روایتی از زندگی حاج احمد آقا از زبان خودش

در مدتى که در قم بودم مثل سایر طلاب در رساندن اعلامیه‌ هاى امام و اعلامیه ‌هایى علیه دولت و رژیم سابق به مردم تلاش مى‌ کردیم تا کم‌کم به فکر افتادم که احتیاج به وسایل تکثیر داریم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: اولین روزى که به مدرسه‌ ام فرستادند، فرار کردم! بعد با کتک پدرم و معلمم ناچار در کلاس حاضر مى ‌شدم تا ششم ابتدایى از خیلى معلمان کتک خوردم. یخ حوض مدرسه ‌ام را مى‌ شکستند و دستهایم را شاید نزدیک به نیم ساعت توى آب یخ مى ‌گذاشتند و بعد چوب. هر چه فکر میکنم نمى‌ دانم چرا اینقدر مرا مى ‌زدند. درست است که خیلى شیطان بودم، ولى این موجب نمى‌ شد که هر روز به چوبم ببندند! چه مى‌ شود کرد که روش تربیت قدیم چنین اقتضا مى‌ کرد. شیرین اینکه کلاس هفتم و هشتم و نهم را با کتک طى کردم. هر روز صبح ناظم دبیرستان حضرت آقاى محمود توکل اسم مرا مى ‌خواند که بیا. مى ‌دانستم که شش چوب است! سرم را به زیر مى‌ انداختم و کتکم را نوش‌ جان مى‌ کردم و با همان سر زیر مى ‌رفتم کلاس و زنگ دوم فرار. کلاس سوم متوسطه عضو تیم فوتبال قم شدم. از همه کوچکتر بودم و به فوتبال هم عشق مى‌ ورزیدم. کلاس پنجم متوسطه کاپیتان تیم فوتبال قم شدم. یادم نمى‌ آید دیگر از کلاس دهم زده باشندم. لابد مرد شده بودم. کلاس نهم هم کتک کم بود، ولى تا دلتان بخواهد تا هشتم روزى نبود که نباشد. براى اینکه بفهمید چه مقدار شلوغ و شیطان بودم همین بس که بدانید یازده مرتبه پاى چپم در رفته است و هشت مرتبه پاى راستم، دست چپم از ناحیه آرنج در رفته است و از ناحیه ساعد شکسته است و از ناحیه مچ الى ماشاءالله، دست راستم از ناحیه بازو شکسته است و از ناحیه مچ خیلى، بدون استثنا تمامى انگشتانم چندین مرتبه شکسته‌ اند. سرم هم یادم نیست، ولى مسلماً از بیست مرتبه بیشتر شکسته است، ولى مگر اینها همه باید باعث هر روز زدنم شود. روى هم رفته شاگرد خوبى نبودم. راستى باید بگویم که کلاس هشتم با تمامى کتک ها پنج تجدید آوردم، نگذاشتند بروم امتحان بدهم، گفتند پایه ‌ات قوى شود. سال بعد همان کلاس هشتم شش تجدید آوردم که به هیچ کس نگفتم، تا یک هفته به امتحانات آن سال تابستان در کرج بودیم. آمدم قم از آنجا که باهوش بودم در ظرف یک هفته شش درس را خواندم و امتحان دادم و قبول شدم. پس از دیپلم دو سفر بدون گذرنامه به عراق رفتم و در یکى از سفرها نزد شهید عزیز دکتر چمران مقدارى مسائل نظامى را آموختم. دو سفر با گذرنامه به عراق و سوریه و لبنان رفتم. فراموش کردم بگویم که بعد از دیپلم آمدم تهران و تیم شاهین دعوتم کرد. راستش خواستم به وسیله آن تیم از ایران خارج شوم و بعد برنگردم، ولى انتخاب نشدم و بحق که انتخاب نشدم، چون سایرین از من بهتر بودند. چون در این مسئله شکست خوردم آن وقت خود دست به کار شدم و یواشکى از راه آبادان روانه عراق شدم. در مراجعت از یکى از سفرهایم از عراق دستگیر شدم. نزدیک به سه ماه نه شکنجه بود نه اذیت. در نجف ملبس به لباس روحانیت شدم و درس را از همانجا شروع کردم و بعد هم قم«سطح» را نزد آقایان ابطحى و صادقى و محمدفاضل و آقاى سلطانى خواندم. البته اکثر درس هایم را نزد آقاى ابطحى خواندم و درس «خارج» را نزد حضرت آقاى موسى زنجانى و آقاى حائرى، و نجف هم نزدامام و مرحوم برادرم. درس هایى هم مرحوم شهید آقاى مطهرى هفته ‌اى دو روز مى‌ آمدند قم که من هم شرکت مى ‌کردم. در مدتى که در قم بودم مثل سایر طلاب در رساندن اعلامیه‌ هاى امام و اعلامیه ‌هایى علیه دولت و رژیم سابق به مردم تلاش مى‌ کردیم تا کم‌کم به فکر افتادم که احتیاج به وسایل تکثیر داریم.

پیش آقاى هاشمى در تهران آمدم او توسط آقاى توکلى یک دستگاه فتوکپى برایمان تهیه کرد و من قبلاً اتاقى را در منزل یکى از آشنایانمان اجاره کردم و آنجا مشغول کار شدیم. از کسانى که ابتدا با ما بوده آقاى موسوى خوئینى‌ ها و آقاى واحدى است (همان که روزنامه کیهان مشغول کار است) کم‌کم کارمان وسعت پیدا کرد و جایمان تنگ شد. منزلى در نزدیکى منزل امام در قم به نام آقاى واحدى خریدیم. پول آن را با التماس از این و آن تهیه کردیم، زیرا آقاى پسندیده تا از کم و کیف قضیه مطلع نمى ‌شدند، پول نمى‌ دادند و مطلب را هم نمى‌ شد بگویى. این منزل دست و بالمان را باز کرد، آقاى موسوى خوئینى‌ ها که خود با گروه هاى دیگرى هم ارتباط داشت، یک دستگاه ماشین تکثیر برایمان تهیه کرد. قبلاً از ماشین هاى ساده‌ تر استفاده مى ‌کردیم. آقاى موسوى خوئینى‌ ها دستگیر شد، توسط خانمشان به من خبر داد که ایران را ترک کنم. مدت پانزده روز رفتم پاکستان. اتفاقاً آقا هادى قم بود. اوضاع پاکستان را از او پرسیدم، البته بدون اینکه ایشان مطلع شود که چه مى‌ خواهم بکنم. بلافاصله با آقاى منتظرى هم تماس گرفتیم، آمد مرز ایران و پاکستان. این دو هفته ‌اى که پاکستان بودم تجربه ‌هاى خوبى کسب کردم. در مراجعت آقاى واحدى را از کم و کیف قضیه مطلع کردم و در ضمن شخصى به ما معرفى شد تا در ایران به وسیله او با گروهى دیگر همکارى نماییم. اتفاقاً ما مشغول چاپ کتاب خدمت و خیانت روشنفکران جلال بودیم. در ضمن براى اینکه مطمئن شویم از نظر اعتقادى کارمان صددرصد درست است با آقاى خامنه‌ اى در مشهد تماس گرفتیم، که من مامور تماس شدم و بارها پیش ایشان رفتم و ایشان را هم تا اندازه ‌اى در جریان کارهایمان قرار دادم.

البته در این موقع آقاى هاشمى زندان بود و الا قبلاً با ایشان مشورت مى‌ کردیم که به وسیله شهید محمد منتظرى با گروه فوق ارتباط برقرار کردیم. در اوایل همسرم مسئول ارتباط با آنان شد تا مطمئن شوم کسى از طرف مقابل ما را زیر نظر نگیرد. کار هم بدین صورت مى‌ شد که هفته ‌اى دو روز صبح ها آنها مسائلى که داشتند در قبرستان نو در مقبره‌اى مى‌ گذاشتند و عصر آن روز ما برمى‌ داشتیم و هفته ‌اى دو روز هم ما این کار را مى‌ کردیم. به محمد منتظرى پیغام دادم این کار مشکلى است، ما هم حاضر نیستیم با گروهى که دقیقاً نمى ‌شناسیم به صورت آشکار کار کنیم. او که در آن موقع با آقاى غرضى و آقاى جنتى در سوریه کار مى ‌کرد، فردى را فرستاد پیش من به نام سعید که بحمدالله هم امروز مشغول کار براى جمهورى اسلامى هستند که خود زحمتش را کشیده ‌اند. از آن پس سعید رابط ما با آنها شد. از طرف دیگر با آقاى هاشمى داماد آیت‌ الله العظمى منتظرى هم به وسیله شهید منتظرى مربوط شدیم. دیگر مشکلى از حیث کار نداشتیم. مجموع مان تمام دستگاه ها را داشتیم از کاغذ خردکن تا چاپ. با دستگیرى آقاى خوئینى ها تصمیم گرفتیم آقاى خاتمى را وارد عمل کنیم که بحمدالله ایشان از هر حیث ما را یارى کردند. آقاى هاشمى دستگیر شد. به دنبال دستگیرى او ناچار به اصفهانی هایى که یکى دو نفر آنان را آقاى هاشمى به من معرفى کرده بود تا در صورتى که دستگیر شد با آنان تماس بگیرم، این کار را بعد از یکى دو هفته کردم که یکى از آنان آقاى روحانى، از روحانیون خوب اصفهان است که به دنبال آن یک خانه تیمى در اصفهان و یکى در تهران تشکیل دادیم. البته آقاى روحانى را در جریان این کار نگذاشتیم، چون احتمال دستگیرى ایشان زیاد بود. متأسفانه بین دوستان سوریه اختلاف جزئى‌اى پیدا شد که نزدیک بود دامن ما را هم بگیرد، تا من بودم نگذاشتم، ولى وقتى من رفتم به عراق و به دنبال شهادت برادرم در آنجا ماندگار شدم، یکى دو مصادره در قم صورت گرفت که آقاى واحدى در یکى از آنها شرکت داشت. در نامه ‌اى که برایم به وسیله یکى از دوستان که آن هم به وسیله آشیخ عباس معروف (شهید اندرزگو) به وسیله آن سیدجلیل القدر به دستم رسید در این نامه این مسئله را جدى مطرح کردند. از همانجا تذکر دادم که این کار به صلاح کار تشکیلاتى ما نیست. ولى بر سر مسئله ‌اى که هنوز اجازه ندارم بگویم این کار بالا گرفت و وسایل بزرگ انتشارات که در یکى دیگر از منازل تیمى بود که سعید واسطه کار از آن مطلع بود، شبانه به منزل تیمى دیگر انتقال پیدا کرده بود. اختلاف سعید با شهید منتظرى در سوریه باعث این درگیرى ناراحت کننده در قم شد که با ریش سفیدى دوستان به خیر گذشت. ضمناً یکى از دوستان در مصاحبه‌ اش گفته بود که سینماى قم را من یا گروه ما منفجر کردند. در حالى که این با واقعیت تطبیق نمى‌ کند، شهید اندرزگو شب را در منزل ما گذراند که مدعى بود این کار را همان روز انجام داده است. لذا در اینجا لازم مى ‌دانم آن مسئله را تکذیب کنم. این مسئله را امروز گفتم، زیرا شما گفتید آنچه در مورد مسائل مبارزاتى که در این مدت هیچ نگفته بودم، امروز هم نمى‌ بایست مى‌ گفتم. فقط این مسئله را فراموش نکنید که فرزند امام که شدیداً زیرنظر ساواک بوده است، این‌چنین گسترده عمل کرده است بدون اینکه ساواک مطلع گردد و این از نظر خودم مهم بود. سعى مى ‌کردم به صورتى عمل کنم که آنان فکر کنند که بعضى از دوستان دیگر در ارتباط با پخش اعلامیه، چه در قم و چه در سایر شهرها نقش داشتند که گفته‌ اند نامى از آنان نبرم.

از زحمات برادر عزیزم آقاى موسوى خوئینى‌ ها باید تشکر کنم که او محکوم به پانزده سال زندان شد و از ما هیچ نگفت. هیچ‌کس را لو نداد. در اینجا از دوست خوبمان که در دفتر امام کار مى‌ کند باید نامى ببرم. آقاى رحمانى که او را از قوچان به قم آوردم با زن و سه فرزند در یکى از منازل امن اسکان دادم. این بهترین پوششى بود براى کار و او هم واقعاً زحمت مى‌ کشید از این باب از بعضى از دوستان نام بردم زیرا دیگر امروز هیچ تشکیلاتى نداریم و امیدواریم خدا قبول فرماید. با اروپا و امریکا هم ارتباط داشتیم ولى ارتباطى یکطرفه، زیرا برادران نجف و سوریه آنها را به آن صورت مورد اطمینان نمى‌ دانستند تا چیزى با آنها در میان گذارند و حق با آنها بود. از حضرت آقاى دعایى که از کم ‌نظیرترین افراد در مبارزات حق‌ جویانه علیه شاه بود، باید نامى ببرم.

اطلاعات و اخبار خود را در نجف به او مى ‌رساندیم که در آن موقع رادیوى صداى روحانیت را اداره مى‌ کرد تا از جریانات مطلع گردد. متأسفانه در یک سفرى که او به مشهد آمده بود و با خود اسلحه آورده بود. نتوانست ما را در قم ببیند و از این جهت (البته بعد از رفتنم به نجف) از او گلایه کردم. در نجف هم تا آنجا که مى ‌توانستم تلاش نمودم تا اخبار ایران را دست نخورده در خدمت امام بگذارم.

 

برشی از کتاب یاد یادگار امام؛ ص 105-111؛ چاپ دوم (1383)؛ ناشر: موسسه چاپ و نشر آثار امام خمینی(س).

 

دیدگاه تان را بنویسید