چند سطر از زندگی شهید سید ابراهیم لطیفی

سید ابراهیم، جوان بااخلاصی بود که با وجود داشتن 6 فرزند، باز هم نتوانست کنج عافیت را برگزیند و خود را به بهانه اینکه جهاد، واجب کفایی است از این مهم برهاند. او از همان روزهای اول جنگ در جبهه حاضر شد تا سال آخر که مزدش را گرفت و شهید شد. شهید بلباسی می گفت: اگر ده نیرو مانند سید داشتم می توانستم عراق را بگیرم.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: پانزدهم مهر ماه سال 1330 بود که خدا به خانواده لطیفی رستمی که در رستم کلای مازندران زندگی می کردند، پسری عنایت کرد که نامش را به پاسداشت عموی مادر که سال ها قبل به هنگامه نظام ارباب رعیتی و در جوانی مظلومانه کشته شده بود، ابراهیم گذاشتند غافل از آنکه شاید سال ها بعد این سید ابراهیم هم جا پای آن ابراهیم گذاشته و مظلومانه در دفاع از دین و کیانش به شهادت برسد.

سید دوران دبستان و متوسطه را در همان شهر خود خواند و در سال 1349 برای ادامه تحصیل در رشته ادبی راهی قم شد تا آنجا با حضور از محضر برادر که به خواندن دروس حوزه کمر همت گمارده بود، استفاده بیشتری ببرد اما مدتی که گذشت، مسائل مالی و فقر خانواده او را از ادامه تحصیل بازداشت و تصمیم گرفت بیش از این بر سختی های زندگی پدر نیفزاید و همین امر باعث شد تا در سال 1350 برای گذراندن دوره سربازی خود را به نظام وظیفه معرفی کند.

سال 54 همزمان شد با ازدواج او با بانویی هم کفو خودش. بانویش خانم صداقت می گوید: اصلا سید را نمی شناختم و تنها شنیده بودم که او فرد باتقوایی است. سید ابتدا و انتهای اولویت زندگی اش خدا بود. ازدواج صورت گرفت و بعد از مدت کوتاهی به دلیل فعالیت های ضد نظام شاهنشاهی که داشت و نیز به دلیل اختناقی که بر جامعه حاکم بود، به وسیله ساواک شناسایی و دستگیر شد اما چون مدرکی برای محکومیتش نداشتند، او را آزاد کردند.

بعدها یعنی در سال 59 و با آغاز جنگ تحمیلی، سید که همیشه پشت سر امام حرکت می کرد و گوش به فرمان رهبرش بود، راهی جبهه ها شد، او در هشت ساله جنگ، 10 بار در جبهه حضور یافت که اولین بارش ماه رمضان بود و آن زمان سه فرزند داشت که همسرش با رد کردنش از زیر قران او را به جبهه فرستاد.

به گفته همرزمانش در جبهه سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت و زمانی هم که به خانه باز می گشت، دست از فعالیت های فرهنگی اش و تبلیغات برای شرکت در نماز جمعه و مراسم تشییع شهدا برنمی داشت.

او و بانویش زندگی شان را بر مدار ساده زیستی و قناعت بنا کرده بودند و محبت بود که میانشان حکم فرمایی می کرد. سید با علاقه بسیاری که به فرزندانش داشت، از خطاهایشان زود می گذشت.

سید از آن دست مردهایی بود که هر کاری که از دستش برمی آمد در خانه انجام می داد و به بانو می گفت می ترسم روزی شهید شوم و در دلم بماند که چرا به تو کمک نکرده ام.

در طول سال های جنگ، خدا سه فرزند دیگر به او عنایت کرد و شاید هر کسی دیگری بود داشتن فرزندانش را بهانه ای می کرد که از رفتن به جبهه باز بماند اما نه تنها سید اینگونه نبود که همسر نیز در رفتن، او را همراهی و تشویق می کرد.

در طول این سال ها عملیات های بسیاری مانند رمضان، کربلای یک، کربلای ده، والفجر هشت و... شاهد حضورش بودند تا اینکه دشمن به شلمچه حمله کرد و سید که برای دفاع از آن منطقه رفته بود، به همراه سید تبارک الله برهانی که باجناقش بود و محمدجواد اصغری، خواهر زاده اش، شربت شهادت نوشیدند.

همسرش می گوید: سید از ماندن خسته شده بود و دیگر تحمل نداشت. آخرین باری که می خواست برود حوالی ساعت پنج صبح بود که تک تک بچه ها را بغل گرفت و بوسید حتی فرزند شش ماهه مان را در بغل گرفت و تا سپاه با خود برد، می گفت می خواهم او را با خود به جبهه ببرم تا مانند حضرت علی اصغر(س) شهید بشود.

از همسرش خواست که از شهادتش خوشحال شود و لباس سفید بپوشد و شیرینی پخش کند اما او نپذیرفت و خواهرهایش به وصیتش عمل کردند.

پیکر مطهرش از روز شهادت یعنی چهارم خرداد ماه 67 تا چهارم مهرماه 67 زیر آفتاب گرم شلمچه باقی ماند و با وجود اینکه دستش قطع شده بود و بعثی ها یک پا و سرش را که در کلاه آهنشی بود، با تانک له کرده بودند، اما باقی پیکرش سالم مانده بود.

او بعد از شهادت به خواب همسرش آمده بود و گفته بود که شهید شده و پیکرش در خاک عراق جامانده است.

جنگ که به انتها رسید، با توافقاتی که صورت گرفت و پیکرها مبادله شد، پیکر او نیز به وطن بازگشت و در روز اربعین امام حسین(ع) به خاک سپرده شد.

 

 



 

 

دیدگاه تان را بنویسید