جی پلاس/ معرفی کتاب؛

چرا باید "حاج آخوند" را خواند؟

کتاب "حاج آخوند" نوشته سید عطاءالله مهاجرانی حکایت روحانی روشن ضمیری است که در اطرافش مهر می پراکند و نور می پاشید. او آمده بود تا خوب بودن را یادآوری کند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس- منصوره جاسبی: "حاج آخوند" حکایت روحانی روشن ضمیری است که سال ها در مهاجران(۱) زیستی عارفانه و عاشقانه داشت و به قول سید عطاءالله مهاجرانی از همان هایی بود که اثر انگشت و گرمی نفس و عطر جانش زندگی می بخشید.

انگار او مامور شده بود تا در گوشه ای از این آب و خاک، دانه مهر بکارد و میوه محبت برداشت کند. 

روایت های زندگی حاج آخوند، آهی بر دل می گذارد که چرا این دوره و این زمانه خالی از این انسان های شریف شده و گرچه هستند روشن ضمیرانی که مانند او زیست می کنند اما آنقدر اندکند و آنقدر جغرافیا گسترش یافته که دیگر به نفسشان، زندگی اطرافیان گرمی نمی یابد.

 

حاج آخوند گمشده روزگار ماست که باید با چراغ در روز روشن دنبالش بگردی شاید کور سوی امیدی بیابی.

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

او معنای واقعی انسان بودن را درک کرده بود و سعی داشت خلیفه بحقی برای خداوند بر روی زمین باشد و رفتارهای پدرانه اش برای کوچک و بزرگ روستا شاهدی بر این مدعا بود.

 

این کتاب که نوشته "سید عطاءالله مهاجرانی" است و در واقع به گفته خودش بخشی از خاطراتی است که در ذهنش زنده بوده و هست؛ و به زندگی حاج شیخ محمود رضا صالحانی فرزند شیخ علی اصغر اختصاص دارد که در مهاجران و اطراف آن به حاج آخوند معروف بود.

 

او روحانی جامع الاطراف است که دستت را می گیرد و قدم به قدم اکسیر حیات در جانت می نشاند، برایت از مثنوی و بوستان می گوید و شاهنامه را تفسیر می کند. او آیه های قرآن را با گوش جانش شنیده و فهم کرده و چنان در وجودش آمیخته که در همه رفتار و کردارش موج می زند.

 

"حاج آخوند" را که دست می گیری، آنچنان جذبه ای دارد که دیگر دلت نمی خواهد زمینش بگذاری و می خواهی حکایت های بیشتری از زندگی اش را بدانی.

 

او فرشته ای مهربان بوده که در لباس آدمیزاد حلول کرده هر چند که جایگاه آدمی بسی برتر و والاتر از فرشته است.

 

"حاج آخوند" را باید خواند و خواند و خواند و جزئیات زندگی اش را بارها مرور کرد و به نفس سرکش گوشزد تا شاید اندکی مثل او شد. 

 

کتاب "حاج آخوند" در ۲۸۲ صفحه به چاپ رسیده و این نسخه که نوبت چهاردهم آن است و در مرداد ماه امسال منتشر شده است به دست من رسید و بسیار مسرور شدم از خواندنش و ترغیب کرد مرا به شاهنامه خواندن.

 

"حاج آخوند" نه تنها دریچه ای بود که به رویم گشوده شد و حظ کردم از بودن در سرزمینی که امثال حاج آخوند نفس کشیده اند که روزنه ای نیز بود به شناخت وزیری که سال ها سکاندار فرهنگ و هنر این مرز و بوم بود؛ انسان فرهیخته ای که شاگردی کردن را در محضر بزرگی چون حاج آخوند آموخته بود.

 

"حاج آخوند" به اطرافیانش نه با کلام که با عمل یاد می داد که چگونه باید از دارایی ات بگذری، چگونه دلی را به دست آوری، چگونه غم دیگران را بخوری، چگونه میان مسلمان و مسیحی پیوند برقرار کنی، چگونه و چگونه و چگونه و...

 

آیت الله محمود امجد از اساتید بنام اخلاق در وصف این کتاب چنین نگاشته است:

کتاب حاج آخوند مرا عمیقا تحت تاثیر قرار داد و لذت بردم. امیدوارم روحانیت شیعه که همواره در خدمت اسلام عزیز و مردم بوده اند همان صفا و صمیمیت را بازیابند.

 

حجت الاسلام و المسلمین سید حسن خمینی، یادگار امام نیز درباره این کتاب اینگونه گفته است: 

این روزها به خواندن کتاب حاج آخوند مشغول بودم. خواندنی است. بسیار درس آموز است. با این داستان خوش گمانی به خداوند گریستم. مثل همین چوپان با خدا صحبت کردم. به قول همو با خدا رفیق باشیم.

در بخشی از کتاب به تعبیر زیبای "حاج آخوند" از رنگین کمان اشاره شده است:

 

از توی مهتابی به رنگین‌ کمان نگاه می‌ کردم. نامش را نمی‌ دانستم. اولین بار بود که به انحنای رنگین‌ کمان و تاب رنگ‌هایش دقت می‌ کردم. تپه مارون انگار زیر طاق رنگین‌ کمان سرش را بالا گرفته بود. یک سر کمان از پس تپه بالا می‌رفت و سر دیگر به طرف مدرسه پایین می آمد و در چما محو می‌ شد. آن‌قدر نزدیک می‌ نمود که گویی می‌ توانستم بروم و در میان رنگ‌ ها بایستم.

به پسرعمویم رحیم گفتم: سیل کن!

گفت: این کمان رستم است، رستم دستان.

با خودم گفتم اگر این کمان رستم است پس تیرش کجاست؟

پابرهنه و شتابزده از خانه بیرون آمدم تا بروم بالای تپه و کمان رستم را از نزدیک ببینم. محمد علی و احمد هم همراهم آمدند. باران نرم و زلال به صورت مان می‌ خورد. از کمان رستم چشم بر نمی‌داشتیم. بالای تپه که رسیدیم کمان به دوردست رفته بود. این تجربه را با خورشید داشتیم. گاهی خورشید انگار در افق روی زمین ایستاده بود. نورش پرتقالی و ارغوانی بود. هر چه نزدیک‌تر می‌ شدیم، گویی از ما فاصله می‌ گرفت و سرانجام محو می‌ شد...

 

از بالای تپه به سمت خانه سرازیر شدیم. گاه برمی‌گشتیم و چندباره به کمان رستم نگاه می‌ کردیم. از شیب تپه که پایین آمدیم، دیدم حاج‌ آخوند دارد از پیچ مدرسه رو به بالا می‌ آید. سلام کردیم. حاج‌ آخوند عمامه‌ اش را توی خورجین گذاشته بود. موهایش سیاه و خرمایی و سفید و خاکستری بود. زیر باران و آفتاب برق می‌ زد.

پرسید: کجا بودید بچه‌ ها؟

گفتیم: رفته بودیم دیدن کمان رستم!

حاج‌ آخوند خندید و گفت: کمان خداوند است! این کمان کمانی است که زنده می‌ کند. اسمش قوس و قزح است. قوس یعنی کمان، قزح یعنی زیبایی و لطافت. به سخنی که از روی حقیقت باشد و با دروغ آمیخته نشده باشد، قزح می‌ گویند.

بچه‌ ها کتاب مقدس مسیحی‌ ها و یهودی‌ ها درباره قوس و قزح داستان دلکشی دارد. هیچ‌ وقت از یاد نمی‌ برید. می‌ گوید قوس و قزح نشانه عهدی‌ است که بین خداوند و انسان‌هاست. این کمان خداوند است که لای حریر ابرها پوشیده و پنهان شده و با تابش آفتاب و بارش باران آشکار می‌ شود. وقتی نوح با مردم و حیوانات از سیلاب گذشتند، خداوند به نوح گفته بود وقتی قوس و قزح پدیدار شود، او نجات پیدا می‌ کند.

 

حاج آخوند در اول آذر ماه سال ۵۲ در سن ۶۵ سالگی درگذشت و بر روی سنگ قبرش چنین نگاشتند:

انما الدنیا فنا آرامگاه ابدی شادروان حاج شیخ محمود صالحانی فرزند مرحوم آشیخ علی‌اصغر که در تاریخ اول آذر ۱۳۵۲ در ۶۵ سالگی درگذشت.

 

حاج آخوند را بخوانید و خوب بودن را مزمزه کنید.

 

۱. مهاجران، روستایی در فاصله ۳۰ کیلومتری اراک و در مسیر جاده، بروجرد و همسایگی پالایشگاه شازند است.

 

دیدگاه تان را بنویسید