودند که از وجود شریفش درس می‌گرفتند.

سرانجام، آن مجاهد خستگی‌ناپذیر در تاریخ 12/3/79 در حالی که به همراه پدر بزرگوارشان آیت‌الله حاج سیدعباس ابوترابی عازم مشهد مقدس و زیارت حضرت امام ثامن‌الحجج(ع) بودند، در جاده‌ بین سبزوار و نیشابور، بر اثر تصادف، ارواح آن عالمان وارسته از خاک تا افلاک پرکشیدند و به لقاءالله پیوستند.

 

ابوترابی فرد

سید محمد حسن ابوترابی‌فرد: به خاطر اعلامیه‌های امام بازداشت شد

حجت الاسلام والمسلمین سید محمد حسن ابوترابیفرد فرزند مرحوم آیتالله سید عباس ابوترابی و برادر کوچکتر مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابیفرد  در شهر قم متولد شد.

ایشان برای سه دوره پیاپی ششم. هفتم و هشتم به عنوان منتخب مردم قزوین در مجلس شورای اسلامی و در نهمین دوره نیز نمایندگی مردم تهران، ری، شمیرانات و اسلامشهر را برعهده داشت. وی در 24 بهمن 1396 با حکم آیتالله خامنهای به امامت جمعه موقت تهران منصوب شد.

موضوع گفتوگوی ما درباره شخصیت  مرحوم حجتالاسلام والمسلمین سید علیاکبر ابوترابیفرد است. ایشان در چه خانواده و محیطی تولد و رشد یافت؟

در ابتدا بد نیست به اولین نامه حضرت امام اشاره کنم که در اسناد ثبت‎شده موجود است. امام بزرگوار در دوران تحصیل و نوجوانی یک‌بار به نجف اشرف مشرف شد و برای یکی از دوستان و علمای محترم ایران، نامه‎ای را مرقوم فرمود. جد پدری ما مرحوم آیت‎الله سید ابوتراب ابوترابی از فقها و علمای نامدار و از شاگردان برجسته مرحوم میرزای نائینی در نجف بود. در آن دوران حضرت امام با اینکه هنوز نوجوان بود، با تجلیل و بزرگی از ایشان یاد می‎کند و اشاره می‎کند که عازم ایران بوده و نامه را توسط ایشان ارسال کرده است. ظاهراً این اولین نامه از آثار و دستخط امام بزرگوار است که از آن دوران باقی مانده و ثبت شده است.

جد پدری ما از یک جایگاه برجسته علمی و فقاهتی برخوردار بود. جد مادری ما هم مرحوم آیت‎الله سید محمدباقر علوی قزوینی است که از مدرسین حوزه علمیه قم در خدمت مؤسس اصلی حوزه، یعنی حضرت آیت‎الله حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی بود. امام بزرگوار هم به ایشان علاقه‎مند بود و ظاهراً یک‌بار در منزل ایشان حضور داشت.

یکی از شاگردان حضرت امام می‎فرمود: «وقتی آیت‎الله سید محمدباقر علوی قزوینی فوت کرد، امام مثل فرزندی که پدرش را از دست داده باشد، در مراسم تشییع جنازه ایشان، بلند بلند گریه می‎کرد؛ چرا که ارتباط و اُنس نزدیکی با ایشان داشت.» برادر بزرگوار ما از این دو دومان تولد یافت.

مرحوم حاج آقای ابوترابی دروس حوزه را در کجا آغاز کرد و اساتید مطرح ایشان کدام یک از بزرگان بودند؟

ایشان در خصایص اخلاقی از محضر پدر بزرگوار ما که اَقدم شاگردان حضرت امام بود، بهره‎های علمی و معنوی می‎برد. مرحوم پدر یکسری جلسات اختصاصی فلسفی را دنبال می‎کرد؛ ضمن اینکه با بعضی از علمای شاخص حوزه علمیه قم، مثل شهید مطهری، در مدرسه فیضیه برای بحث اختصاصی فقهی خدمت حضرت امام می‎رسید. اخوی بزرگوار در این فضا رشد کرد و پس از تحصیلات در قم و با دریافت دیپلم ریاضی، برای تحصیلات حوزوی به مشهد مقدس مشرف شد و در آنجا خدمت آیت‎الله شیخ مجتبی قزوینی اعلی‌الله‌مقامه بود. مرحوم قزوینی هم به حضرت امام علاقه و ارادت ویژه‎ای داشت. این جمله از شیخ مجتبی قزوینی که یکی از عرفا و شخصیت‎های برجسته اخلاقی بود، ثبت شده است. ایشان فرمود: «الخمینی ذخیره الله للشیعه».

مرحوم اخوی در مشهد مقدس با آیت‎الله شیخ مجتبی قزوینی مرتبط بود و از ایشان بهره‎های علمی و معنوی زیادی می‎برد. من هم تابستان‎ها، با اینکه به دبستان می‎رفتم، در خدمت اخوی بودم. با جناب آقای محمدرضا حکیمی و اخوی ایشان مأنوس بود. در آنجا در دوران کوتاهی و شاید کمتر از شش سال، دوره سطوح را تا کفایه تمام کرد و به سرعت ادبیات را نزد ادیب نیشابوری خواند. همچنین از دیگر علمای مشهد مقدس در زمینه علوم مختلف حوزوی استفاده کرد. در مشهد مراحل تحصیلات سطح را گذراند و مصادف با حوادث سال 1342 در جریان انقلاب از همان سال‎های ابتدایی، حضور پُررنگی داشت. در حوادث قم و بر اساس همین علایق سیاسی و گرایش‎های ویژه‎ای که داشت، با تبعید حضرت امام به نجف، ایشان هم عازم نجف اشرف شد تا از محضر امام بهره‎مند بشود. در سال دوم که به نجف مراجعت کرد، بنده همراه ایشان بودم.

البته مدت کوتاهی در قم مشرف بود که نهایتاً بعد از تبعید حضرت امام به نجف اشرف به عراق رهسپار شد. در نجف اشرف، علاوه بر محضر حضرت امام، در آنجا کفایتین را نزد آیت‎الله غروی (از مراجع تقلید نجف اشرف بعد از ارتحال آیت‎الله خویی) خواند و به اتمام رساند. خدمت آیت‎الله العظمی وحید خراسانی، بحث فقهی اختصاصی که در منزلشان برگزار می‎شد، از همان آغاز حضور داشت. با چند نفر از دوستان، مثل آقای محمد حکیمی از محضر این بزرگان استفاده می‎کرد. در درس های حضرت امام هم حضور داشت. در کنار این ارتباطات، از محضر آیت‎الله شهید سید اسدالله مدنی تبریزی استفاده می‎کرد و با ایشان هم خیلی مأنوس بود. شهید مدنی از علمای وارسته و متخلق و انقلابی نجف اشرف بود. بنده هم از محضر ایشان استفاده می‎کردم. مجموعه اساتید اخوی در نجف اشرف، این قبیل شخصیت‎های بزرگوار بودند. تا اینکه بعد از دوره تقریباً هفت الی هشت ساله در نجف اشرف، به ایران بازگشت. البته قصد داشت مجدداً به نجف اشرف مراجعت کند، اما با توجه به اینکه در مرز بازداشت شد، سیر دیگری از دوران عمرش آغاز شد و نتوانست به عراق برگردد.

فعالیتها و مبارزات سیاسی ایشان در دوران قبل از پیروزی انقلاب چگونه بود؟

در نجف اشرف از همان آغاز چون سطح را تقریباً تمام کرده بود، درس خارج فقه امام را حضور می‎یافت و در کنار تحصیلات علمی، چهره فعال سیاسی در نجف اشرف بود و در همین راستا شاید بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل بود که حضرت امام بیانیه شدیداللحنی را علیه آمریکا و رژیم صهیونیستی صادر فرمود و آن سال بنده در خدمت اخوی بزرگوار بودم. یک ساک بسیار عریض و طویلی را که مجموعه بیانیه‎ها و اطلاعیه‎های حضرت امام بود، با هم به عربستان سعودی بردیم. در مرز حجاز شرایطی پیش آمد و تا مرز خطر هم پیش رفت، اما بحمدالله خدا توفیق داد و بنده در آنجا به نحوی عمل کردم و این ساک از کشف مأموران سعودی حفظ کردم. آن ساک به حجاز و مکه و مدینه منوره منتقل شد. علاوه بر این دو شهر، بیانیه‎های امام در منا و عرفات بین حجاج و زائرین انتشار یافت. بیانیه‎ها به زبان فارسی و عربی بود. اگر اشتباه نکنم این قضیه مربوط به سال 1347 است؛ یعنی بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل. همان سالی بود که حاج آقای ناصری به خاطر در دست داشتن بیانیه‎های امام دستگیر شد. اما ما به لطف خدا توانستیم این مأموریت را در کنار اخوی به سرانجام برسانیم. مراد اینکه اخوی یکی از چهره‎های فعال در این عرصه‎های سیاسی بود.

ایشان سابقه دستگیری و شکنجه در زندان رژیم هم داشت.

در سال 1349 هنگام بازگشت به ایران، مجموعه اطلاعیه‎ها و مباحث ولایت فقیه حضرت امام را همراه داشت که در آن سفر بنده همراهشان نبودم. اخوی را در مرز خسروی دستگیر کردند و آن بیانیه‎ها لو رفت که منجر به زندانی ایشان شد. از آن پس فاز جدیدی از فعالیت‎های سیاسی را شروع کرد. این اولین تجربه زندان اخوی ما بود و پس از آن با شهید اندرزگو ارتباط نزدیکی برقرار کرد و مجموعه فعالیت‎هایش در این حوزه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت و در طول این مدت چندین بار بازداشت شد. بحمدالله از خطرات زیادی عبور کرد. در همان شب شهادت شهید اندرزگو همراه ایشان بود. آن دو با هم فعالیت‎هایی داشتند و گاهی با همدیگر به مسافرت می‎رفتند. شهادت شهید اندرزگو در ماه رمضان اتفاق افتاد. هر دو برای انجام مراسم احیا به مسجد آیت‎الله حق‎شناس می‎رفتند.روز بعد وقتی برای افطار بیرون رفتند، آن حادثه پیش آمد. صبح فردای آن روز خدمت اخوی بودم و ایشان خیلی نگران بود که نکند خدای‎نکرده مأموران سید علی اندرزگو را زنده دستگیر کرده باشند؛ چون می‎دانست ایشان را شکنجه زیادی خواهند کرد. بعد وقتی خبر شهادت را شنید، آرامش پیدا کرد.

در مدت کوتاه پیروزی انقلاب اسلامی تا آغاز جنگ رژیم بعث عراق با ایران، مرحوم ابوترابی در کجا و در چه زمینهای فعالیت داشت؟

اندکی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در شهر قزوین با اجماع همه مردم و علما، شورای شهر شکل گرفت. پس از پیروزی انقلاب شاید اولین شورای شهر در قزوین شکل گرفت. ایشان در آن شورای شهر انتخاب و وارد مدیریت شهر قزوین شد و با تیم فعالی به‎طور شبانه‎روز مشغول بود تا اینکه حزب بعث عراق به ایران حمله کرد و حوادث دوران دفاع مقدس پیش آمد. ایشان هم، شورای شهر را رها و با خانواده خداحافظی کرد. نگاهش این بود که تقریباً تا پیروزی جنگ، در جبهه‎های نبرد حضور داشته باشد.

حضور ایشان در بین آزادگان چه اثراتی داشت؟

بحمدالله در طول این دوران توفیقات بسیاری خوبی داشت. یکی از برادران آزاده، اخیراً به من فرمود: «عراقی‎ها مرحوم ابوترابی را در مقابل چشم ما خیلی کابل زدند. وقتی با بدن خونی و مجروح به آسایشگاه برگشت، دور ایشان را گرفتیم و مقداری بدنش را شستشو دادیم... . یکی از برادران آزاده وقتی داشت بدن حاج آقای ابوترابی را شستشو می‎داد، بلند بلند گریه می‎کرد. حاج آقا سرش را بلند کرد و به او فرمود: چرا گریه می‎کنی؟ خوشحال باش و بخند. این نعمتی که خدا به ما مرحمت فرموده و ما در این اسارتگاه خدمت برادران عزیز خودمان و مجاهدین بزرگوار جبهه اسلام و اسرای عزیز ایرانی، همبند هستیم، سعادت بزرگ برای خدمت به اسلام و ملت، آرزوی همه انبیاء و اولیای الهی بوده است. خدا به انبیا این نوع سعادت را نداد، اما به ما داد. لبخند بزن و خوشحال باش و هیچ غم و اندوهی به دل خود راه نده... .» ایشان با این نشاط و این احساس مسئولیت و سرور از اینکه در خدمت آرمان‎های انقلاب و اسلام و دفاع از ملت عزیز بود، این دوران را با عزت و سرافرازی در خدمت برادران همبند خود سپری کرد.

شیوه ایشان در تحمل سختیهای اسارت و کمک به رویحه دیگر اسراء چگونه بود؟

اخوی بزرگوار در دوران اسارت چند راهبرد را تعریف می‎کرد و با مدیریت استثنایی و موفق، به راهبرد مجموعه نیروهای مقاوم و انقلابی آزادگان عزیز و اُسرای ایرانی مبدل شد. ایشان می‎فرمود: «اول اینکه باید تلاش کنیم آزادگان ما و اُسرای ایرانی در اسارتگاه‎های سخت مخوف و پُرشکنجه عراق از نظر اعتقادی، اخلاقی، سیاسی و سلامت جسمی در بالاترین تراز و اندازه ممکن حفظ بشوند.» این اولین اصول راهبردی مرحوم ابوترابی در دوران اسارت بود. یعنی استفاده از همه ظرفیت‎ها و توانایی‎ها، برای حفظ سلامت فکری، اعتقادی، اخلاقی، سیاسی و سلامت جسمی آزادگان عزیز. این راهبرد را خوشبختانه به فرهنگ حاکم در اردوگاه‎ها مبدل کرد که هر آزاده‎ای از همه ظرفیت خود برای خدمت به اُسرای دیگر استفاده نماید و برای حفظ و حراست و افزایش سلامت آن‎ها تلاش کند... .

دوم، استقامت و پایداری آزادگان عزیز بر اصول و مبانی انقلاب. این راهبرد دوم اخوی بزرگوار ما در دوران اسارت بود. با این راهبرد که استقامت آزادگان بر اصول و مبانی انقلاب باید در بالاترین سطح ممکن اتفاق بیفتد و جالب است که محضرتان عرض کنم، در این حوزه، اخوی بزرگوار ما می‎فرمود: «نماینده صلیب سرخ اظهار می‎کرد که شما اُسرای ایرانی، در این اردوگاه‎های عراق یک جمهوری اسلامی تشکیل دادید و فقط پرچم ایران را ندارید. این قضیه در تار و پود اُسرای ما موج می‎زد.» مرحوم ابوترابی برای رسیدن به این روحیه استقامت و پایداری اُسرا، با برنامه قدم برداشت و پیش رفت. تمام آزادگان و نیروهای فعال برای این هدف بسیج شدند.

راهبرد سوم ایشان این بود که باید اردوگاه‎ها را به مجموعه علمی و دانشگاهی برای ارتقای توانایی‎های آزادگان در همه حوزه‎ها مبدل کند. هر آزاده‎ای از تمام ظرفیتش برای تبدیل به مجموعه اردوگاه به دانشگاه استفاده می‎کرد و هر کسی هر آنچه می‎دانست به دیگران می‎آموخت و هر چه نمی‎دانست از دیگران فرا می‎گرفت. بسیاری از آزادگان عزیز ما یا معلم بودند یا دانشجو و طلبه جدی برای تحصیل علم؛ و بسیاری از آنان هر دو نقش را ایفا می‎کردند. در رشته‎های مختلف تحصیلات داشتند و عده‎ای از آنان با زبان عربی یا انگلیسی و فرانسوی آشنا بودند و شروع می‎کردند به تدریس. بسیاری از آنان طلبه بودند و با علوم اسلامی آشنا بودند و همان علوم را به دیگر آزادگان تدریس می‎کردند. روحانیون در اسارت هر آنچه در حوزه آموخته بودند، در آنجا به دیگر آزاده‎ها می‎گفتند و آنچه نمی‎دانستند از دیگران می‎آموختند و فرا می‎گرفتند. بعضی از چهره‎های دانشگاهی که در اسارت بودند، به تدریس و تعلیم دیگران همت می‎کردند. همچنین در رشته‎های مختلف ورزشی عده‎ای فنونی را به آزاده‎ها می‎آموختند. در واقع اسارتگاه به آموزشگاه و دانشگاهی برای تربیت برادران آزاده و ارتقای توانایی‎های آنان در حوزه‎های گوناگون مبدل شد. بسیاری از آزاده‎ها برای حفظ قرآن و نهج‎البلاغه تلاش می‎کردند.

مرحوم حاج آقای ابوترابی با کمک صلیب سرخ و رایزنی با آنان توانست تعدادی از مجلدات قرآن و نهج‎البلاغه را به اردوگاه بیاورد. هر چند دشمن درصدد بود همان مجلدات را پس از مدتی جمع‎آوری کند؛ اما آزادگان در این فاصله کوتاه از قرآن و نهج‎البلاغه نسخه‎برداری می‎کردند و متوجه این قضیه بودند که نیروهای بعثی پس از اتمام گزارش صلیب سرخ می‎آیند و این نسخه‎ها را از میان آنان جمع‎آوری می‎کنند. لذا حفظ قرآن و نهج‎البلاغه جزو برنامه‎های برادران عزیز آزاده ما در اردوگاه‎ها بود.

ارتقای سطح اطلاعات سیاسی با یکسری برنامه‎ریزی دقیق و گرفتن اطلاعات از طریق رادیوی مخفی از دیگر اقدامات مرحوم حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت برای آزادگان بود. از این طریق سعی داشت که با نماز جمعه تهران مرتبط باشد و از بیانات امام جمعه تهران و بیانات مقام معظم رهبری مطلع باشد و آن‎ها را به دوستان عزیز آزاده منتقل کند. لذا آزادگان در دوران اسارت با همت و اقدامات مرحوم حاج آقای ابوترابی به‎روز بودند و می‎دانستند که چگونه عمل کنند. جالب است عرض کنم آزادگان با همین برنامه‎ها، خود را برای اسارت طولانی مدت آماده کرده بودند. اخوی به آنان می‎فرمود: «ما نباید برای اسارت زمان مشخصی در نظر بگیریم. ما باید برای دوران طولانی تا پیروزی سپاه اسلام خود را آماده تحمل سختی‎ها کنیم.»

بفرمایید که مرحوم ابوترابی پس از آزادی از اسارت رژیم بعث عراق و بازگشت به میهن چه مسئولیتهایی را بر عهده گرفت و چه احوالاتی بر ایشان حاکم بود؟

ایشان دو دوره در مجلس شورای اسلامی حضور داشت؛ علاوه بر این از سوی مقام معظم رهبری به‌عنوان نماینده معظم له در امور آزادگان منصوب شد. عمده دغدغه‎های ایشان رفع مشکلات آزادگان عزیز بود؛ چون با مقاومت و ایثار آنان آشنایی داشت و می‎دانست که آنان و خانواده‎هایشان چه کار بزرگی را انجام دادند. من گمان می‎کنم که اخوی پس از بازگشت به میهن و در دوران خدمت، در محضر آزادگان احساس خجلت می‎کرد و خود را کوچک می‎دانست. عظمت روحی آزادگان را در دوره اسارت به یاد می‎آورد. در برابر روح بزرگ و مقاومت بی‎نظیر آنان، احساس کوچکی می‎کرد. اعتقاد داشت که باید نظام از همه توانش برای قدرشناسی از این مجموعه عظیم و نیروی کارآمد که می‎تواند در خدمت آرمان‎های انقلاب، قدم‎های بزرگی را بردارد، استفاده کند و بهره بگیرد. لذا به این حوزه اهتمام جدی داشت تا اولاً بتوان گره‎ای از مشکلات آزادگان عزیز را گشود و ثانیاً از ظرفیت ارزشمند خیل آزادگان، از قبیل ظرفیت علمی، مدیریتی، تجارب انباشته شده دوران اسارت، اندوخته‎های علمی‎شان برای اداره هر چه بهتر نهادهای مختلف نظام استفاده بشود. عموم آزادگان در مدت کوتاهی پس از بازگشت به میهن، مدارج علمی حوزوی و دانشگاهی را سپری کردند. بسیاری از آنان به چهر‎ه‎های شاخص علمی تبدیل شدند و مدیران کارآزموده و پُرتجربه‎ای شدند؛ لذا قسمت قابل توجهی از وقت مرحوم حاج آقای ابوترابی در این حوزه سپری می‎شد. اشتیاق زیادی داشت که اولاً، این سرمایه حفظ بشود و ثانیاً، از این سرمایه گران‌بها در خدمت اهداف و آرمان‎های انقلاب اسلامی به شایستگی استفاده بشود. در کنار این مسئولیت دو دوره در خانه ملت هم حضور داشت و برای رفع مشکلات عموم مردم تهران تلاش می‎کرد.

در نهایت با دغدغه‎های فراوان و نگرانی‎های جدی و اشتیاق به خدای متعال که از دوران نوجوانی آماده هجرت از عالم دنیا به عالم آخرت بود، در سال 1379 در مسیر زیارت علی ابن موسی‌الرضا علیه‎السلام و در ایام شهادت آن بزرگوار، همراه با ابوی بزرگوار به لقای خدای متعال شتافت و در جوار اولیای الهی آرام گرفت.

 

غلامعلی رجایی

غلامعلی  رجایی: آقای ابوترابی ده سال اسیر بود و پس از آزادی، مفقودالاثر شد

دکتر غلامعلی رجایی را  بیشتر در کنار مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی و در مجمع تشخیص نظام دیده و میشناسیم. میدانستم که نویسنده و پژوهشگر است اما نمیدانستم دو جلد کتاب هشتصد صفحهای به نام«سیرهابوترابی» نوشته است. کتابی جذاب،خواندنی  و بسیار مفید.سیرهابوترابی  ویژگیهای شخصیتی، خصوصیات اخلاقی، روحیات مبارزاتی و خاطرات دوران اسارت مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سید علی اکبر ابوترابی را بیان میکند و از سختیها و گذشت و فداکاری سید آزادگان پرده برداری میکند.

چه شد که تصمیم گرفتید کتاب سیره مرحوم ابوترابیفرد را تألیف کنید؟

تا قبل از آن کارهایی در رابطه با سیره حضرت امام و سیره شهید بهشتی و سیره شهید رجایی انجام داده بودم. کتاب سیره حضرت امام پنج جلد است که مؤسسه عروج آن را چاپ کرده است. کتاب‎های سیره شهید رجایی و سیره شهید بهشتی را بنیاد شهید در دهه هفتاد و هشتاد چاپ کرد و خوشبختانه تاکنون این کتاب‎ها چندین بار تجدید چاپ شده‎اند.

مرحوم حاج آقای ابوترابی که به حق سید آزادگان بود، زندگی پُرسوژه و پُرحادثه‎ای در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامی داشت. پس از اینکه این قضیه مطرح شد که درباره سیره زندگی ایشان کتابی بنویسم، اعلام آمادگی کردم. دوستان می‎دانستند که من در این کار دستی دارم. می‎توان گفت که این سبک سیره‌نویسی را در چند دهه بنده باب کردم؛ یعنی درباره شخصیت‎های انقلاب سیره‎‎ای با فصل‎بندی موضوعی نگاشتم. با همان مبنایی که کتاب سیره امام و آن دو بزرگوار شهید را نوشتم، کتاب سیره حاج آقای ابوترابی را هم شروع کردم و کار را پیش بردم.

بنا بود که کتاب سه جلدی باشد؛ اما با صلاحدید دوستان مؤسسه فرهنگی آزادگان به‌صورت کتاب دوجلدی درآمد. البته همان حجم سه جلدی حفظ شد و در دو جلد ادغام شد. جلد اول خاطرات زندگی ایشان است که اسم آن را «از تولد تا عروج» گذاشتم. جلد دوم مجموع خاطرات دوران اسارت حاج آقای ابوترابی است. من احساس کردم قطعه اسارت را که قطعه بسیار مهمی از زندگی حاج آقای ابوترابی است، جدا کنم و در جلد مجزایی بیاورم. به تعبیری می‎خواستم به این قطعه نورافکن خاص و ویژه‎ای بتابانم و بگویم که ایشان در دوران اسارت چه نقشی برای دیگر آزادگان ایفا کرد. تشخیص من بر این بود که این بخش با دیگر دوره‎های زندگی ایشان ادغام نشود. بنابراین سیره زندگی حاج آقای ابوترابی در دو جلد کتاب خلاصه و در مؤسسه فرهنگی آزادگان به شکل فاخری چاپ و منتشر شد. این کتاب به چاپ دوم هم رسید. البته باید گلایه‎ای داشته باشم از اینکه برای نوشتن این کتاب دست‌کم سه سال زحمت کشیدم، اما حق آن همه زحمت ادا نشد. تا جایی که مطلع هستم، بسیاری از دوستان آزاده نمی‎دانند چنین کتابی چاپ شده است و غالباً نسخه‎ای ‎از این کتاب را در اختیار ندارند. طبیعتاً این کتاب، مجموعه جامعی از معرفی شخصیت حاج آقای ابوترابی است.

 ویژگی و جاذبههای خاص شخصیتی ایشان چه بود؟

حاج آقای ابوترابی شخصیت کمیابی است. چون روحانیون کمتر اهل جهاد و مبارزه و زندان بودند. ایشان قبل از انقلاب با شهید اندرزگو همراه بود. دو سفر به عراق داشت که خاطرات آن دو سفر را در کتاب آورده‎ام. پا به پای شهید اندرزگو وارد مبارزه شد و دو تا سه بار هم به زندان افتاد و در اولین ماه‎های جنگ به فرماندهی شهید سرافراز چمران، به جبهه رفت و در منطقه دُبحردان برای شکست حصر سوسنگرد مستقر شد. سرانجام با گذشت حدوداً سه ماه در تپه‎های الله اکبر به اسارت دشمن درآمد. البته همان موقع گفته شد که به شهادت رسید و برای ایشان مجلس ترحیم و شهادت گرفتند. بنی‎صدر هم به آنجا رفت و سخنرانی کرد؛ شهید چمران هم برای شهادت ایشان پیام داد. اما پس از چندی مشخص شد که حاج آقای ابوترابی به عنایت الهی در قید حیات است و بناست که بماند تا خیل عظیم اسرا را هدایت و رهبری کند و همه آنان بتوانند با سلامتی به دامن خانواده‎های خودشان برگردند.

ایشان سخت‎ترین روزها را در دوران اسارت ‎گذراند. بلافاصله پس از دستگیری، حاج آقای ابوترابی را به بغداد می‎برند. پس از آن در طول ده سال به اردوگاه‎های مختلف منتقل می‎شود  تا اینکه در 24 شهریور 1369 به میهن خود باز می‎گردد؛ یعنی حدود ده سال دوران اسارت را برای اسلام تحمل می‎کند.

 ایشان واقعاً اسوه کم‎نظیری بود. بنده سیره علمای زیادی را از قدیم و جدید کار کردم. باید بگویم که واقعاً شخصیتی مانند حاج آقای ابوترابی با آن هم روحیه استقامت و فضایل دیگر اخلاقی ندیدم.

حاج آقای ابوترابی شخصیت الهی بود. ما بدون اینکه بخواهیم از ایشان قدیس بسازیم، باید بگویم که آقای ابوترابی انسان خودساخته‎ای بود. یعنی کسی که از پس خود و هوای نفسش برآمد و عاشقانه خدا را دوست داشت و مأمور شد تا سفر به خلق را در قوس نزول طی کند. ایشان واقعاً موجود با برکتی بود.

این سخن از قول خانواده‎اش گفته شده که آقای ابوترابی ده سال اسیر بود و پس از آزادی، مفقودالاثر شد. به‎طور مکرر پیش می‎آمد که از شدت فعالیت و بی‎خوابی از حال می‎رفت و به‌صورت می‎افتاد. در مراسم آزادگان و یادبود دفاع مقدس مسیرهای طولانی را می‎رفت و شرکت می‎کرد.

بنابراین در جمع‎بندی می‎توانم بگویم که حاج آقای ابوترابی حریف خود شده بود. خود را کشف کرد و توانست لحظه به لحظه زندگی‎اش را با اولیای خدا بگذراند.

مهمترین خصوصیتی که برای شما جذاب بود و در شخصیت ایشان کشف کردید چه بود؟

همان‎طور که مستحضرید حاج آقای ابوترابی از طرف مادر و پدر، روحانی‎زاده بود. اجداد پدری و مادری ایشان از علما و بزرگان بودند. آنچه ایشان را در چشم من بزرگ کرد، این بود که در اوج این فداکاری و جهاد، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. حتی دامنه جهاد خود را به بیرون از ایران کشید. شخصیت مجاهدی بود که به قدس رفت و در قدس نماز خواند و این از عجایب است که یک چریک روحانی ایرانی تا آنجاها خود را برساند و آموزش نظامی ببیند .

در اوج این مجاهدت‎ها و رشادت‎ها و بی‎باکی‎ها خودش را به چیزی نمی‎گرفت؛ یعنی آنچه در چشم من و امثال من ایشان را بزرگ می‎کند، این است که به خاطر هیچ کدام از پست و مقام‎ها و جایگاه‎های قبل و بعد از انقلاب خودش را نمی‎گرفت. وقتی برخوردش را با مردم عادی جوانان و نوجوانان را می‎دیدید، احساس می‎کردید که طلبه‎ای است که بویی از مبارزه نبرده و هیچ جایگاه و پست و مقامی نداشته است. این ویژگی بسیار مهمی است که آقای ابوترابی در شخصیت خود داشت. این تواضع ایشان را در چشم مردم بزرگ می‎کرد. واقعاً هر کسی با حاج آقای ابوترابی برخورد می‎کرد، جدا از چهره نورانی،‎ شیفته تواضع و محبت ایشان می‎شد. در صحبت‎ها عبارت‎هایی را به کار می‎برد که سراسر عاطفی بودند؛ مثل عبارت «آقاجان».

اسارت و حضور ایشان در اردوگاههای عراق چه تاثیری در روحیه اسرا و آزادگان داشت؟

شاید اگر حاج آقای ابوترابی در میان آزادگان نبود، فاجعه بزرگی رخ می‎داد. البته ناگفته نماند که در میان اسرای دفاع مقدس، روحانیونی هم حضور داشتند. بعضی از فرماندهان سپاه از طیف روحانیت بودند که اردوگاه‎ را فرماندهی می‎کردند. با این حال وجود مرحوم حاج آقای ابوترابی مانند نخی بود که دانه‎های تسبیح را به هم وصل می‎کرد. ایشان نقش بسیار عمده‎ای در روحیه اعتدال داشت. تندروی بعضی از آزاده‎ها را کنترل می‎کرد. همین امر باعث شد که بعضی از عراقی‎ها شیفته ایشان بشوند و به‎رغم اینکه در حق ایشان نهایت سبوعیت و خشونت را اعمال می‎کردند که از یادآوری آن‎ها مو به تن آدم سیخ می‎شود، حاج آقای ابوترابی با صبر و متانت خودش آن‎ها را هم به زانو درآورد.

اگر حاج آقای ابوترابی نبود، بسیاری از آزاده‎ها یا صحیح و سالم به میهن برنمی‎گشتند یا بعضاً به دشمنان پناهنده می‎شدند و به مجاهدین خلق می‎پیوستند. حاج آقای ابوترابی بسیار هوشمندانه عمل کرد و در اردوگاه‎های مختلف با شبکه‎هایی که ایجاد کرده بود، توانست مانع از این کار بشود و امانت‎های الهی را صحیح و سالم نگه بدارد تا به دامن خانواده و کشور خودشان برگردند.

اوج ایثار حاج آقای ابوترابی را هنگام تبادل اسرا می‎توانیم ببینم. وقتی تبادل صورت گرفت، بعضی از آزاده‎ها به حمام می‎رفتند و خودشان را مشغول می‎کردند تا دیرتر تبادل آن‎ها صورت بگیرد. وقتی می‎دیدند که چطور حاج آقای ابوترابی خودش را سپر شکنجه می‎کند، نمی‎توانستند از ایشان دل بکنند. امکان بازگشت به کشور برای بسیاری از آزاده‎ها فراهم بود؛ آزاده‎هایی که بیش از هفت / هشت سال در اسارت بودند و بدون شک مشتاق دیدار با خانواده‎های خود بودند. اما می‎بینیم کاری می‎کنند که بازگشتشان به میهن به تعویق بیفتد تا در کنار حاج آقای ابوترابی بمانند و دیگر آزادگان را در اولویت قرار بدهند.

چند خاطره از دوران اسارت ایشان را که در کتاب سیره ابوترابی آوردید، برای ما هم در اینجا نقل کنید.

در آن کتاب، خاطرات زیادی از دوران اسارت ایشان نقل کردم. یکی از خاطرات این است که یکی از جلادها و دژخیم‎های بعثی آن‌قدر مرحوم ابوترابی را شلاق می‎زد که عرق می‎کند و شلاق از دستش می‎افتاد. حاج آقای ابوترابی به جای اینکه این فرصت را غنیمت بشمارد و به نحوی مثل دیگران که شکنجه می‎شوند سروصدا کند تا آن شکنجه‎گر دست از شلاق زدن بردارد، شلاق را از زمین برمی‎دارد و به دست شکنجه‎گر می‎دهد و به او می‎گوید: «ببخشید که به خاطر زدن من داری اذیت می‎شوی.» آن شکنجه‎گر وقتی در این موقعیت قرار می‎گیرد، به خودش فحش می‎دهد و شلاق را می‎اندازد و می‎رود.

در باب شکنجه‎های حاج آقای ابوترابی در دوران اسارت، خاطرات بسیاری هست. شکنجه‎های طاقت‎فرسایی را از سر گذراند اما هیچ‎گاه شکسته نشد و روحیه خود را نباخت. چون اگر روحیه خود را می‎باخت، خیلی‎ها روحیه خودشان را می‎باختند. حاج آقای ابوترابی واقعاً آینه تمام‎نمای ایمان به حق بود و این روحیه به دیگر آزادگان تزریق می‎شد. برای نمونه یکی از شکنجه‎ها این‎طور بود که شکنجه‎گر سویچ خودش را به دور پرت می‎کرد و از آزاده‎ها می‎خواست که با چهار دست و پا بروند و آن را بیاورند. وقتی سویچ را به دستش می‎رساندند، مجدداً آن را به دور می‎انداخت و تهدید می‎کرد که اگر با چهار دست و پا نروند و سویچ را نیاورند، شکنجه می‎شوند. آزاده‎ها هر کدام عزت نفسی داشتند.حاج آقای ابوترابی آنان را آن‌چنان به شراب صبر و استقامت و معرفت و عرفان مست می‎کرد تا بتوانند این قبیل شکنجه‎ها را تحمل کنند. بعضاً اگر می‎دید، آزاده‎ای اسیر و گرفتار شده و تحمل شکنجه را ندارد، جور او را خودش می‎کشید و به جایش شکنجه می‎شد. آزادگان را مثل برادران خود می‎دید و آنان را از زیر شکنجه‎های طاقت‎فرسا نجات می‎داد. البته آزادگان ما غالباً انسان‎های بزرگی بودند که خداوند اراده کرده بود در دل اردوگاه دشمن بین سال‎های 1359 تا 1369 صبر و استقامتی را به دشمن نشان بدهند تا جایی که دشمن بارها بگوید شما در اردوگاه عراق جمهوری اسلامی کوچکی بنا کردید. تأثیر حاج آقای ابوترابی فقط بر آزاده‎ها نبود، بلکه بر خود عراقی‎ها هم بود. بعضی از اسرا به خاطر فشارهای روانی و جسمانی که در اردوگاه به آنان می‎آمد، مراتب ایمانی خودشان را از دست می‎دادند. حاج آقای ابوترابی با برنامه بسیار دقیق و حساب شده و با حوصله آن‎ها را برمی‎گرداند. یکی از آزاده‎ها اعتصاب غذا کرده بود. ایشان خواهش کرد که اعتصاب غذای خودش را بشکند؛ چون این اعتصاب‎ها با آن وضع خورد و خوراکی که آزاده‎ها داشتند، اگر ادامه‎دار باشد، موجب شهادتشان می‎شد. وقتی به آقای ابوترابی گفتند که فلانی قبول نکرد که اعتصاب غذایش را بشکند، ایشان گفت: «من آن‌قدر به سجده می‎روم و سر از سجده برنمی‎دارم تا مجبور بشود به خاطر من اعتصابش را بشکند.» وقتی به آن شخص گفتند که حاج آقا ساعت‎هاست که در حالت سجده است و دارد دعا می‎کند که اعتصابت را بشکنی، دلش به رحم آمد و اعتصاب غذایش را شکست. به حاج آقای ابوترابی هم خبر دادند و ایشان سر از سجده برداشت. یعنی با حربه سجده و نیایش روح سرکش را که تصمیم گرفته بود با اعتصاب غذا به هدفش برسد یا به عمرش خاتمه بدهد، برگرداند. مهم‎ترین کاری که حاج آقای ابوترابی کرد، این بود که غالب اسرا را سالم به میهن برگرداند. در کتاب سیره ابوترابی هم به این موضوع اشاره کردم که ایشان اسرا را امانت‎های خدا می‎دانست که باید به هر نحوی از اردوگاه‎های عراق با سلامت به میهن برگرداند.

 

علی علیدوست

علی علیدوست: ایشان از نظر اخلاق و منش و گفتار برای همه ما الگو بود

آزاده و جانباز سرافراز حجتالاسلام والمسلمین علی علیدوست قائم مقام موسسه پیام آزادگان، در مهرماه 1359 در منطقه قصرشیرین به اسارت گرفته میشود و به مدت 10 سال در اردوگاه موصل در دست بعثیان گرفتار آمده و بخشی از این دوران را همراه و همدم سید آزادگان مرحوم ابوترابی میشود. وی پس از آزادی نیز همه هم و غم خود را معطوف خدمت رسانی به آزادگان میسازد.

با حاج آقای ابوترابی و بیت ایشان در چه سالی و چگونه آشنا شدید؟

بنده چون اهل قزوین هستم و درس طلبگی را در همان‌جا آغاز کردم، از دوران نوجوانی با  بیت آقای ابوترابی آشنایی داشته‎ام؛ به خصوص با پدر بزرگوار ایشان، مرحوم آیت‎الله سید عباس ابوترابی که در آن موقع، در قزوین ساکن بود و جزو علمای برجسته قزوین به شمار می‎آمد. شاید سه نفر دیگر از علما در قزوین در سطح و تراز علمی ایشان بودند؛ از جمله آیت‎الله سامت و آیت‎الله مهدوی و آیت‎الله مظفری (از شاگردان آیت‎الله‌خویی).

مرحوم آیت‎الله سید عباس ابوترابی به همراه این سه تن از علمای برجسته در قزوین مطرح بود و در مسجد جامع قزوین نماز می‎خواند و قرآن را تفسیر می‎کرد. ما از همان موقع با ایشان آشنایی داشتیم.

با نام مرحوم حاج سید علی‎اکبر ابوترابی در دوران مبارزات انقلاب آشنا شدم؛ چون ایشان در قزوین و جاهای دیگر فعالیت‎های زیادی داشت و من اسم ایشان را در همان مبارزات انقلاب شنیدم. عموماً در راهپیمایی‎ها فعال بود. با این حال به‌صورت چهره به چهره حاج آقای ابوترابی را قبل از پیروزی انقلاب در ایران ندیده بودم. بعد از پیروزی انقلاب با تعدادی از روحانیون به قم آمد و من هم که طلبه قزوینی بودم، به آنان ملحق شدم. به بیت مرحوم آیت‎الله پسندیده رفتم و برای اولین بار حاج آقای ابوترابی را در آنجا دیدم که داشت گزارشی از امور قزوین به آیت‎الله پسندیده ارائه می‎داد.

اماآشنایی اصلی ما به دوران اسارت برمی‎گردد؛ یعنی در اوایل سال 1361 در اردوگاه موصل یک. در دوران اسارت دو مرحله توفیق پیدا کردم که با حاج آقای ابوترابی هم‎اردوگاه باشم: یک‌بار در سال 1361 بود که حدود چهار ماه نزد ما حضور داشت و پس از چهار ماه، ایشان را به جای دیگر منتقل کردند. پس از آن در حسرت دیدار حاج آقای ابوترابی بودیم تا اینکه عملیات خیبر فرا رسید. پس از علمیات و در اواخر سال 1362 و اوایل سال 1363 عراق جابه‎جایی کلی برای اسرای ایرانی انجام داد. اکثر اسرا را جابه‎جا کرد. در این جابه‎جایی‎ها، حاج آقای ابوترابی را به اردوگاه ما آوردند. در این مرحله حدود سه سال توفیق حضور ایشان را در اردوگاه خود داشتیم. این طولانی‎ترین مدتی بود که حاج آقای ابوترابی در یک اردوگاه می‎ماند.

ارتباط حاج آقای ابوترابی با حضرت امام و نوع فعالیتهای انقلابی ایشان چگونه بود؟

پس از اینکه حضرت امام از ترکیه به نجف تبعید شد، مرحوم حاج آقای ابوترابی هم به نجف رفت و تا سال 1349 در آنجا ماند و در کلاس‎های درس حضرت امام شرکت می‎کرد. بنابراین ایشان حدوداً شش سال جزو شاگردان امام بود. علت بازگشت از نجف، مأموریتی بود که از طرف امام به ایشان بعد از شهادت آیت‎الله سعیدی داده شد.

حضرت امام به مناسبت شهادت آیت‎الله سعیدی پیامی می‎نویسد که از آن پیام حدود هزار و دویست نسخه در عراق تکثیر می‎شود و آقایان سید محمود دعایی و دیگران آن نسخه‎های را در چمدانی جاسازی می‎کنند و به دست حاج آقای ابوترابی می‎سپارند تا به ایران ببرد و منتشر کند. اینکه از چه طریقی گزارش این چمدان پُر از نسخه‎های پیام امام به دست ساواک می‎رسد، مشخص نیست. در مرز خسروی حاج آقای ابوترابی را دستگیر می‎کنند و جاسازی چمدان لو می‎رود. لبه چمدان را که دوخته شده بود، می‎شکافند و اطلاعیه حضرت امام را که حدوداً هزار و دویست نسخه از آن منتشر شده بود، از لای آن درمی‌آورند. حاج آقای ابوترابی را از همان‌جا به‌صورت دست بسته به تهران منتقل می‎کنند. حدود شش ماه در زندان ساواک ماند. هر چند از بودن اطلاعیه‎ها در چمدان اظهار بی‎اطلاعی می‎کند و می‎گوید که این چمدان را شخص ناشناسی به من داد تا آن را به ایران بیاورم. اصل کار را بر عهده نمی‎گیرد تا مدت زندانی‎اش طولانی‎تر نشود و بتواند به فعالیت‎های انقلابی‎ پس از آزادی‎اش بپردازد. حاج آقای دعایی و آقای رحیمیان که در عراق بودند، از این قضیه اطلاع دقیق‎تری دارند.

گفته می‎شود بعد از پیروزی انقلاب وقتی امام حاج آقای ابوترابی را می‎بیند به ایشان نگاه رضایت‎بخشی می‎کند و می‎فرماید: «شما هنوز زنده‎اید؟!»

تا قبل از آن، حاج آقای ابوترابی با شهید اندرزگو هم ارتباط داشت و نوعی رفاقت میان آن دو برقرار بود و در شب شهادت اندرزگو، آن دو همراه هم بودند.

حاج آقای ابوترابی چه ویژگیهای منحصربهفردی داشت که آزادگان را شیفته خود کرد و تلخی و سختیهای دوران اسارت را برای آنان تحملپذیر ساخت؟

این داعشی‎های امروز همان بعثی‎های دیروزند که خوی درندگی صدام در وجودشان جاری است. این‎ها از همان موقع در پی سرکوب شیعیان بودند. می‎توان گفت که صدام از داعش خیلی بدتر بود و به عبارتی، داعش نسخه کپی شده از صدام است. در آن موقع یک گروه از رزمندگان، حزب‎ الهی و از جان گذشته، وقتی سلاح از دستشان افتاد، ناخواسته به دست چنین موجوداتی افتادند و اسیر شدند. توجه و یاری خدا برای اسرا خیلی زیاد بود. عنایت خدا در بسیاری از وقایع برای ما مشهود بود. قطعاً اگر یاری و عنایت خدا نبود، کسی از آنجا جان سالم به در نمی‎برد. یکی از عنایات خدا به اسرا این بود که حاج آقای ابوترابی اسیر شد و نزد آنان رفت. بدون شک لطف خدا در این قضیه بود و این لطف شامل حال اسرا شد. حاج آقای ابوترابی، انسان متخلق به اخلاق حسنه بود. ایشان از نظر اخلاق و منش و گفتار واقعاً برای همه ما در اردوگاه الگو بود. با فضایل اخلاقی خود توانست جان تازه‎ای به رزمندگان آزاده در اردوگاه ببخشد.

حاج آقای ابوترابی علاوه بر داشتن فضایل اخلاقی، عالم هم بود. همان‎طور که عرض کردم، شش سال در درس خارج فقه و اصول حضرت امام در نجف حاضر می‎شد. همچنین علمای بزرگ دیگر نجف را هم درک کرده و تا قبل از آن در قم و مشهد از محضر بزرگان بهره برده بود.

فارغ از این‎ها، سابقه مبارزاتی هم داشت و به زندان رفته بود. سال‎ها تجربه فعالیت‎های سیاسی و مبارزاتی علیه رژیم شاه را داشت.

بنابراین این سه رکن را داشت: علم، اخلاق و تجربه. وقتی این سه‎ ویژگی در کنار هم قرار بگیرند، از آدمی شخصیت ویژگی‎ و کم‎نظیری می‎سازند.

حاج آقای ترابی با این ویژگی‎هایی که عرض کردم، به میان آزادگان آمد. آزادگان نوعاً جوان بودند و اکثر آن‎ها شخصیت و هویت خودشان را پس از پیروزی انقلاب به دست آوردند و آنچه دیدند، عموماً در حیطه درگیری‎های داخلی و شروع جنگ با رژیم بعث عراق بود. همین که دشمن به ایران حمله کرد، اسلحه به دست گرفتند و به دفاع از وطن و ارزش‎های انقلاب خود برخاستند. چنین جوانانی از روی اعتقاد راسخ خود به ارزش‎های انقلاب اسلحه به دست گرفتند و به جبهه‎های جنگ رفتند. با این حال وقتی اسلحه از دستشان افتاد و اسیر دشمن شدند، وظیفه‎شان تغییر کرد. در دوران اسارت اولین وظیفه آزادگان، سلامتی خود و هم‎رزمندگان است. لذا همه ما از این وظیفه اصلی غافل بودیم. گمان می‎کردیم، همان‎طور که در جبهه با دشمن درگیر بودیم، الان هم باید با دشمن با هر طریق ممکن مبارزه کنیم. البته می‎فهمیدیم که نمی‎شود در دوران اسارت با اسلحه با دشمن بجنگیم، اما گمان ما بر این بود که روحیه مبارزاتی خود را باید حفظ کنیم و به دشمن ضربه بزنیم.

وقتی حاج آقای ابوترابی وارد اردوگاه ما شد، اولین کاری که کرد، وظیفه ما را تبیین فرمود. به ما فهماند که آن وظیفه را دیگر و در این دوره نداریم. اسلحه دیگر از دست ما افتاده است. تا قبل از آن هم دشمن اسلحه داشت و هم ما. اما در دوران اسارت شرایط تغییر کرده و ما نمی‎توانیم به مبارزه با آن شکل ادامه بدهیم. حاج آقای ابوترابی به ما فهماند که وظیفه ما در دوران اسارت حفظ سلامتی خود و اطرافیان است. به‎طور مکرر این مسئله را برای ما در صحبت‎های خود یادآوری و بر آن تأکید می‎کرد.

حضرت امام علی علیه‎السلام می‎فرماید: «مَنْ أَصْلَحَ مَا بَینَهُ وَ بَینَ اللَّهِ أَصْلَحَ اللَّهُ مَا بَینَهُ وَ بَینَ النَّاسِ» یعنی هر کس رابطه خودش را با خدا اصلاح کند، خدا رابطه او را با مردم اصلاح می‎کند. حاج آقای ابوترابی رابطه خودش را با خدا اصلاح کرده بود و بر همین اساس، خدا هم در این زمینه کمکش کرد. علت محبوبیت ایشان هم همین امر است. در دوران اسارت، هیچ‌گاه حرفی به دیگران نمی‎گفت، مگر اینکه قبل از آن خودش عمل می‎کرد. تا عمل نمی‎کرد، حرفی را نمی‎گفت. در بین اسرا هیچ فرقی نمی‎گذاشت. هر کسی را ضعیف‎تر می‎دید، بیشتر مورد توجه قرار می‎داد و به او بیشتر محبت می‎کرد. البته مراد فقط ضعف جسمانی نیست، به هر حال ضعفش ایمانی را هم شامل می‎شد. هر وقت احساس می‎کرد کسی از نظر ایمانی دارد ضعیف‎تر می‎شود، بیشتر به او محبت می‎کرد.

چه خاطراتی از حضور ایشان در ایام اسارت دارید؟

در مقطعی در ماه مبارک رمضان وقتی ایشان را به بغداد می‎بردند، شخصی از اسرا را همراهش بردند. ایشان به آن شخص گفت: «اگر من به اردوگاه با شما برنگشتم، به بچه‎ها از طرف من بگویید که من از آن‎ها راضی نیستم.» پس از چند روز با هم برگشتند. آن شخص به حاج آقای ابوترابی گفت: «حال که با همدیگر داریم به اردوگاه برمی‎گردیم، صلاح می‎دانید که سخن شما را به بچه‎ها بگویم؟» حاج آقای ابوترابی گفت: «بله. بگویید.» آن شخص در آسایشگاه ما بود. شب عید فطر بود و فقدان حاج آقای ابوترابی برای ما سنگین. لحظات افطار، درِ آسایشگاه را باز کردند و آن شخص داخل آمد. من دم در، اولین نفری بودم که با او برخورد کردم. او را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا هم آمد؟» گفت: «بله. حاج آقا هم آمده!» بعد از افطار، صحبتی شد و به ما گفت که حاج آقا چنین حرفی گفته است. یک یا دو روز بعد خدمت ایشان رسیدیم و گفتیم: «حاج آقا، گویا شما چنین چیزی سخنی فرمودید. علت آن چیست؟» حاج آقای ابوترابی به ما فرمود: «این‎طور نیست که از شما ناراحت باشم. اما از شما انتظار بیشتری دارم. شما باید با تدبیر کار کنید و به اطرافیان خود بیشتر رسیدگی کنید.»

حاج آقای ابوترابی به همان شخص که همراه او به بغداد رفته، گفته بود: «من برادری دارم که خودم او را بزرگ کردم. با این حال من فلان اسیر را بیشتر از او دوست دارم.» ما تحقیق کردیم که آن اسیر چه کسی است. دیدیم که او نه نماز می‎خواند و نه روزه می‎گیرد. با اسلام هم به‎طور رسمی اعلام مخالفت می‎کند و ادعایش هست که چیزی سرش می‎شود و اسلام را دین غیر کارآمد می‎داند.

دلیلش این بود که به هر حال اخوی حاج آقای ابوترابی راهش را پیدا کرده و مسیر خودش را می‎رود. آن کسی که باید دست او را بگیرد، آن شخص است. لذا هر کسی از اسرا را که از نظر ایمانی ضعیف‎تر می‎دید، بیشتر به او محبت می‎کرد. همین‎ها باعث شد که به برخی از اسرا توجه بیشتر داشته باشد. البته بین هیچ کدام از اسرا فرقی نمی‎گذاشت و حتی به عراقی‎ها و همان‎ها که ایشان را شکنجه می‎دادند، احترام می‎کرد.

خاطره دیگری که به یادم می‎آید از این قرار است. کاظم عراقی در اردوگاه صلاح‎الدین یکی از شکنجه‎گران بود و اسرای ایرانی را به شدت می‎زد و آنان را آزار می‎داد. این شخص مورد توجه حاج آقای ابوترابی قرار می‎گیرد و حاج آقا به او محبت می‎کند. کار به جایی می‎رسد که کاظم عراقی متحول می‎شود و دست از آزار و اذیت بچه‎ها برمی‎دارد و پس از اینکه صدام سقوط می‎کند به ایران می‎آید و به دنبال حاج آقای ابوترابی می‎رود تا اینکه خبر می‎شنود که ایشان فوت کرده است. حتی بر سر مزار حاج آقای ابوترابی هم می‎رود. وقتی جریان داعش پیش می‎آید، کاظم عراقی به‌عنوان رزمنده به سوریه می‎رود و به هنگام دفاع از حرم حضرت زینب سلام‎الله علیها، به شهادت می‎رسد.

 مطلب دیگر اینکه، پس از اتمام جنگ صحبت از آزادی اسرا شد. این مسئله به میان آمد که مسن‎ترها زودتر از دیگران آزاد بشوند و به ایران برگردند. با این حال مرحوم حاج آقای ابوترابی بر این برنامه بود که آخرین نفری باشد که به ایران برمی‎گردد تا همچنان در میان آزادگان باشد و به آنان خدمت و محبت کند. علت محبوبیتش هم همین بود؛ چون در طول ده سال اسارت، دائم در حال خدمت به آزادگان بود؛ آن هم خدمت بی‎منت. بارها به ما می‎گفت که اگر می‎خواهید برای کسی کار کنید، باید کارتان بدون منت باشد. هیچ‌گاه تظاهر و ریا در کارتان مشاهده نشود! این‎طور نباشد که اگر با کسی هم‎عقیده نباشید، فقط در ظاهر به او خدمت کنید. خدمت به دیگران باید از روی باور قلبی باشد.

دوستان آزاده نقل می‎کردند که یکی از اسرا در اردوگاه آنان بود و حاج آقای ابوترابی هر چه می‎خواست به او نزدیک بشود، آن اسیر راه نمی‎داد. حاج آقا هر روز که او را می‎دید، دستش را روی سینه‎اش می‎گذاشت و سلام می‎کرد؛ اما آن شخص با بی‎معرفتی و بی‎محبتی برخورد می‎کرد. حدود شش ما بر همین منوال گذشت؛ یعنی حاج آقا به او محبت می‎کند و او پس می‎زند و بی‎اعتنایی می‎کند. پس از شش ماه آن شخص به‌طرف حاج آقا می‎آید و می‎گوید: «مرا از رو بردی. در طول این مدت منتظر این بودم که خسته بشوی و دست برداری. اما دیدم که دست‎بردار نیستی.» حاج آقای ابوترابی به او می‎گوید: «از روز اول هر چه به تو سلام و عرض ادب و احترام کردم، از روی باور قلبی‎ام بوده است. حتی یک لحظه هم به این فکر نمی‎کردم که تو را از رو ببرم. اصلاً چنین چیزی در مخیله‎ام نبود. من احساس وظیفه می‎کردم که به تو عرض ادب و احترام کنم.»

به نظرم طلبه‎ها باید از شخصیت‎هایی مانند مرحوم حاج آقای ابوترابی الگو بگیرند. بحمدالله ما چنین شخصیت‎هایی را در تاریخ حوزه و علمای شیعه کم نداریم.

 

عبدالمجید رحمانیان

عبدالمجید رحمانیان: همه تحت تأثیر ایشان بودیم

آزاده و جانباز سرافراز آقای عبدالحمید رحمانیان در طول 100 ماه اسارت و در شرایط بسیار سخت و اقامت در 11 اردوگاه، دست از نوشتن و فعالیتهای فرهنگی بر نمیدارد و در همان دوران با نوشتن سخنرانیها و خاطرات مرحوم حجتالاسلام والمسلمین ابوترابی فرد صحنههای به یاد ماندنی را از آن دوران ثبت می کند. وی پس از اسارت بیش از 20 کتاب منتشر کرده است.

شما در چه تاریخی و در کجا و چگونه به اسارت نیروهای بعثی درآمدید؟

بنده در 11 اردیبهشت 1361 در فکه در محاصره نیروهای بعثی قرار گرفتم و در حالی که زخمی و تشنه بودم، اسیر شدم. دو هفته پس از اسارت مرا به اردوگاه عنبر بردند.

حاج آقای ابوترابی را اولین بار در کجا ملاقات کردید و چگونه با همدیگر آشنا شدید؟

ارشد اردوگاه، اولین نفر اسیرشده به دست بعثی‎ها بود. در همان روز اول که وارد اردوگاه شدیم، برای ما سخنرانی کرد و تذکراتی به ما داد و گفت: «شخصی به نام حجت‎الاسلام سید علی‎اکبر ابوترابی در اینجا بود. ایشان به همه ما تذکراتی داد و از اینجا به جای دیگر منتقل شد. به ما گفت: اسارت تکمیل کننده راه شهادت است و شما باید تلاش کنید تا جسم و روحتان حفظ باشد. آنچه بعثی‎ها می‎خواهند این است که اسارت را به محیطی کسالت‎آور برای ما تبدیل کنند تا دچار افسردگی بشویم و از نظر جسمی هم دچار بیماری‎های مختلف بشویم. بنابراین هم باید جسمتان و هم روحتان در اینجا، همچنان پُرنشاط بماند... .» این اولین باری بود که در دوره اسارت اسم حاج آقای ابوترابی را می‎شنیدم. قبل از آن، در آذر 1359 در مدرسه عالی شهید مطهری، شهید محمدعلی رجایی درباره ابوترابی سخنرانی کرده بود. در آن موقع همه گمان می‎کردند که حاج آقای ابوترابی به شهادت رسیده است. یازده ماه پس از اسارت، ایشان را در سلول‎های بعثی‎ها مخفی نگه داشته بودند. در سال 1359 در تهران اسم حاج آقای ابوترابی را شنیده بودیم. حضرت امام هم به پدر حاج آقای ابوترابی، آیت‎الله سید عباس ابوترابی که نماینده دوره اول مجلس بود، پیام تسلیت فرستاد. در قزوین هم سه روز عزای عمومی اعلام شد. به هر حال نام حاج آقای ابوترابی برای ما آشنا بود؛ از سوابق مبارزاتی ایشان در دوران قبل از پیروزی انقلاب مطالبی می‎شنیدیم؛ اینکه همراه شهید اندرزگو بود و چند بار توسط ساواک دستگیر شد و... . در آن موقع وقتی خبر شهادت حاج آقای ابوترابی همه جا پیچید، امام به پدر ایشان پیام تسلیت فرستاد. رئیس‌جمهور وقت هم برای عرض تسلیت به قزوین به منزل ایشان رفت. حتی تلویزیون هم آن را نشان داد. همان زمان اسم ایشان را شنیدیم. در دوران اسارت هم سرگرد کاشانی، برای اولین بار نام حاج آقای ابوترابی را در اسارتگاه برد و گفت چنین شخصی در این اردوگاه بود. بلافاصله در ذهن من تداعی شد که حجت‎الاسلام و المسلمین حاج آقای ابوترابی به شهادت نرسیده، بلکه اسیر بعثی‎ها شده است. سرگرد کاشانی گفت که همین چند روز پیش ایشان را با جمع صد و پنجاه نفره از اردوگاه عنبر به موصل بردند.

بعد از یک ماه، ما را به اردوگاه جدید موصل بردند. امید داشتیم که حاج آقای ابوترابی را ببینیم؛ حدود 35 روز در اردوگاه جدیدالتأسیس بودیم و ایشان را ندیدیم. پس از آن ما را به اردوگاه قدیمی موصل، در بین اسرای قدیمی بردند. در آنجا دیدیم که صحبت از حاج آقای ابوترابی می‎شود. آزادگان به ما گفتند که کمتر از یک هفته پیش ایشان را از این اردوگاه به بغداد بردند. ما مثل جوینده‎ای در پی حاج آقای ابوترابی بودیم. هر کجا می‎رفتیم، می‎دیدم که قبل از ما آنجا را ترک کرده است. از نیمه فروردین 1361 که ایشان وارد اردوگاه موصل قدیم شد تا 23 تیر 1361 اثرات بسیار زیادی بر اردوگاه و آزادگان گذاشته بود. همه جا و در میان همه صحبت از خوبی‎ها و فضایل اخلاقی حاج آقای ابوترابی بود. از جمله اینکه اسرای قدیمی و مذهبی در اعتصاب به سر می‎بردند و راضی نمی‎شدند که برای عراقی‎ها بلوک درست کنند. احساس می‎کردند این بلوک‎ درست کردن‎ها، باعث خفت و خاری بچه‎ها می‎شود و هم اینکه این بلوک‎ها را به جبهه‎ها برای سنگرسازی می‎برند و آن‎ها نباید بازوانی برای دشمن باشند. این اعتصاب موجب شد که سه تا از آسایشگاه‎ها به مدت طولانی در محاصره قرار بگیرند و از نظر غذایی و آب با کمبودهایی مواجه باشند. حاج آقای ابوترابی وقتی به آنجا آمد، برای بچه‎ها ثابت کرد که از این مسیر طولانی برای جبهه‎ها بلوک نمی‎برند و این بلوک‎ها را در همان‎جا استفاده می‎کنند. در واقع برای اینکه فشارها از سر اسرا کم بشود، این جو را شکست و فشار عراقی‎ها را هم کم کرد و به مدت کمتر از یک هفته به صورتی خودجوش رهبری اردوگاه را به دست گرفت و وحدتی بین هر دو اردوگاه که در تقابل و ضدیت بودند برقرار کرد.

مسئله دیگر اینکه در میان بچه‎ها، بحثی را به نام ظرافت‎های اخلاقی شروع کرد. از درگیری‎های بین خودی‎ها، و خودی‎ها با عراقی‎ها کاسته بود. عده‎ای از بچه‎ها هم بودند که زیر فشار آزارهای عراقی‎ها بریده بودند. حاج آقای ابوترابی با طرح بحث‎ ظرافت‎های اخلاقی از این درگیری‎ها و فشارها می‎کاست. فرمانده اردوگاه سرهنگ عراقی بود که بچه‎ها به شوخی می‎گفتند این آقا جزو حزب‌اللهی‌ها می‎شود. آن سرهنگ به حاج آقای ابوترابی گفته بود: «وقتی اخلاق تو این‎طور است، حالا ببینیم اخلاق خمینی چطور است!» یعنی حاج آقای ابوترابی تا این حد حتی بر عراقی‎ها اثر گذاشته بود.

اسارت در لحظه اول بسیار شگفت‎انگیز است و مثل مرگ می‎ماند. در آن لحظه پرده دیگری به روی انسان گشوده می‎شود که تا قبل از آن هیچ‎گاه به ذهن خطور نمی‎کرد. انسان در آن لحظه گویی از زمان و مکان منقطع می‎شود. اینکه عده‎ای بیایند و شما را به محیط ناشناخته و به میان انسان‎های ناشناخته ببرند! در همان لحظه دعا کردم و گفتم: «خدایا، کسانی که در زمان شاه به زندان می‎رفتند و در آن محیط با علما آشنا می‎شدند و روحشان پرورش پیدا می‎کرد. کاری کن من هم در اینجا بتوانم به کسی دست پیدا کنم و از او بهره معنوی ببرم.» این دعا خودبه‎خود برای من مستجاب شد. بدون اینکه متوجه بشوم، مسیر به سمتی حرکت می‎کرد که مرا به‌سوی حاج آقای ابوترابی می‎برد.هم حاج آقای ابوترابی را از این اردوگاه به آن اردوگاه ناخواسته می‎بردند و هم مرا. هیچ کدام اراده‎ای نداشتیم و هر کسی به‌سوی برده می‎شد تا اینکه در سوم مرداد 1361 در اردوگاه ما شورشی به پا خواست. عراقی‎ها چند تن از بچه‎های زخمی و جانباز ما را به اتاق‎هایی می‎بردند و شکنجه می‎کردند. باقی اسرا هم دست به اعتراض و شورش زدند. در همین حین، بعثی‎ها بدون هشدار قبلی ما را به گلوله بستند و دو تن از بچه‎ها را به نام‎های محمد سوری و امیر بامری‎زاده شهید کردند. این دو از جمله اسرایی بودند که دوازده ماه دوران اسارت را تحمل کرده بودند و در اردوگاه به شهادت رسیدند. پانزده نفر هم به شدت زخمی شدند. عده‎ای از آنان برای مدت طولانی بستری بودند. پس از آن ما را به اردوگاه موصل3 بردند که جدیدالتأسیس بود و بعثی‎ها هر روز دو مرتبه اسرا را در آنجا می‎زدند. تا اینکه در مهرماه، یک روز صبح خواستم بروم برای بچه‎های اتاق، چایی بگیرم. مترجم اردوگاه به نام آقای کریم نیسی (اهوازی) یواشکی به من گفت: «دیشب حاج آقای ابوترابی را به اتاق ما آوردند.» ما در اتاق 4 بودیم و حاج آقای ابوترابی را به اتاق 3 بردند. همین که به اتاق خود برگشتم، به بچه‎ها گفتم: «بچه‎ها مژده! حاج آقای ابوترابی را دیشب از سلول‎های بغداد به اتاق کناری ما آوردند.» معمولاً عراقی‎ها اتاق‎ها را به مدت ده دقیقه باز می‎کردند تا بچه‎ها بروند دستی بشورند و برگردند. بیشتر از ده دقیقه هم وقت نمی‎دادند. همین که در اتاق‎ها باز می‎شد، همگی می‎دویدند تا وقت کم نیاورند. ما دیدیم که حاج آقای ابوترابی مثل بقیه افراد نمی‎دود، بلکه تند راه می‎رود. دشداشه‎ای سفید بر تن داشت و آستین‎های دستش را بالا زده بود. موقع برگشتن باز هم ایشان را نگاه کردیم. با اینکه ریش گذاشتن ممنوع بود و ما اجباراً هفته‎ای دو بار باید ریش خود را می‎تراشیدیم، دیدیم که حاج آقای ابوترابی ریش بلندی دارد. گویا مدت‎ها قبل با عراقی‎ها صحبت کرده بود که پیرمردها را از تراشیدن ریش معاف کنند. در واقع خودش را جزو پیرمردها حساب کرده بود و عراقی‎ها به ایشان که روحانی بود، رجل دینی می‎گفتند. با مذاکره‎ای که با عراقی‎ها داشت، به آنان اطمینان داد که شورشی نخواهد شد. آن روز در اتاق سوم و چهار را باهم باز کردند و من برای اولین بار با حاج آقای ابوترابی دیدار کردم. ایشان دست مرا به گرمی فشار داد و نگه داشت. از چشم‌هایش محبت می‎بارید. به ما گفت: «شما در راهی قدم گذاشتید که یاران حضرت سید الشهدا در آن قدم گذاشتند. امیدواریم ما هم بتوانیم در اینجا به شما خدمتی کنیم. ان‎شاءالله به زودی همه ما به ایران برگردیم.» سخنان دائمی حاج آقا همین نکته‎ها بود. دائم می‎گفت: «ان‎شاءالله ما یک روزی به وطن خودمان برمی‎گردیم. شما مایه افتخار ملت هستید.» در همان اولین دیدار و دست دادن، محو شخصیت ایشان شدم. همه برادران در اردوگاه تحت تأثیر ایشان بودند؛ بدون اینکه خودشان بخواهند. روح بلند حاج آقا بدون اینکه انسان متوجه بشود، بر وجود او سیطره پیدا می‎کرد. این حالت خودبه‎خود به وجود می‎آمد. از آن پس اشتیاق پیدا کردم که دائم نزد ایشان بروم و نگاهش کنم. چشمم مثل دوربین حرکات و سکنات حاج آقای ابوترابی را ضبط و ثبت می‎کرد.

چند نمونه از توصیههای مهم حاج آقای ابوترابی به آزادگان را نقل کنید.

حاج آقای ابوترابی، پایه زندگی اسارت را بر سلسله اصولی پایه نهاده بود: 1. اینکه باید با دعا و توسل روح خودمان را همچنان زنده نگه بداریم؛ 2. باید با ورزش بدن خودمان را سالم نگه بداریم؛ 3. باید نقطه اشتراکی در نظر بگیریم و آن ایرانی بودن است تا وحدت و یکپارچگی میان کل اردوگاه حفظ بشود. چون به هر حال ما در اردوگاه ارمنی و ایزدی هم داشتیم. اگر حاج آقا، صرفاً اشتراک مسلمانی را ذکر می‎کرد، بعضی‎ها در این دایره نمی‎گنجیدند. ایرانی بودن، تنها وجه اشتراک همه ما در اسارت بود. 4. حفظ عزت مسلمانی؛ برای این اصل خود ایشان خاطره‎ای را برای ما ذکر کرد. حاج آقای ابوترابی می‎گفت: «یک روز در سلول بغداد بودیم و هنگام ظهر دیر برای ما غذا آوردند. ما چند نفر در اتاق کوچکی بودیم و یک‌مرتبه دیدیم که افسر متوجه شد که همه ما داریم بی‎تابی می‎کنیم. وقتی غذا را به اتاق ما آوردند، ما هم شروع به خوردن کردیم. در همین حال یک‎مرتبه افسر عراقی پنجره اتاق را بالا کشید و گفت: دیدید چقدر به ما محتاج هستید که اگر یک لقمه غذا به شما ندهیم، از پا می‎افتید؟!... همین که این را گفت، قاشق را زمین گذاشتم. از همان لحظه عهد کردم که هر روز را روزه بگیرم.» حاج آقای ابوترابی تا آخرین روز عمر خود، حتی پس از بازگشتش به ایران، هر روز را به جز روزهای حرام و مکروه، روزه می‎گرفت. همین امر عزت مسلمانی ایشان را نشان می‎دهد.

اگر خاطراتی از دوران اسارت و شخص حاج آقای ابوترابی به یاد دارید، برای ما بیان کنید .

در اردوگاه تکریت که 13 اردیبهشت 1366 تأسیس شد، 150 نفر را آوردند. در آنجا معمولاً عراقی‎ها به صف می‎شدند و بچه‎ها را می‎زدند. یک بار که عراقی‎ها شکنجه‎ را شروع کردند، صدای یا زهرا یا زهرا را شنیدیم. من خوشحال شدم و با خود گفتم که بحمدالله حاج آقای ابوترابی آمد؛ چون نشانه‎اش همین بود که وقتی عراقی‎ها ایشان را می‎زدند، یا زهرا یا زهرا می‎گفت.

یکی از افسران کینه‎ای و لجوج عراقی به نام نقیب جمال پس از چند بار زخمی شدن در جبهه به اردوگاه ما اعزام شده بود. این نقیب جمال، عده‎ای از ما را جدا کرد و آن‎ها را وسط اردوگاه جلو چشم همه کتک زد. یکسری‎ کابل‎های دومتری بود که سرشان را گره می‎زد. آن‎ها را می‎چرخاند و می‎زد. وقتی نوبت به حاج آقا ابوترابی رسید، گفت که او را نزدید و به اتاق من ببرید. حاج آقا را به اتاق بردند و صدای زدن کابل را ما از آسایشگاه می‎شنیدیم. یک‌مرتبه صدای یا زهرا شروع شد. پس از یک ساعت شکنجه، ایشان را به اتاق آوردند. وقتی سرباز در را باز کرد و حاج آقا را به داخل اتاق ما هول داد، حاج آقا دستش را بر سینه‎اش گذاشت و از آن سرباز تشکر کرد. سرباز از این رفتار حاج آقا شرمنده شد و در را بست و رفت. جانماز حاج آقا همیشه پهن بود. به آنجا رفت و شروع کرد به نماز خواندن. متوجه نبود که ما هنوز غذا نخوردیم. ایشان در نماز حالت عجیبی پیدا می‎کرد. برای مثال، اگر دو روز هم نخوابیده باشد، همین که وقت نماز می‎شد، کلاً خواب از چشمش می‎پرید و چهره‎اش سرخ می‎شد. نمازش هم خیلی طول می‎کشید. برای مثال گاهی در سجده بیست بار می‎گفت: «سُبْحَانَ رَبِّی الْأَعْلَی وَ بِحَمْدِهِ». نماز برای ایشان به هیچ وجه خستگی نداشت. نماز ظهر را با آرامش خواند و همین که سلام نماز را داد، رویش را به ما برگرداند و لبخندی زد. دید که همگی نشستند و منتظر ایشان هستند که غذا بخورند. به ما گفت: «آقاجان، شرمنده شما شدم. هنوز غذا نخوردید؟» تا این جمله را گفت، صدای گریه همه ما بلند شد. همه ما مانده بودیم که این انسان در کجاها سیر می‎کند. در ظاهر و باطن این شخصیت آرامش خاصی نهفته بود. وقتی به سجده می‎رفت، از حال خود، بی‎خود می‎شد. گاهی در شب‎ها می‎دیدم که تا سحر در سجده می‎ماند.

یک‌بار در آسایشگاه موصل مسابقه دکلمه ترجمه مناجات شعبانیه گذاشتیم. یک نفر نگهبان شد تا بعثی‎ها متوجه برنامه ما نشوند. چندتا داور معین کردیم و چند نفر که صدای خوبی داشتند، شروع به خواندن کردند و ما هم گوش می‎دادیم. یک‌مرتبه دیدیم که صدای گریه‎ای در همه آسایشگاه پیچید. حاج آقای ابوترابی وقتی گریه می‎کرد، صدایش غلبه پیدا می‎کرد بر کل آسایشگاه. مسابقه سه ساعت طول کشید. ایشان در تمام این سه ساعت گریه می‎کرد.

یادم هست وقتی ما را به تکریت بردند، در ممنوعیت‎های شدید بودیم. یک روز ظهر به بچه‎ها گفتیم که امروز را از دست ندهیم. روز عاشورا بود. هنگام ظهر و بعد از نماز بود که یک‌مرتبه صدای گریه حاج آقای ابوترابی بلند شد. در این قبیل مواقع دست خودش نبود و نمی‎توانست گریه نکند. ما نگران بودیم که عراقی‎ها بیایند و ایشان را شکنجه کنند.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.