جی پلاس/به مناسبت سالروز شهادت؛

فرمانده ای که با جان گفتنهایش، حتی دموکراتها را به زانو درآورد

بیست و چهارم اسفند سال ۶۳ بود که در بالا و پایین شدن های عملیات بدر، خبری زبان به زبان کام رزمنده ها را تلخ کرد. حاج عباس کریمی هم رفت.

لینک کوتاه کپی شد

 به گزارش خبرنگار جی پلاس، بیست و چهارمین روز اسفند ماه بود و فرمانده دیگری که خبر شهادتش در میان بچه ها پیچید. او عباس کریمی بود. حال در سی و هفتمین سالروز شهادتش خاطره ای از او را مرور می کنیم:

 

اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهک‌ ها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها می‌ شد. غالبا هم تنها می‌ رفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی _ چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمی‌ توانستیم بگیریم. تصمیم که می‌ گرفت دیگر تمام بود. هرچه می‌ گفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، می‌ روی، سرت را برایمان می‌ فرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد می‌ کرد، با آنها غذا می‌ خورد، حتی کنارشان می‌ خوابید! اینها عباس را می‌ شناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمی‌ گفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دسته‌ اش داوطلبانه تسلیم شدند. دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچه‌ها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کار ناجوانمردانه‌ای است. عباس بدون اسلحه و آدم می‌آید. این ها همه حسن نیت او را نشان می‌دهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم...».

 

«عثمان فرشته» هم از کردهای ضدانقلابی بود که تحت تاثیر عباس تسلیم شد و اتفاقا خودش از مریدهای حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضد‌انقلاب به شهادت رسید و سپاه، تشییع جنازه باشکوهی برایش ترتیب داد.

 

بعضی از این آدم‌ها هم تسلیم نمی‌ شدند اما تحت نفوذ عباس بودند. یک بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد کردیم. دیدیم کاری با ما ندارند. پرس و جو که کردیم گفتند: «کاک عباس گفته که با شما کاری نداشته باشیم، و الا جان به در می‌برید.» بعضی از اینها هم مثل «عبدالله دارابی» زیر بار حرف عباس نمی‌ رفتند ولی منطقه را ترک می‌ کردند تا یک وقت رو در روی او قرار نگیرند.

 

عبدالله دارابی بعد از مذاکره با عباس، مریوان را ول کرد و با دار و دسته‌اش رفت سردشت. واقعا عجیب بود. این بچه شهرستانی کم حرف که همه را با پسوند «جان» صدا می‌ کرد و آن قدر دوست داشتنی و ناز به نظر می‌ رسید، چنان تصرفی در روح و جان دشمن ایجاد می‌ک رد که کمتر در برابرش مقاومت می‌ کردند. حاج احمد هم به او اطمینان کامل داشت و خیلی هم دوستش می‌ داشت. عجب از پسر کربلایی احمد ...

 

او در عملیات بدر به شهادت رسید.

دیدگاه تان را بنویسید