دست نوشته های یک رتبه اول کنکور چگونه می تواند باشد؟

احمدرضا رتبه اول کنکور پزشکی سال 64 در رشته تجربی بود که درس و دانشگاه و کتاب و دفتر او را نه پای بند شهرت که پای بند دنیا هم نکرده بود. او یکی از هزاران عارفی بود که در شب های پر از ستاره جبهه های نبرد، ره صدساله را رفته بود. دست نوشته های او حکایت از روح بلندش دارد.

لینک کوتاه کپی شد
جی پلاس: همه بچه ها آماده اند. منطقه پر از نیرو شده است. عده ای از بچه ها تمام بعدازظهر را زیر آفتاب گرم دعای توسل خوانده اند. تو که باورت نمی شود امشب حمله باشد. آتش دشمن سنگین است.

سنگر هم زیاد محکم نیست. بچه ها در داخل سنگر همه اش ذکر می گویند و دعا می خوانند. خمپاره ها همچون مادری که گهواره بچه اش را تاب می دهد، سنگر را به نوسان درآورده اند، ولی آن مادر، مادری بود مهربان و این یکی دایه ای خشن و مرگ زاست.

گونی های اطراف همگی در جلوی سنگر افتاده. موقعیت عجیبی است. بالاخره دستور حرکت می رسد. پشت سر فرمانده، کانال نیمه مخروبه ای را طی می کنید. هر لحظه خمپاره ای منفجر می شود. از کنج هم می گذرید. آتش کنج سنگین تر از سایر جاهاست. انتهای خاکریز کنج، معبر است. سرراه معبر، یک پل کوچک قرار دارد. نرسیده به پل یک دستگاه P.M.P نیروهای خودی در گل فرورفته است. می خواستید پی ام پی را دور بزنید، که ناگهان سوت مهیب موشک کاتیوشا همه را لرزاند. همگی خوابیدید، ولی کاتیوشا در چهار متری بچه ها، زمین شوره زار را شکافت. نفر اول تمام بدنش ترکش شد؛ نفر دوم پایش، ولی تو و سایر بچه ها سالم ماندید.

عملیات شروع شده است. بچه ها همچون صاعقه تمام سنگرهای دشمن را با وجود تمام تجهیزات منهدم می کنند. عراقی ها با تمام کماندوهایشان، زیر بازوان قدرتمند بسیجی ها تار و مار می شوند.

بچه های ما هم در همان ده دقیقه اول حمله، خاکریز دشمن را گرفته اند.

از معبر گذشتید. مسافت بین دو خاکریز هر لحظه شاهد چندین انفجار بود، و این اغراق نیست. زمین گل بود. پوتینها همه در گل فرو می رفت. کمی آن طرف تر یک مجروح صدا می زد: امدادگر! امدادگر!

سریع یه سویش دویدی. پای او تیر خورده بود. خوب که نگاهش کردی، فهمیدی ناصر است. پایش را به زحمت بستی و خاکریز بچه ها را به او نشان دادی. گفتی: «زود برگرد!» در همین حال ناگهان صفیر خمپاره ای هوای منطقه را شکافت. فورا خوابیدی. خمپاره در چند متری به زمین نشست. ترکش ها که از کنار گوش هایمان رد می شد، صدای عجیبی داشت. ناگهان ناصر فریادش بلند شد: «آخ سرم!» دست به سرش کشیدی؛ دیدی که خیس است.

گفتم شاید گل هایی باشد که پخش شده است. ناگهان کلاه کاسکت سوراخ شده اش توجهمان را جلب کرد. سرش را هم بستی و به امان خدایش سپردی.

از ناصر که فارغ شدی، ناگهان به خود آمدی و متوجه شدی که از سایر بچه های دسته، عقب مانده ای و راه را گم کرده ای. صحنه عجیبی بود. هر چند وقت باید روی زمین دراز می کشیدی. زمین گل بود و نمی شد سریع حرکت کرد. خاکریز روبه رو که نمایان شد هر چه توانستی فریاد زدی تا فرمانده را پیدا کنی. ولی صدای سوت و انفجار خمپاره ها فریادت را خفه می کرد. ناگهان آتش اسلحه بچه ها را که به سمت عراقی ها از خاکریز شلیک می کردند دیدی. تند به سوی آن ها دویدی و همین طور فرمانده را صدا می زدی. جلوی خاکریز کمی آب جمع شده بود. از آن هم گذشتی و وارد کانال عراقی ها شدی. احمد که تیربارچی بود صدایت زد. تا او را دیدی خیلی خوشحال شدی. همه بچه ها سالم بودند، به استثنای چند مجروح. همان شب در همان خاکریز ماندید، و تو خسته و کوفته در کانال دشمن لختی خوابیدی.

صبح زود بچه های مجروح را به عقب بردند. عده ای بیهوش و عده ای سر حال شب را گذرانده بودند. بچه ها مواضع را هر جور که بود محکم کردند تا عراقی ها نتوانند کاری کنند. صبح زود چند اسیر هم گرفتند. حتی یکی از اسرای مجروح را هم پانسمان کردند.

همه شاداب و خندان. استقامت بچه های مجروح تکانت می داد، مخصوصا آن مجروح که در گرمای آن روز، زیارت عاشورا را می خواند. این یکی موی را بر بدنت راست می کرد. شاید بی سابقه باشد.

اجساد مزدوران عراقی کانال را پر کرده است. گه گاه جنازه ی شهیدی را می بینی که آرام به گوشه ای افتاده است. تیربارچی عراقی ها که تا شب پیش امان بچه ها را بریده بود، اکنون در زیر پای بچه های بسیج این چنین زبون و خون آلود افتاده است. عده ای سنگرهای استراحت را درست می کنند، عده ای دیگر غنائم جنگی را جمع آوری می کنند. سرانجام محور جدید آزاد شده، محور بچه های خودی شد.

برشی از کتاب حرمان هور؛ دستنوشته های شهید احمدرضا احدی

احمد رضا در 20 سالگی و در تاریخ دوازدهم اسفند ماه سال 65 در منطقه عملیاتی کربلای پنج به شهادت رسید.

 

 

دیدگاه تان را بنویسید