نماز صبحی که دیگر قضا نشد

اقامه نماز پدر تمام شده است. چشمانم را محکمتر از قبل به هم فشار می دهم. نه خواب هستم نه بیدار. حال بیرون آمدن از رختخواب را ندارم. هوا هنوز تاریک است. کاش نماز صبح را می شد همیشه قضا خواند.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس،  بیدار شدن برای نماز صبح حتی برای آدم بزرگ ها هم شاید کار سختی باشد چه برسد به کودکی که تازه به سن تکلیف رسیده باشد. حال در این میان مواجهه بزرگترها برای بیدار کردن فرزند نقش مهمی در نمازخوان شدنش دارد. در کتاب روزی که مسیح را دیدم داستان کوتاهی با این موضوع آورده است:

 

‌‌صدای اذان پدر آنقدر بلند است که از خواب بیدارم می کند. از ‌‎ ‎‌این رو به آن رو می غلتم. می خواهم چشمانم را باز کنم، ولی هر چه ‌‎ ‎‌تقلّا می کنم، نمی توانم. انگار پلکهایم را با چسب محکمی به هم ‌‎ ‎‌چسبانده اند؛ مگر از هم باز می شوند! باید هر طور شده بلند شوم. ‌‎ ‎‌باید چشمانم را باز کنم. وقت نماز صبح است. باید بلند شوم و نمازم ‌‎ ‎‌را بخوانم. ولی حالا تازه اول وقت است. تازه اذان صبح را گفته اند. ‌‎ ‎‌حالا تا طلوع آفتاب، یک ساعت و نیمِ دیگر وقت باقی است. ‌‎ ‎‌چشمانم باز نشده اند. هر چه تقلّا می کنم بی فایده است؛ باز ‌‎ ‎‌نمی شوند! هر روز صبح همین طور است. بیدار شدن و از رختخواب ‌‎ ‎‌بیرون آمدن سخت است. نمی شود به راحتی بیدار شد. ‌

‌‌پدر اقامۀ نمازش را هم تمام کرده است. چشمانم را محکمتر از ‌‎ ‎‌قبل به روی هم می فشارم. خواب هستم! نه، خواب نیستم؛ بیدارم! ‌‎ ‎‌نه، بیدار هم نیستم! نمی دانم چه هستم! هر چه هستم، اهلِ از ‌‎ ‎‌رختخواب بیرون آمدن نیستم! بیحال و خسته ام. نمی توانم بلند ‌‎ ‎‌شوم. کاش پدر کمی دیرتر از خواب بیدار می شد! نه، اصلاً کاش‎ ‎پدر هم خوابش می آمد! کاش او هم می خوابید! عجب حوصله ای ‌‎ ‎‌دارد که صبح به این زودی از خواب بیدار می شود! چطور خودش را ‌‎ ‎‌عادت داده است؟ از بدشانسیِ من، هر روز هم بیدار می شود. شب، ‌‎ ‎‌هر وقت که بخوابد، صبح زود، قبل از اذان بیدار می شود؛ یک روز ‌‎ ‎‌هم نمی شود خواب بماند! در این چند ماهی که نماز خواندن برای ‌‎ ‎‌من واجب شده، کلافه ام کرده است! من نمی توانم مثل او و مادر ‌‎ ‎‌صبح زود از خواب بیدار شوم؛ زور که نیست! پدر به رکوع می رود. نه ‎‌خوابم می برد و نه می توانم بلند شوم. بعضیها می گویند نماز صبح با ‌‎ ‎‌فضیلتر از بقیّۀ نمازهاست و نباید آدم بگذارد نماز صبحش قضا شود! ‌‎ ‎‌بعضیها می گویند آدم باید نماز صبحش را اول اذان صبح بخواند. ‌‎ ‎‌وقتی اذان صبح را می گویند، هوا هنوز تاریک است؛ اصلاً نصف‎ ‎‌شب است! بعد آدم باید دوباره بخوابد. کاش از قبل می خوابید! ‌‎ ‎‌کاش اصلاً آدم از خواب بیدار نمی شد! ‌

‌‌پدر به سجده می رود. کاش می شد آدم اصلاً نماز صبح ‌‎ ‎‌نمی خواند! نه اینکه اصلاً نمی خواند؛ قضایش را می خواند! مگر چه ‌‎ ‎‌فرقی می کند؟ صبح که آدم بلند می شود، می تواند قضایش را ‌‎ ‎‌بخواند! این جور بهتر است. دیگر لازم نیست توی شب تاریک از ‌‎ ‎‌خواب ناز بلند شود و نماز بخواند. ‌

‌پدر بلند شده و رکعت دوم نمازش را شروع کرده است. مادر هم ‌‎ ‎‌وضو گرفته و سجّادۀ نمازش را گوشه ای پهن می کند. صبح که آدم ‌‎ ‎‌از خواب بیدار می شود، اصلاً متوجّه نیست که دارد چه چیزی ‌‎ ‎‌می خواند! بعدش هم خواب از کلّۀ آدم می پرد. بعضی وقتها برای‎ ‎‌اینکه خواب از سرم نَپَرد، حتّی چشمانم را هم باز نمی کنم! ولی باز ‌‎ ‎‌هم نمی شود! وقتی می خواهم وضو بگیرم، باید با آب صورتم را‎ ‎‌بشویم و همین موضوع باعث می شود تا خواب از سرم بپَرد. هیچ‎ ‎‌راهی ندارد. هیچ کاری نمی شود کرد! ‌

‌‌مادر هم نمازش را شروع کرده است. بعضیها وقت نماز صبح‎ ‎‌خیلی راحت و زود از خواب بیدار می شوند. یکی شان همین مادرِ ‌‎ ‎‌خودم! چقدر زود از خواب بیدار می شود! فقط کافی است پدر شروع ‌‎ ‎‌به اذان گفتن بکند تا او از جا برخیزد! عجیب است؛ اصلاً غلت‎ ‎‌نمی زند؛ اصلاً معطّل نمی کند! تا بیدار می شود، از جا بلند می شود و ‌‎ ‎‌می نشیند. حالا من هم باید بلند شوم!‌

‌‌پدر به رکوع می رود. الآن است که نمازش تمام شود و به سراغ ‌‎ ‎‌من بیاید و برای نماز صبح بیدارم کند. بهتر است خودم بلند شوم! با ‌‎ ‎‌چشمان بسته نیم خیز می شوم و با زحمت در رختخواب می نشینم. ‌‎ ‎‌نه، نمی توانم بلند شوم! تا پدر بخواهد دو سجده اش را انجام دهد و ‌‎‌تعقیبات نمازش را بخواند، دو ـ سه دقیقه طول می کشد. این چند ‌‎ ‎‌دقیقه هم غنیمت است. دوباره دراز می کشم و چشمانم را روی هم ‌‎ ‎‌فشار می دهم. واقعاً که این نماز صبح هم عجب حکایتی دارد! ‌‎ ‎‌کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز صبح واجب نبود! کاش نماز ‌‎ ‎‌صبح...‌

‌‌توی همین فکرها هستم که دوباره خوابم می برد! ‌

‌‌ـ «دخترم، بلند شو نمازت را بخوان و گرنه قضا می شود!» ‌

‌‌توی خواب هم دست بردار نیستند! یکی دارد توی خواب ‌‎ ‎‌صدایم می کند! من هم توی خواب جوابش را می دهم:» خوب، ‌‎ ‎‌بشود! بعداً قضایش را می خوانم!» ‌

‌‌ولی او دست بردار نیست! می گوید: «نه مادرجان؛ گناه دارد! ‌‎ ‎‌بلند شو و نمازت را بخوان؛ بعد بخواب!» ‌

‌‌انگار توی خواب نیست. صدای مهربان مادر است. کم کم ‌‎ ‎‌بیدار می شوم. پس پدر کجاست؟ با زحمت چشمانم را باز می کنم. ‌‎ ‎‌مثل اینکه پدر رفته و دوباره دراز کشیده است. خوش به حال او؛ ‌‎ ‎‌نمازش را خوانده و راحت خوابیده است! می گویم: «الآن بلند ‌‎ ‎‌می شوم!» ودوباره چشمانم را می بندم. ‌

‌‌مادر وِل کُن نیست. دوباره می گوید: «نه عزیزم، دوباره خوابت‎ می بَرَد. همین الآن بلند شو!» ‌

‌‌همان طور که چشمانم بسته است، جواب می دهم: «شما برو ‌‎ ‎‌بخواب، من خودم بلند می شوم!» ‌

‌‌مادر دوباره می گوید: «نه من نمی روم! تا تو بلند نشوی، من ‌‎ ‎‌نمی روم! همین حالا بلند شو! حالا که بیدار شده ای، بلند شو! ‌‎ ‎‌دوباره خوابت می برد و نمازت قضا می شود!» ‌

‌‌لحن گفتارش کم کم دارد حالت عصبانی پیدا می کند. چاره ای ‌‎ ‎‌نیست؛ باید بلند شوم. ولی سخت است! می گویم: «خیلی خوب ‌‎ ‎‌دیگر! گفتم که بلند می شوم؛ شما برو بخواب!» ‌

‌‌ناگهان صدای پدر هم در می آید: «اگر بیدار نمی شود، بیایم!» ‌

‌‌مادر می گوید: «نه؛ شما بخواب. دیگر دارد بلند می شود! بیدار ‌‎ ‎‌است!» ‌

‌‌با زحمت بلند می شوم و می نشینم. مادر دستم را می گیرد و ‌‎ ‎‌کمکم می کند. با همان چشمان بسته بلند می شوم و به سوی ‌‎ ‎‌دستشویی می روم. ‌

‌‌***‌

‌‌صدای پدر آرامتر از هر روز است. او برخلاف هر روز خیلی آرام ‌‎ ‎‌اذان می گوید. ولی صدایش آنقدر آرام نیست که مرا از خواب بیدار ‌‎ ‌نکند! بیدار شده ام ولی چشمانم را باز نمی کنم! از این طرف به آن ‌‎ ‎‌طرف می غلتم و منتظر می مانم تا مادر هم به نماز بایستد و پس از ‌‎ ‎‌خواندنِ نماز، یکی شان به سراغ من بیاید. ‌

‌‌دوباره به فکر نماز صبح می افتم. دوباره به فکرم می رسد که: ‌‎ ‎‌«اصلاً بیدار شدنِ صبح به این زودی چه فایده ای دارد؟ صبح که ‌‎ ‎‌نیست، نصف شب است! خوب، آدم، صبح از خواب بیدار می شود ‌‎ ‎‌دیگر!» ‌

‌‌هر روز صبح این حرفها را با خودم تکرار می کنم. بیدار شدن ‌‎ ‎‌برای نماز صبح واقعاً مشکل است! سعی می کنم این چند دقیقه را ‌‎ ‎‌بخوابم، ولی خوابم نمی برد. چشمانم را محکمتر از قبل بر روی هم ‌‎ ‎‌می فشارم. آنقدر به خودم فشار می آورم تا عاقبت نزدیکیهای آخر ‌‎ ‎‌نماز پدر و مادر، خوابم می برد! ‌

‌‌***‌

‌‌گرمای آفتاب از خواب بیدارم می کند. نور خورشید از پنجرۀ ‌‎ ‎‌اتاق به داخل می تابد و همه جا را روشن کرده است. چشمانم را باز ‌‎ ‎‌می کنم و روی تخت می نشینم. دهانم تلخ است؛ یک نوع تلخی ‌‎ ‎‌خاص در دهانم احساس می کنم. از جایم بلند می شوم. صدای مادر ‌‎ ‎‌از توی آشپزخانه می آید. به آرامی خودم را به روشویی می رسانم و ‌‎ ‎‌دست و رویم را می شویم. بعد به آشپزخانه می روم. ‌

‌‌ـ «سلام»! ‌

‌‌نمی دانم چرا خجالت زده ام! نمی دانم چرا احساس شرمندگی ‌‎ ‎‌می کنم! تنها یک سلام آرام می کنم. سعی دارم نگاهم با نگاه مادر ‌‎ ‎‌گره نخورد. مادر جوابم را می دهد: «سلام خانم! بفرمایید! صبحانه‎ ‎‌هم حاضر است!» ‌

‌‌نمی دانم امروز لحن گفتار مادر عوض شده است یا اینکه من ‌‎ ‎‌حسّاسیت بیشتری پیدا کرده ام؛ ولی احساس می کنم که او جور ‌‎ ‎‌دیگری صحبت می کند! ‌

‌‌می روم تا برای خودم چای بریزم. مادر می گوید: «نه، شما ‌‎ ‎‌بنشین! من خودم چای می ریزم!» ‌

‌‌می خواهم چیزی بگویم ولی نمی توانم. انگار امروز دهانم قفل ‌‎ ‎‌شده است. آرام گوشه ای می نشینم و مادر برایم چای و نان و پنیر ‌‎ ‎‌می آورد. احساس گرسنگی نمی کنم. اصلاً گرسنه ام نیست! دهانم‎ ‎‌حتّی برای خوردن هم به سختی باز می شود. با زحمت لقمه ای در ‌‎ ‎‌دهان می گذارم و با ناراحتی قورتش می دهم. انگاه راه گلویم هم ‌‎ ‎‌بسته شده است. نمی دانم چرا امروز اینقدر ناراحت و پریشانم! ‌

‌‌می خواهم چیزی بپرسم ولی نمی توانم. رویم نمی شود. عاقبت‎ دلم طاقت نمی آورد و سؤال می کنم: «ببخشید مامان؛ شما صبح ‌‎ ‎‌مرا بیدار کردید؟» ‌

‌‌مادر می پرسد: «برای نماز صبح؟» ‌

‌‌می گویم: «بله دیگر! برای نماز صبح!» ‌

‌‌مادر پاسخ می دهد: «نه؛ مگر بیدار شدی؟» ‌

‌‌چیزی نمی گویم. چند لحظه که به سکوت می گذرد، مادر ‌‎ ‎‌می گوید: «من به پدرت گفتم که اینقدر سروصدا نکن، دخترمان ‌‎ ‎‌بیدار می شود؛ ولی گوش نکرد!» ‌

‌‌تعجّب می کنم. از روزی که نماز خواندن برایم واجب شده، ‌‎ ‎‌اولین باری است که مرا برای نماز خواندن بیدار نکرده اند. تازه مادر ‌‎ ‎‌می گوید که می خواسته اند سروصدا کمتر باشد تا من بیدار نشوم! ‌

‌‌می پرسم: «چرا؟» ‌

‌‌مادر می گوید: «یعنی چه چرا؟» ‌

‌‌می گویم: «خوب، من فکر می کردم که شما امروز هم صدایم ‌‎ ‎‌می کنید. چرا صدایم نکردید؟» ‌

‌‌مادر می گوید: «شما که دوست داشتی کسی کار به کارَت ‌‎ ‎‌نداشته باشد و بخوابی!» ‌

‌‌با شرمندگی می گویم: «چون من اینطور دوست داشته ام، ‌‎‌صدایم نکرده اید؟» ‌

‌‌مادر جواب می دهد: «نه؛ منظورم این است که شما دیگر نباید ‌‎ ‎‌ناراحت باشی، به آرزویت رسیدی! مدرسه ها هم که تعطیل است؛ ‌

‌‌حالا می توانی تا ظهر توی رختخواب بمانی و بخوابی تا از ‌‎ ‎‌خواب سیر بشوی!» ‌

‌‌بیشتر خجالت می کشم. می گویم: «بالاخره جواب مرا ‌‎ ‎‌ندادید!» ‌

‌‌مادر می گوید: «جواب چه چیزی را؟» ‌

‌‌می گویم: «اینکه چرا مرا بیدار نکردید.» ‌

‌‌می گوید: «آقا جانت پیغام فرستاده که بیدارت نکنیم!» ‌

‌‌اسم آقاجان را که می آورد، بدنم یخ می کند. یعنی آقا جان هم ‌‎ ‎‌از این ماجرا خبر دارد. عرق خجالت و شرمندگی بر چهره ام ‌‎ ‎‌می نشیند. از خودم می پرسم: «آقا جان از کجا خبردار شده اند؟» ‌

‌‌فکرم به جایی نمی رسد. درست است که آقاجان، پدرِ مادرِ من ‌‎ ‎‌است ولی از طرف دیگر، مرجع تقلید و ولیّ فقیه هم هست و همۀ ما ‌‎ ‎‌نوه ها دوستش داریم و سعی می کنیم ناراحتش نکنیم. همه مان به‎ ‎‌آقاجان احترام می گذاریم. ‌

‌‌از مادر می پرسم: «آقاجان دیگر از کجا خبردار شده اند؟» ‌

‌‎‌مادر می گوید: «مگر خود تو به ایشان نگفته ای؟» ‌

‌‌می گویم: «من؟ مگر من رویم می شود به آقا جان بگویم ‌‎ ‎‌سختم است برای نماز صبح بیدار شوم؟» ‌

‌‌مادر لبخندی می زند و می گوید: «مهم نیست. مهم این است ‌‎ ‎‌که آقا جانت فهمیده که صبحها به سختی از خواب بیدار می شوی و ‌‎ ‎‌به پدرت پیغام داده که با این کارها چهرۀ شیرین اسلام را به مذاق ‌‎ ‎‌بچّه تلخ نکن!» ‌

‌‌از اینکه می بینم آقاجان هم متوجّه تنبلی و سستی من شده ‌‎ ‎‌است، از خودم خجالت می کشم! هیچ چیز برایم سخت تر از این ‌‎ ‎‌نیست که آبرویم پیش آقاجان رفته باشد! گریه ام می گیرد. ‌‎ ‎‌می خواهم چیزی بگویم ولی بغض راه گلویم را گرفته است. ‌

‌‌مادر می گوید: «وقتی ما اندازۀ شما بودیم، هیچ کس ما را ‌‎ ‎‌صبحها از خواب بیدار نمی کرد.» ‌

‌‌بعد از چند لحظه سکوت، ادامه می دهد: «آقا جانت می گفت ‌‎ ‎‌که اگر خودتان بیدار می شوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار ‌‎ ‎‌نشدید، قبل از نماز ظهر و عصر، نماز صبحتان را قضا بکنید!» ‌

‌‌مادر چند لحظه ساکت می شود. اشکی که در چشمانم جمع ‌‎ ‎‌شده، دنبال راه گریزی می گردد. مادر می گوید: «خواندن نماز صبح ‌‎ ‎

‌باعث پاکی روح انسان می شود. من وقتی که بچّه بودم و ‌‎ ‎‌خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد، تمام روز ناراحت و گرفته ‌‎ ‎‌بودم. وقتی صبحها آدم برای خواندن نماز صبح بلند می شود و رو به ‌‎ ‎‌خدا می ایستد، تمام روز خوشحال و بشّاش است. تکالیف الهی ‌‎ ‎‌برای سختی انسانها ایجاد نشده اند، برای راحتی ما هستند. انجام ‌‎ ‎‌این وظایف، زندگی را برای انسانها شیرینتر می کند!» ‌

‌‌نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. اشکم سرازیر می شود. با ‌‎ ‎‌عجله به سوی اتاق می دوم و خودم را روی تخت می اندازم و ‌‎ ‎‌های های گریه می کنم. دوست دارم فریاد بکشم! دوست دارم بلند ‌‎ ‎‌بلند گریه کنم! می دانم که فقط تنبلی باعث شده تا از خواندن نماز ‌‎ ‎‌صبح لذّت نَبَرم. کمی که گریه می گنم، سبکتر می شوم. با خودم ‌‎ ‎‌فکر می کنم: «من که امروز بیدار شدم؛ فقط از روی تنبلی بود که از ‌‎ ‎‌رختخواب بیرون نیامدم و گذاشتم نماز صبحم قضا شود. تا کی باید ‌‎ ‎‌به این کار ادامه بدهم؟ مادر راست می گوید. امروز که نماز صبحم ‌‎ ‎‌را نخوانده ام، همه اش احساس می کنم چیزی گُم کرده ام!» ‌

‌‌از آقا جان خجالت می کشم. از پدر و مادرم خجالت می کشم. ‌‎ ‎‌از همه خجالت می کشم! ‌

‌‌بلند می شوم و به سمت روشویی می روم و وضو می گیرم. ‌‎ ‎

‌سجّادۀ نماز را پهن می کنم و قضای نماز صبح را می خوانم. بعد از ‌‎ ‎‌نماز، از خدا می خواهم که خودش کمکم کند تا هر روز بتوانم نماز ‌‎ ‎‌صبحم را به موقع بخوانم. برای آقاجان هم دعا می کنم. اگر او نبود، ‌‎ ‎‌من هنوز از بلند شدن در صبح زود و خواندن نماز ناراحت بوم؛ ولی ‌‎ ‎‌حالا خودم می خواهم که صبحها بیدار شوم. ‌

‌‌سجّاده نماز را جمع می کنم و پیش مادرم می روم. می گویم: ‌‎ ‎‌«اگر ممکن است، از فردا صبح، مرا هم برای نماز بیدار کنید!» ‌

‌‌مادر می گوید: «من حرفی ندارم. ولی من فقط یک بار شما را ‌‎ ‎‌صدا می کنم، اگر بلند شدی که هیچ؛ اگر بلند نشدی، دیگر تقصیر ‌‎ ‎‌خودت است!» ‌

‌‌توی دلم می گویم: «من دیگر آن آدم چند روز پیش نیستم؛ ‌‎ ‎‌حتماً بلند می شوم!» ‌

‌‌و بلند بلند ادامه می دهم: «شما همان یک مرتبه مرا صدا کنید، ‌‎ ‎‌بقیّه اش با خودم!»

‌‎ ‎

‌‎

برشی از کتاب روزی که مسیح را دیدم؛ ص 47-58

 

 

دیدگاه تان را بنویسید