گفتگوی اختصاصی پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

در گفت و گو با جماران؛

اکبر رجبی، فعال اجتماعی: بندرعباس فقط یک حادثه نبود، یک درد دیده‌نشده بود/ مردم هیچ‌چیزی نخواستند، اما ما همه به آن‌ها بدهکاریم/ آتش‌نشان‌ها روزها نخوابیدند، اما کسی از آنها نگفت/ به‌جای دلسوزی از دور، باید کنار مردم ایستاد

در این مصاحبه، اکبر رجبی، فعال اجتماعی و مدیرعامل مؤسسه طلوع بی‌نشانان، روایت عمیق و انسانی خود از حضور میدانی در حادثه انفجار بندرعباس را ارائه داد؛ روایتی که نه تنها گزارشی از یک فاجعه، بلکه تصویری از رنج‌های خاموش و نجابت دیده‌نشده‌ مردمانی بود که سکوتشان از فریاد بلندتر بود. او از لحظه ورود به بندرعباس گفت، از مواجهه با شهری که نه در میان شعله، که در بهت فرو رفته بود. رجبی تأکید کرد که این حادثه، برخلاف بسیاری از بلایای طبیعی گذشته، با نوعی سرگشتگی اجتماعی همراه بود؛ مردمی که حتی نمی‌دانستند چگونه سوگواری کنند یا چه کسی را خطاب قرار دهند. وی از مادرانی گفت که از ایلام به امید یافتن تکه‌ای از جسد فرزندشان آمده بودند، از کودکانی که چهار روز بادام‌زمینی‌شان را نگه داشته بودند تا با پدر خورده شود، و از خانواده‌هایی که پس از گذشت روزها، هنوز نه نشانی دارند، نه تابوتی برای وداع. رجبی همچنین به فداکاری آتش‌نشان‌هایی اشاره کرد که پنج تا شش روز بی‌وقفه در میدان ماندند، از شهرهای اطراف آمدند، و در سکوت و بی‌ادعایی، آتش را مهار کردند؛ قهرمانانی که در هیاهوی رسانه‌ای و بی‌تفاوتی نهادها گم شدند. او یادآور شد: «این‌گونه آتش‌ها فقط با آب خاموش نمی‌شوند، مهر می‌خواهند، همراهی می‌خواهند.» مدیر طلوع بی‌نشانان، با مروری بر تجربه‌های پیشین خود در پلاسکو، زلزله سرپل ذهاب و سیل فیروزکوه، بار دیگر بر ضرورت روایتگری و حضور در میدان تأکید کرد و گفت که بدون این دو، سرمایه اجتماعی ترمیم نمی‌شود. او از خیریه‌ای در بندرعباس نام برد که در سکوت، برای صدها خانواده دسته‌گل، چای، وسایل اولیه و حتی مسکن تهیه کرد، اما در تمام آن روزها، خود نیز به همدلی نیاز داشت. رجبی همچنین از هنرمندان و چهره‌های شناخته‌شده‌ای گفت که مردم انتظار داشتند حتی یک‌بار از بندرعباس حرف بزنند. او سکوت چهره‌های عمومی را تکرار یک بی‌اعتنایی تاریخی توصیف کرد. عمو اکبر در پایان تأکید کرد: «ایرانی ناموس ماست. وقتی پای ایران وسط است، نه گلایه معنا دارد، نه بهانه. ما همه بدهکار ایران‌ایم. و فقط باید بایستیم.»

پایگاه خبری جماران: اکبر رجبی، فعال اجتماعی و بنیان‌گذار جمعیت طلوع بی‌نشان‌ها، در گفت‌وگویی تفصیلی، از مشاهدات میدانی خود در حادثه‌ دلخراش بندرعباس روایت کرد. او که سال‌هاست در خط مقدم حمایت از آسیب‌دیدگان اجتماعی، کارتن‌خواب‌ها و بازگشت‌یافتگان به زندگی عادی ایستاده، این‌بار از مردمی گفت که نه صدایی داشتند و نه مطالبه‌ای؛ اما حقشان بود دیده شوند، شنیده شوند و برایشان ایستاده شود.

مشروح گفت و گو با وی در پی می‌آید:

 

در سال‌های گذشته، در جریان بسیاری از بحران‌های طبیعی و حوادث ملی، شخصاً همراه شما بودم؛ از سیل پل‌دختر و لرستان گرفته تا سفرهای پیاپی‌مان به خوزستان و سپس حضور در چابهار هنگام سیل بهمن‌ماه ۱۳۹۸. در تمام آن حوادث، بحران‌ها عمدتاً ریشه در عوامل طبیعی داشتند و شما همواره از نخستین کسانی بودید که در همان ساعات یا روزهای اولیه در صحنه حاضر می‌شدید. اما حادثه اخیر در بندرعباس، که در روزهای ابتدایی آن با شما همراه بودیم، به‌نظر می‌رسد ماهیت متفاوتی نسبت به نمونه‌های قبلی داشته باشد؛ چه از نظر منشأ حادثه و چه از نظر پیامدهای انسانی و اجتماعی. شما که از همان ابتدا در محل حادثه حضور داشتید، روایت خودتان از ماجرا را برایمان بگویید. چه تفاوت‌هایی میان حادثه بندرعباس و سایر بحران‌های طبیعی که پیش‌تر درگیرشان بودید وجود داشت؟ و از نگاه شما، عمق این فاجعه در چه چیزهایی نهفته است؟

 

بندرعباس فقط یک حادثه نبود؛ تجربه‌ای بود از بهت جمعی که هنوز پایان نیافته است

فعالان اجتماعی در مواجهه با بحران، میان ترس و سردرگمی در جست‌وجوی راه‌حل بودند

کامیونی که از آن فقط یک قطعه فلزی سوخته باقی مانده بود، نماد حجم فاجعه شده بود

فلزات ذوب‌شده در محل انفجار، دمای باورنکردنی حادثه را روایت می‌کردند

 

وقتی وارد بندرعباس شدیم، اوضاع با هر حادثه‌ای که پیش‌تر تجربه کرده بودیم تفاوت داشت؛ نه فقط از نظر شدت، بلکه از نظر جنس فاجعه. اگر اشتباه نکنم، ما روز چهارشنبه وارد منطقه شدیم، در حالی که سه یا چهار روز از حادثه گذشته بود و آتش خاموش شده بود. با این‌ حال، فضای شهر همچنان سنگین، پر از دود و پر از بهت بود.

اولین کاری که کردیم این بود که جلسه‌ای با گروهی از فعالان اجتماعی و سازمان‌های مردم‌نهاد برگزار کردیم. برخی از آن‌ها بسیار فعال و مسئولیت‌پذیر بودند، و برخی دیگر شاید هنوز با شوک حادثه دست‌و‌پنجه نرم می‌کردند. واقعیت این بود که اغلب آن‌ها تنها از روز قبل در خیابان‌ها حاضر شده بودند. دود ناشی از انفجار همچنان در هوا بود و نگرانی‌هایی درباره مضرات تنفسی و پوستی آن وجود داشت. همه با ماسک آمده بودند و تازه در حال فکر کردن به این بودند که حالا باید چه کار کنیم.

حتی فعالان اجتماعی بومی بندرعباس هم در جلسه‌ای که با آن‌ها داشتیم، نوعی سردرگمی در چهره‌شان مشهود بود. ما برای مشورت رفته بودیم، ولی خودشان هم هنوز نمی‌دانستند باید چه تصمیمی بگیرند. بعضی‌ها می‌گفتند نباید از واژه «ترس» استفاده کنیم، بلکه باید بگوییم «بهت‌زدگی». من نمی‌دانم این دو واژه چقدر تفاوت دارند، اما به‌روشنی می‌دیدم که فضا، فضای ترس و ناباوری بود.

صبح فردایش، به همراه بچه‌ها به اسکله رفتیم. آتش خاموش شده بود و اجساد هم جمع‌آوری شده بودند. در برخی نقاط، آثار انفجار چنان شدید بود که تنها با ماشین‌های سنگین راه باز کرده بودند. با آن‌که روزها از حادثه گذشته بود، باز هم ورود به محل چیزی شبیه به شوک و بهت ایجاد می‌کرد. آن‌جا صحنه‌ای دیدم که هنوز از ذهنم پاک نشده؛ یک کامیون کاملاً سوخته، چیزی از آن باقی نمانده بود جزء یک قطعه فلزی که فقط از روی شکلش می‌شد فهمید زمانی یک وسیله نقلیه بوده است.

دوستانی که همراه‌مان بودند، بعضی قطعات ذوب‌شده را نشان دادند؛ آلومینیوم، و حتی مس. این‌که فلزاتی با آن نقطه ذوب بالا، تا این حد ذوب شده بودند، نشان می‌داد که دمای حادثه تا چه اندازه بالا بوده. با وجود این‌که ما فاصله‌ای حدود ۵۰ تا ۸۰ متر با محل آتش داشتیم، شدت تخریب همچنان چشمگیر بود. این حادثه، به‌معنای واقعی، یک فاجعه تمام‌عیار بود.

 

در این سال‌ها بارها و بارها همراه هم به دل حوادث و بحران‌ها رفتیم؛ از شهرهای سیل‌زده تا مناطق محروم و آسیب‌دیده. در بسیاری از این مأموریت‌ها، صحنه‌های تلخی دیدیم و روایت‌های سختی شنیدیم. اما واقعاً وقتی وارد بندرعباس شدید، ابعاد حادثه، نوع تخریب و حال‌وهوای مردم چیز دیگری بود. صادقانه بگویید، آیا تا به حال با حادثه‌ای مواجه شده بودید که این‌چنین از نظر وسعت تخریب، شدت آتش و اثر روانی بر جامعه، شما را تکان بدهد؟ از نگاه شما، این تجربه چه تفاوتی با آنچه پیش‌تر دیده بودید، داشت؟

 

پرسنلی که در عملیات جست‌وجو شرکت کرده بودند، به شدت نیازمند خدمات روان‌درمانی بودند

مشاهدات میدانی نشان داد حتی افراد غیر داغ‌دیده هم دچار آسیب روانی شده‌اند

فشار حادثه به‌قدری بالا بود که افراد ساکت و متین هم دچار فروپاشی کلامی شده بودند

 

من صحنه‌ها را دیدم، و هنوز آن لحظه‌ها در ذهنم زنده‌اند. شب قبل از آن، همراه دوستان به دیدن تعدادی از کارکنان بندر رفتیم. یکی از همراهان ما را به محلی برد که جمعی از پرسنل بندر و نیروهای فرهنگی آن‌جا حضور داشتند؛ از جمله کسانی که از ابتدا درگیر امداد و جست‌وجو بودند. وقتی دقیق‌تر نگاه کردم، دیدم همین بچه‌ها بودند که جنازه‌ها را در روزهای اول گشتند و یکی‌یکی پیدا کردند.

در همان لحظات، از خودم پرسیدم برای چه آمده‌ایم؟ هدف‌مان این بود که تیمی ۴۵ نفره از روان‌شناسان و مشاوران متخصص را به منطقه بیاوریم تا به خانواده‌هایی که عزیزانشان را از دست داده بودند کمک کنند؛ همدردی، گفت‌وگو، بررسی مشکلات و در نهایت ارائه خدمات مشاوره‌ای. اعضای تیم همگی دارای مدرک دکترای روان‌شناسی یا فوق‌لیسانس بودند و آماده خدمت.

اما وقتی رسیدیم، متوجه شدیم مسأله فقط خانواده‌های داغدار نبود. حتی کسانی که عزیزشان را از دست نداده بودند، اما صحنه‌ها را دیده بودند، به‌وضوح نیاز به روان‌درمانگر داشتند. خستگی در نگاه، سنگینی در چهره و درماندگی در رفتارشان بود. یکی از آن‌ها را در آغوش گرفتم، سرش را روی شانه‌ام گذاشت و فقط گریه کرد؛ انگار تازه کسی حرف دلش را شنیده بود.

صبح فردا، همان فرد ساعت هفت جلوی محل اقامت منتظرمان بود. از لحظه‌ای که سوار ماشین شدیم تا زمانی که بازگشتیم، بی‌وقفه صحبت کرد. هیچ عزیزی را از دست نداده بود، اما همکاران سابقش درگیر بودند. فقط می‌خواست شنیده شود. اهل بندر بود، با همان نجابت و حجب همیشگی، اما در آن روز فقط می‌خواست بگوید، تخلیه شود.

در آن روزها، خانمی هم همراه‌مان بود که مدام در حال گریه بود. با ماشین خودش ما را جابه‌جا می‌کرد و هر بار که می‌خواست حرف بزند، بغض مجالش نمی‌داد. می‌گفت دوستانش زنگ می‌زنند و انتظار دارند توضیح دهد چه اتفاقی افتاده، اما حتی نمی‌تواند بیان کند که این شهر هنوز آتش را خاموش نکرده است. زبانش قفل بود، فقط اشک می‌ریخت. مدام تکرار می‌کرد که در این شهر حداقل پنجاه نفر جان باخته‌اند. نمی‌دانم بندرعباس چند محله دارد، اما اگر فقط در هر محله یک نفر کشته شده باشد، این یعنی یک فاجعه جمعی. و آنچه دردناک‌تر بود، سن قربانیان بود؛ همه جوان، همه در اوج زندگی. میانگین سنی‌شان شاید ۳۰ یا ۳۵ سال بود.

 

در روزهای ابتدایی پس از حادثه، برخی تصور می‌کردند که به دلیل فاصله مکانی انفجار با مناطق شهری، تأثیر مستقیمی بر زندگی روزمره مردم بندرعباس نداشته و فضا به‌سرعت به حالت عادی بازگشته است. اما مشاهدات میدانی و روایت‌های عینی شما تصویر کاملاً متفاوتی از واقعیت ارائه می‌کند. از نگاه شما، چرا این تصور نادرست شکل گرفت؟ و چه چیزی باعث شد پیامدهای فاجعه در بطن زندگی مردم رسوخ کند، حتی اگر انفجار در حاشیه شهر رخ داده بود؟

 

اطلاع‌رسانی ضعیف باعث شده بود بسیاری از مردم از عمق فاجعه خبر نداشته باشند

فضای شهر عزادار بود اما برخی شهروندان هنوز دچار بلاتکلیفی و انفعال بودند

ضعف سرمایه اجتماعی، مانعی جدی در واکنش و همراهی عمومی با حادثه بود

حتی کسانی که خود را مدعی نمی‌دانند، باید در لحظه‌های بحرانی در کنار مردم بایستند

 

تأثیر حادثه را نمی‌توان محدود به محل انفجار دانست. همه‌ مردم آن شهر، در همان فضا زندگی می‌کنند، صبح‌ها به محل کار می‌روند و شب‌ها به خانه‌هایشان در شهر بازمی‌گردند. حتی اگر حادثه خارج از محدوده اصلی شهری رخ داده باشد، باز هم در زندگی روزمره مردم شهر رسوخ کرده است. خود شهر هم صدای انفجار را شنیده، و هم لرزش ناشی از آن را حس کرده است. شما اگر به زندگی روزمره مردم بندرعباس نگاه کنید، همیشه لب دریا حضور دارند؛ لب دریا غذا درست می‌کنند، جمع می‌شوند، آهنگ می‌گذارند، شادی می‌کنند. مثل ما که در تهران فلافل‌فروشی داریم، آن‌ها «توموشی» دارند که لب دریا درست می‌کنند. فضای بندر همیشه همراه با موسیقی، معاشرت و زندگی جاری است.

اما در روزهای اول حادثه که ما آن‌جا بودیم، شب به لب دریا رفتیم و چیزی جزء سکوت ندیدیم. کسی نبود. همان نقطه‌ای که همیشه محل زندگی، تفریح، غذا و صدا بود، حالا کاملاً ساکت و خالی بود. بخشی از این ماجرا به احترام به داغ‌دیدگان و فضای عمومی شهر برمی‌گردد، اما بخش دیگرش این است که مردم دیگر دل و دماغی برای آن حال‌و‌هوا نداشتند. به دوستانی که در آن روزها با آن‌ها تلفنی صحبت می‌کردم، همیشه می‌گفتم: «شهر را دست‌کم نگیرید؛ نشود مثل بم.» الان، بیست سال بعد از زلزله بم، هنوز که وارد شهر می‌شوید، آن زخم، آن بهت، آن غمی که در دل شهر فرو رفته، حس می‌شود. مردم آن‌جا هنوز بخشی از آن درد را زندگی می‌کنند. چرا؟ چون بسیاری‌شان فرصت سوگواری پیدا نکردند، نتوانستند با داغشان کنار بیایند.

ما از همان روز اولی که از تهران به بندرعباس رفتیم، می‌دانستیم که تعدادی از کارگران آنجا، به‌قول خود بندری‌ها، «تصعید» شده‌اند. یعنی به شکل دردناکی از دنیا رفته‌اند. طبیعی است که خانواده‌ها نتوانند این اتفاق را به‌راحتی بپذیرند. بچه‌شان نه در جنگ رفته، نه در دریا یا هواپیما بوده، نه حتی در مأموریت یا سفر خطرناک؛ فقط صبح به‌صورت عادی رفته سر کار، اما دیگر برنگشته است.

از آن طرف، کودکی پنج‌ساله در خانه منتظر پدرش بوده؛ ساعت چهار بعدازظهر، منتظر بوده که پدرش ساعت پنج به خانه بیاید. یک جعبه بادام‌زمینی در دستش داشته، نیمی از آن را خورده و نیم دیگر را نگه داشته برای وقتی که پدرش برسد. حالا چهار روز گذشته و هنوز آن جعبه را با خودش می‌گرداند، می‌گوید: «می‌خوام وقتی بابام اومد، با هم بخوریم.» مادرش این را می‌بیند، ولی چیزی نمی‌گوید؛ اشک می‌ریزد، اما توضیحی به کودک نمی‌دهد. خانواده هنوز نمی‌تواند حقیقت را بپذیرد، چه برسد به اینکه آن را بیان کند. اما این روایت‌ها، این تصاویر، دارند در کوچه و خیابان شهر می‌چرخند. این داغ، مثل زخمی است که آرام در جان شهر می‌پیچد و اثر خودش را می‌گذارد. آن غمی که در بم فرو رفت، حالا در بندرعباس هم حس می‌شود.

یک تصویر مشخص از شب اول حضورمان در بندرعباس هنوز در ذهنم مانده. حدود ساعت دوازده شب بود که برای خوردن غذا از محل اقامتمان بیرون رفتیم. مردم صدای انفجار را شنیده بودند، اما برخی هنوز از جزئیات ماجرا خبر نداشتند. اطلاع‌رسانی رسانه‌ای ضعیف بود و خبرگزاری‌ها هم در شهر هنوز فعال نشده بودند.

در همان مسیر، مردی را دیدم که با یک مینی‌بوس آبی، موسیقی بندری پخش می‌کرد. همان لحظه فقط دو سه نفر اطرافش بودند، اما برای من کافی بود تا بفهمم فضای شهر، فضای عزا بود. برخی شاید به دلیل نبود دسترسی به شبکه‌های اجتماعی یا ضعف اطلاع‌رسانی، هنوز از عمق فاجعه بی‌خبر بودند، نه اینکه بی‌توجه باشند. وقتی یکی از دوستان به آن فرد تذکر داد، بلافاصله صدای موسیقی را کم کرد و سکوت برقرار شد.

ما این تجربه را در بلوچستان هم داشتیم. یادم هست که آنجا هم وقتی از تهران رفتیم و شروع به پخت غذا برای مردم کردیم، یکی از بزرگان منطقه نزد ما آمد و با خودش مرغ و گوشت و برنج آورد. گفت: «شما از تهران آمده‌اید، من که اینجا هستم چطور می‌توانم بی‌تفاوت باشم؟» آن روز من و مجید آقایی با هم رفته بودیم خرید کنیم. وقتی مردم شنیدند منطقه دشتیاری زیر آب رفته، پرسیدند: «یعنی فاجعه تا این حد گسترده است که شما از تهران آمده‌اید؟»

همان ضعف اطلاع‌رسانی که آنجا دیدیم، اینجا هم بود؛ البته در بندرعباس باید آن را ضربدر ده یا حتی بیست کرد. چون مردم هنوز نمی‌دانستند چه باید بکنند. یکی از چالش‌ها همین بود: مردم می‌گفتند ما می‌دانیم اتفاقی افتاده، می‌توانیم تسلیت بگوییم، اما بعدش چه؟ چه کاری از دستمان برمی‌آید؟ آیا می‌توانیم آتش را خاموش کنیم؟ درمانی داریم؟

از طرف دیگر، به مسأله فرسایش سرمایه اجتماعی باید توجه کرد. سرمایه اجتماعی در ایران به‌شدت تضعیف شده است. کسانی که دغدغه دارند، حتی اگر خودشان را مدعی ندانند، اما هنوز قلب‌شان برای این سرزمین می‌تپد، در چنین شرایطی باید واکنش نشان دهند. خود من هم چهار روز در تردید بودم؛ بالاخره تصمیم گرفتم حرکت کنم و به بندرعباس بروم. بعدها دوستانم به من گفتند که همین گفت‌وگوها باعث شد آن‌ها هم انگیزه بگیرند و قدمی بردارند.

اکبر رجبی

در جریان این حادثه و پیامدهای آن، بارها صحبت از کم‌کاری، ناهماهنگی و نبود واکنش مؤثر از سوی نهادها یا حتی بدنه اجتماعی مطرح شده است. شما که از همان روزهای ابتدایی در صحنه حاضر بودید و در جریان جزئیات میدانی قرار گرفتید، حتماً با این واقعیت تلخ مواجه شدید که بسیاری از افراد و نهادها، حتی در برابر تماس مستقیم شما، واکنش سرد یا بی‌تفاوت نشان دادند. خودتان هم اشاره کردید که پیش از حرکت به سمت بندرعباس، به چند نفر زنگ زدید و برخوردشان شبیه سر دواندن بود. از نگاه شما، کجا کم گذاشتیم؟ در کدام بخش‌ها باید مسئولانه‌تر، سریع‌تر و دقیق‌تر عمل می‌کردیم تا ابعاد فاجعه این‌چنین گسترده و فرساینده نشود؟

 

بسیاری از افراد دغدغه‌مند منتظر بودند کسی به آن‌ها بگوید چه باید بکنند

نیاز اصلی مردم بندرعباس در روزهای اول، شنیده شدن و هم‌دلی بود

افرادی که حتی عزیز از دست نداده بودند، در گفتگوها از شدت ناراحتی گریه می‌کردند

 

ماجرا این نبود که کسی کوتاهی کرده باشد یا بخواهد موضوع را نادیده بگیرد؛ بیشتر مسأله این بود که نمی‌دانستند باید چه کار کنند. خود من با افراد زیادی تماس گرفتم. تقریباً همه‌شان می‌گفتند: «خب، تو بگو ما چکار کنیم، ما هم انجام می‌دهیم.» این جمله را بارها و بارها شنیدم.

چند روز قبل از سفر، داخل ماشین بودیم و یکی از همراهانمان، ابوالفضل، تماس گرفت با یکی از دوستان دغدغه‌مند که شما هم او را می‌شناسید. آن فرد از پشت تلفن داشت گریه می‌کرد، در حالی که در بندرعباس بود. می‌گفت: «عمو اکبر، فقط بگو ما باید چه کار کنیم؟»

همان لحظه گوشی را روی بلندگو گذاشتم و گفتم: «الان فقط به یکی از زنان داغ‌دیده بندرعباس یک تسلیت ساده بگو. با او حرف بزن. همین.» آن لحظه به ذهنم رسید که کاش می‌شد به خیلی‌ها بگوییم: «کد ۰۹۱۷ را بگیر، تماس بگیر با مردم بندرعباس. لازم نیست چیزی در صفحه‌ات بنویسی، فقط با مردم حرف بزن. فقط بشنو.»

مردم بندرعباس نیاز داشتند کسی صدایشان را بشنود. نیاز به گفت‌وگو داشتند، نیاز به درک شدن. حتی وقتی برای غذا رفتیم یا به ادارات دولتی سر زدیم، افرادی را می‌دیدیم که کسی را از دست نداده بودند. اما وقتی به آن‌ها تسلیت می‌گفتیم، در نگاه‌شان احساس دریافت، همدلی و شنیده‌شدن موج می‌زد. من در چهره‌هایشان دیدم که بندری‌ها فقط نیاز به دیده شدن داشتند.

همان فردی که کیوان با او پشت تلفن حرف می‌زد، شش دقیقه کامل با گریه صحبت کرد. فقط گریه می‌کرد و هیچ عزیزی را از دست نداده بود. فقط قلبش برای بندرعباس می‌تپید و همین کافی بود تا از درون بشکند.

 

مردم نمی‌خواستند مسئولان دولتی را ببینند؛ دنبال نماینده‌ای از دل مردم ایران بودند

علیرغم داغ سنگین، مردم بندرعباس مدام از گروه‌های داوطلب تشکر می‌کردند

 

هر جا که رفتیم، مردم فقط نیاز به همدلی داشتند. من از رسول خادم واقعاً ممنونم. وقتی آن شب در بندرعباس او را دیدم، دلم گرم شد. به یکی از خانه‌ها رفتیم تا از نزدیک با مردم صحبت کنیم. تصویر آن خانه هنوز جلوی چشمم است؛ یک خانه‌ ساده با دو اتاق، که زن خانواده به همراه مادرشوهرش در یکی از آن‌ها زندگی می‌کرد. اتاق دیگر هم در اختیار پدرشوهر و مادر خودش بود. محله‌ای که آن خانه در آن قرار داشت، به‌سختی می‌شد تشخیص داد آسفالت است یا خاکی. دو طرف خیابان هم خرابه بود.

خانه‌ای شبیه همان خانه‌هایی که در حاشیه شهر تهران می‌بینیم، اما با تفاوتی بزرگ: بسیار شریف، بسیار محترم. وقتی وارد شدیم، زن خانه نمی‌دانست شوهرش کجاست. هنوز خبری از او نداشتند. اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که ما از محل کار شوهرش آمده‌ایم تا خبر مرگش را بدهیم. اما وقتی توضیح دادیم که از تهران آمده‌ایم فقط برای همدلی، آرام‌تر شد.

در ادامه، شروع کرد از ما سؤال کردن. اسم هنرمندان را می‌پرسید، اسم اسطوره‌های ملی را. نه برای این‌که کنجکاو باشد؛ برای اینکه دلش می‌خواست یک نفر از مردم ایران، از هر کجا، فقط آمده باشد که دلش را به دست بیاورد. شاید تحصیلات نداشت، اما با تمام وجودش نیاز به دلجویی داشت. یکی از اعضای خانواده گفت: «من خیلی ارادت دارم به آقای دایی.» بعد اضافه کرد: «می‌گن آقای دایی اومده.» یکی دیگر گفت: «نه، نیومده.» همان اطلاعات ضد و نقیضی که در آن روزها فراوان بود.

مسأله این نبود که دلشان نماینده‌ای از دولت را می‌خواست. نه. این مردم نماینده مردم ایران را می‌خواستند. فقط می‌خواستند حس کنند که فراموش نشده‌اند. با این‌که عزیزی را از دست داده بودند، باز هم مدام از ما تشکر می‌کردند. می‌گفتند: «ممنونیم که از تهران آمدید.» آن‌قدر به ما لطف داشتند که واقعاً احساس شرمندگی می‌کردم. انگار ما را عزیز می‌داشتند، در حالی که ما فقط آمده بودیم تا کمی با آن‌ها باشیم.

راستش را بخواهم بگویم، بندرعباس از این صحنه، کم گذاشت. خیلی هم کم گذاشت.

 

اگر شرایط مشابهی پنج یا شش سال پیش اتفاق می‌افتاد، شاید واکنش عمومی متفاوتی می‌دیدیم؛ چه از سوی مردم، چه از سوی نهادهای مسئول، چه از سوی گروه‌های داوطلب. اما امروز، بسیاری معتقدند میزان همراهی، واکنش، و مسئولیت‌پذیری نسبت به قبل کمتر شده است. چرا چنین اتفاقی افتاده؟ چه چیزی در این پنج سال تغییر کرده که باعث شده امروز این‌همه کم‌تحرکی، سکوت یا سردرگمی را شاهد باشیم؟ و این تغییر، حاصل چه فرایندهایی بوده است؟

 

آن‌چه مردم بندرعباس تجربه کردند، بیش از هر چیز حس رهاشدگی بود

در مقایسه با بحران‌های گذشته، این‌بار مردم کمتر حس کردند که کسی کنارشان ایستاده

بودن در کنار مردم مهم‌تر از توزیع دقیق اقلام است؛ مردم اول حضور می‌خواهند

ما شاید بحران را بلد نباشیم، ولی بودن را بلدیم؛ این وظیفه انسانی ماست

 

آن‌چه امروز شاهدش هستیم، نوعی «رهاشدگی» است. اگر این اتفاق در نقطه دیگری از کشور هم رخ می‌داد، باز همین حس به جامعه منتقل می‌شد: حس رها شدن. من جامعه‌شناس نیستم، ولی این را با تمام وجودم حس می‌کنم.

خدا نکند که هیچ‌یک از بزرگان، هم‌کیشان من، یا حتی یک هنرمند یا ورزشکار در کشور، دلخور یا مکدر شوند از این جمله، اما حقیقت این است:برای بندرعباس کم گذاشتیم.

ما برای خودمان باید مقایسه کنیم. سال گذشته، همین دی‌ماه، با هم به بلوچستان رفتیم. همین بیست ماه پیش. رفتیم داخل یکی از خانه‌های کپری. آن بچه‌ای که در آن خانه زندگی می‌کرد، از ما پرسید: «کی سیل میاد شماها بازم بیاید؟»

آن کودک از حضور ما خوشحال بود، نه از سیل. حس می‌کرد ما برایش هستیم.

در خوی، همین اواخر، واکنش مردم بی‌نظیر بود. شاید به سرپل ذهاب نرسد، ولی خیلی نزدیک بود. دیروز یکی از دوستانم، که خودش عضو یکی از NGOهاست، وقتی دید من از وضعیت بندرعباس ناراحت و گلایه‌مند هستم، برگشت گفت: «چی می‌شد دوباره پا می‌شدیم، می‌اومدیم، یه انبار آب معدنی می‌آوردیم؟» من به او گفتم: کاش می‌آمدید. کاش انبار آب معدنی را پر می‌کردید. کاش بسته‌های نوار بهداشتی را می‌آوردید. حتی اگر اسراف می‌شد، حتی اگر درست توزیع نمی‌شد، کاش بودیم. وقتی ما هستیم، مردم حس می‌کنند تنها نیستند. این بودن، این همراهی، از هر چیزی مهم‌تر است. بله، ما بحران را شاید درست بلد نباشیم. اما بودن را بلدیم. ما ایرانی هستیم. کجا بودیم که در دل رنج مهر نساختیم؟

هموطن ما آنجا در بندرعباس دارد رنج می‌کشد، غم دارد، بهت دارد، ترس دارد... و تنهاست.

 

خانواده‌ای که از حمیدیه به تهران آمده بود، بعد از سیل به کارتن‌خوابی کشیده شد

مردم بیش از کمک، به حس همراهی و بودن نیاز دارند؛ این همان چیزی‌ست که کم گذاشتیم

 

امروز یکی از بچه‌های بم را دیدم؛ اگر بخواهید اسمش را هم می‌توانم بگویم. او حالا یکی از بهترین روان‌شناس‌ها و تراپیست‌های ایران است. شاید باور نکنید، اما صدها روان‌شناس در مجموعه‌اش مشغول به کار هستند. همین خانم، دی‌ماه دو سال پیش نزد من آمد و گفت: «من می‌خواهم دوباره بروم بم.»

با او همراه شدم و رفتیم. دیدم هنوز در آن‌جا، هفت تا هشت خانواده در کانکس زندگی می‌کنند. یعنی بعد از سال‌ها، هنوز نتوانسته‌اند از زیر بار حادثه قد راست کنند. وارد یکی از آن خانه‌ها شدم؛ زن خانه، به دلیل فقر، همسرش به قاچاق مواد مخدر کشیده شده بود و در زندان بود. زن مانده بود با چهار، پنج بچه و هنوز هم در همان کانکس زندگی می‌کردند.

می‌خواهید عکس و فیلم نشان بدهم، اما مهم‌تر از آن این است که چنین صحنه‌هایی فقط در بم نیست. در حمیدیه هم دیدم. خانواده‌هایی بودند که شرایط‌شان از آنچه شما و من دیده‌ایم، بدتر بود. آن صحنه‌ها را با هم تجربه کردیم، یادتان هست. من در تهران، خانواده‌ای چهار نفره را دیدم که از حمیدیه آمده بودند. بعد از سیل بی‌خانمان شده بودند و حالا کارتن‌خواب بودند. یعنی از سیل تا خیابان کشیده شده بودند، بدون آنکه در این مسیر، دستی همراهشان باشد.

پدرِ داغ‌دار بعد از چهار روز هنوز نمی‌توانست دخترش را پیدا کند؛ او را از روی گردنبند طلا شناخت.

 

آن پدر مظلوم در تمام صحبت‌هایش حتی یک کلمه گلایه نکرد؛ فقط از دخترش گفت

در جمع ۱۰ نفره، همه اشک ریختند، اما خودِ پدر با نجابت سکوت کرد

این مرد جنگ‌زده خوزستانی، رنج را با سکوت و تسلیم پاسخ داد؛ اما از درون سوخته بود

در فضای مجازی متلک‌پراکنی می‌کنیم، در حالی‌که آنجا مردم فقط دنبال درک شدن‌اند

 

می‌خواهم تصویری برایتان بسازم؛ از مردی که هیچ‌وقت از ذهنم بیرون نمی‌رود. اسمش شاپور بود، شاپور خاور. دختری داشت به نام سحر خاور، دختری زیبا و ۲۶ ساله. وقتی به خانه‌شان رفتیم، مشخص بود که فقط یکی، دو روز قبل دخترش را دفن کرده است. آن شب، ما تازه به بندرعباس رسیده بودیم.

ما چند نفر از فعالان و چهره‌های شناخته‌شده بندرعباس را هم با خودمان برده بودیم. وقتی وارد خانه‌اش شدیم، شاپور ابتدا ساکت بود. وقتی گفتیم از تهران آمده‌ایم و هدف‌مان فقط همدلی است، آرام‌آرام شروع به صحبت کرد. چهار، پنج روز از حادثه گذشته بود و او تازه داشت حرف می‌زد. اما من دیدم که او دیگر حرفی برای گفتن نداشت. فقط می‌خواست از دخترش بگوید.

با صداقت و بی‌هیچ گلایه‌ای گفت: «من این دختر را هر روز با خودم می‌بردم سر کار. او در اسکله کار می‌کرد، من در یک شرکت دیگر. هر روز ساعت چهار بعدازظهر برمی‌گشتیم.» گفت: «وقتی صدا را شنیدم، ساعت حدود دوازده بود. به من گفتند که بعضی‌ها را به بیمارستان برده‌اند. شروع کردم به گشتن بیمارستان‌ها. از این بیمارستان به آن بیمارستان، از این شهر به آن شهر. ولی پیدایش نکردم. تا اینکه یکی، دو روز بعد از روی گردنبند طلایش، دخترم را شناختم.»

شاپور هیچ‌کس را سرزنش نکرد. فقط حرف می‌زد. از دخترش می‌گفت، و این گفت‌وگو برایش مهم بود. به خدا قسم، من در آن لحظه احساس انسان بودن کردم. افتخار کردم که آن‌جا بودم، که شنونده‌ی او بودم. همراه ما حدود ۱۰ نفر بودند؛ پنج نفر از تهران، پنج نفر از بچه‌های بندرعباس. وقتی شاپور حرف می‌زد، همه ساکت بودند. من درست روبه‌رویش نشسته بودم. نگاهی به اطراف انداختم؛ دیدم آن مرد ورزشکار با هیکل درشت، اشک می‌ریخت. دیدم آن خانم ساکت، بی‌صدا گریه می‌کرد. یکی از دوستان بندری ما هم آرام اشک می‌ریخت. فقط شاپور گریه نمی‌کرد.

در کلامش، همه‌چیز بود؛ مهر، بهت، تسلیم. مردی بود جنگ‌زده، اهل خوزستان، مهاجرت‌کرده از ترس گلوله و توپ و تانک. آمده بود این‌جا به امید زندگی بهتر، برای دختر زیبایش، برای آینده. اما حالا، دخترش رفته بود.

فردای آن روز، او با ما آمد به مسجد. می‌خواست تسلیت بگوید به کسانی که حتی جنازه‌ی عزیزشان را هم پیدا نکرده بودند. گفت: «من جنازه‌ داشتم، اما آن‌ها آرمان دارند؛ بی‌جنازه‌اند. اولویت با آن‌هاست.»

راستش را بگویم؟ اگر من جای او بودم، شاید یک شهر را آتش می‌زدم. ولی او، خویشتن‌داری کرد. نجابتش، صبوری‌اش، شعور انسانی‌اش، تا عمق جانم نفوذ کرد. نجابت تا کجا؟

همزمان داشتم صفحه‌های بچه‌های تهران را نگاه می‌کردم. یکی به دیگری متلک می‌انداخت. یکی می‌گفت چرا تسلیت نگفتی. آن یکی می‌گفت اگر فلان‌جا بودی، حتماً تسلیت می‌گفتی. ننگ بر ما.

در حالی که آن‌جا انسان‌ها از دنیا رفته‌اند و بازمانده‌هایشان فقط دنبال درک شدن‌اند؛ نه پول، نه کمک، فقط درک شدن. ما اما گرفتار متلک و رقابت و دیده‌شدن هستیم. کاش فقط کسی چیزی نمی‌گفت، کاش فقط سکوت می‌کرد، نه این‌که به جای یاد کردن بندرعباس، حرف حاشیه می‌زد.

آن آدم فقط درک شدن می‌خواست. رنج او نیاز به مهر داشت، نیاز به عشق داشت. کاش فقط یک نفر، بی‌متلک، یادش می‌کرد. کاش فقط یک نفر.

 

اسماعیل تاجی پس از نجات پنج نفر، به دلیل گیر کردن پا بین آهن‌ها، در محل حادثه جان باخت

همسر این قهرمان بومی بندرعباس در ماه هفتم بارداری بود

فداکاری اسماعیل تاجی می‌تواند نماد جدیدی از «دهقان فداکار» در تاریخ معاصر باشد

رسانه‌ها هنوز چهره این مرد را آن‌گونه که شایسته است به جامعه معرفی نکرده‌اند

 

تصویری که از شاپور برایتان ساختم، فقط یکی از روایت‌های تلخ و انسانی این فاجعه بود. اما در کنار این اندوه، نمونه‌هایی از بزرگی انسان هم دیدم که حیف است نادیده بمانند. می‌خواهم برایتان از جوانی به نام اسماعیل تاجی بگویم؛ مردی که می‌شود از او یک «دهقان فداکار» دیگر ساخت، اگر بخواهیم.

اسماعیل تاجی یک جوان خوش‌چهره و باوقار است؛ اهل منطقه‌ای به نام رودخانه، در بندرعباس. جایی که دو ساعت و نیم با محل حادثه فاصله دارد. همسرش در ماه هفتم بارداری بود. اما با وجود همه‌ی این مسئولیت‌ها، اسماعیل وقتی حادثه رخ داد، ابتدا خودش را از میان شعله‌ها نجات داد، بعد برگشت.

بله، برگشت. نه برای فرار، بلکه برای نجات دیگران.

طبق روایت‌های شاهدان عینی و تصاویری که در فیلم‌ها دیده شد، اسماعیل موفق شد پنج نفر را از دل آتش بیرون بکشد. اما هنگام بازگشت، پایش بین دو قطعه آهن گیر کرد. سقوط کرد و همان‌جا، در همان آتش، سوخت و جان باخت.

او را هیچ‌جا نشان ندادند، اسمی از او در رسانه‌ها نیامد، اما به خدا قسم، این مرد شایسته است به عنوان یک قهرمان ملی شناخته شود. نه فقط برای فداکاری‌اش، بلکه برای انتخابی که کرد: انتخاب انسان بودن، در لحظه‌ای که مرگ در چشمش نگاه می‌کرد. دهقان فداکار هم برای نجات جان دیگران قطار را متوقف کرد، اما خودش را کنار کشید تا زنده بماند. اسماعیل تاجی نه‌تنها ایستاد، که برگشت و ماند.

مردی از ایران، مردی از میان ما.

 

مادر آرمان از دزفول به بندرعباس آمده بود تا خانواده‌اش را از جنگ دور کند؛ اما پسرش هرگز از سر کار بازنگشت

صورت این زن خوزستانی ترکیبی بود از قدرت، خشم، ناامیدی، غم و تسلیم

با وجود رنج بزرگ، حتی یک خواسته هم نداشت؛ فقط تا پایینِ پله‌ها آمد تا بدرقه‌مان کند

 

در روایت سوم، وارد خانه‌ای شدیم که مادر خانواده‌ای به نام آرمان در آن زندگی می‌کرد، به همراه دو سه خواهر دیگر. خانواده‌ای که باز هم از خوزستان آمده بودند؛ این‌بار از دزفول. مادری که تمام زندگی‌اش را جمع کرده بود تا از جنگ، بمب و باروت فاصله بگیرد. آمده بود بندرعباس به امید آرامش، به امید حفظ خانواده‌اش.

همان مادر، صبح پسرش را فرستاده بود سر کار. اما آن پسر دیگر هرگز برنگشت. فقط آرزو می‌کرد کاش حتی شده یک دست، یک انگشت، یک ناخن از او برمی‌گشت. خواهر آرمان جمله‌ای تکرار می‌کرد که خودش هم نمی‌دانست چقدر دارد در جان آدم می‌نشیند. فقط می‌گفت: «خوزستان، خوزستان بلاکش ایران.»

وقتی به صورت آن زن نگاه می‌کردی، تمام بار تاریخ را می‌دیدی. ترکیبی از قدرت و ناامیدی، غم و خشم، صبوری و زخم. همه‌ آن چیزی که می‌توانی در دایره‌ی رنج و اندوه بگنجانی، در صورت این زن وجود داشت. و در تمام این لحظات، حتی یک‌بار هم چیزی نخواست. فقط در انتها، وقتی فهمید ما از تهران آمده‌ایم، انگار دلش رها نمی‌شد. تا پایینِ پله‌ها، سه طبقه همراه‌مان آمد تا بدرقه‌مان کند؛ انگار نمی‌خواست آن لحظه‌ی کوچک همراهی زود تمام شود.

 

در خانه‌ای که پر از عکس‌های ناصر حجازی و عابدزاده بود، پدری داغ‌دیده ما را به جای خودش دلداری می‌داد

آن پدر، در میان خاطره‌های فوتبالی پسرش، دنبال نشانه‌ای از همدلی می‌گشت

تماس با قهرمان محبوبش شاید برقرار شد، اما آنچه ماند، یک قاب عکس کوچک و بغضی خاموش در گوشه خانه بود

 

خودم هم که پرسپولیسی‌ام، وقتی وارد خانه‌ی آن پدر شدیم، همه‌چیز برایم دوچندان تأثیرگذار بود. رسول خادم هم پیش‌تر به آن خانه رفته بود؛ در عکس‌ها دیدم که سر زده بوده. اما چیزی که بیشتر مرا تکان داد، رفتار آن پدر بود. با وجود داغ بزرگی که داشت، تمام تلاشش این بود که ما را دلداری بدهد. فهمیده بود از تهران آمده‌ایم، اما آن‌که آرام می‌کرد، او بود، نه ما.

در خانواده‌شان دو پسر جان‌باخته بودند؛ یکی‌شان ظاهراً پسر باجناقش بود. وقتی شروع کرد از علایق پسرش گفتن، فضا به‌کلی تغییر کرد. پرسپولیسی بود. عاشق ناصر حجازی. از دیوار خانه گرفته تا قاب‌های عکس، همه‌جا پر بود از تصاویر اسطوره‌های فوتبال ایران.

خود پدر هم در جوانی فوتبالیست بوده. در همان لحظه‌ای که با عشق از پسرش حرف می‌زد، یک غم پنهان هم در کلامش بود؛ انگار می‌خواست چیزی را به جای پسرش زنده نگه دارد. من همان لحظه با واسطه‌ی یکی از دوستان، تلاش کردم تا احمدرضا عابدزاده را پیدا کنم و بگویم فقط زنگی بزند. شاید تماس هم گرفته شد، نمی‌دانم. اما آنچه ماند، تصویر کوچکی از عابدزاده بود که در گوشه‌ای از خانه به دیوار نصب شده بود. همان تصویر، برایشان از هزار حضور عزیزتر بود.

 

در هر سفر، فکر می‌کردم مردم ایران به نهایت مهر رسیده‌اند

اما در بندرعباس فهمیدم هنوز جا برای شگفتی هست

 

من هر شهری که می‌روم، همیشه با خودم می‌گویم: دیگر از این مردم مهربان‌تر وجود ندارد. مردم ایران سراسر محبت‌اند، سراسر عشق‌اند. هر بار که جایی می‌روم، فکر می‌کنم دیگر بالاتر از این محبت ندیده‌ام. اما این‌بار که به بندرعباس رفتم، با خودم گفتم: اکبر، دیگر مثل بندرعباسی‌ها پیدا نمی‌شود.

آن‌قدر مهر، آن‌قدر عشق، آن‌قدر انسانیت در رفتارشان بود که آدم دلش می‌خواست بماند، کنارشان بماند. نه برای کاری، نه برای مسئولیتی؛ فقط برای بودن در کنار این حجم از مهر.

اکبر رجبی

شما کسی هستید که تجربه بازگرداندن آدم‌های کارتن‌خواب به زندگی عادی را دارید؛ کسانی که شاید سال‌ها از چرخه‌ طبیعی زندگی بیرون افتاده بودند. اما حالا، وقتی با بازماندگان چنین فاجعه‌ای در بندرعباس مواجه شدید، حتماً برایتان این سؤال پیش آمده که، آدمی که این‌همه رنج دیده، چطور می‌تواند به زندگی معمولی برگردد؟ آیا بازگشت ممکن است؟ آن هم وقتی بخش زیادی از این آسیب، نه فیزیکی، بلکه روانی و عاطفی‌ست؟ و اگر بازگشت ممکن است، چه چیزی باید از سوی جامعه، از سوی ما، برایش فراهم شود؟

 

بندرعباسی‌ها هنوز داغدارند، چون کسی بلد نیست با آن‌ها درباره اندوهشان حرف بزند

ما بلد نیستیم خویشتن‌داری کنیم؛ اما مردم بندرعباس نجابت را درس دادند

اگر فقط یک نفر صدای این حرف‌ها را بشنود و بگوید «من هستم»، شاید هنوز امیدی باشد

 

راستش را بخواهم، من خودم هم فکر نمی‌کنم به این زودی به زندگی عادی برگردند. بندرعباس آن بندر زیبایی که می‌شناختیم، آن بندر شاد و پرمهر، خیلی زمان می‌برد تا برگردد. مخصوصاً وقتی مردمش درک نشوند.

من به‌روشنی دیدم که حتی آن‌هایی که عزیزشان را از دست داده بودند، بعد از یازده روز هنوز نمی‌دانستند جنازه‌ بچه‌شان کجاست. هیچ‌کس پاسخی نمی‌داد. مسئولان هم نمی‌دانستند چطور باید با این مردم گفت‌وگو کنند. حتی بلد نبودند، آموزش ندیده بودند. واقعاً تجربه‌ای نداشتند که بتوانند چنین بحرانی را مدیریت کنند.

اگر بخواهم صادق باشم، روز دوم که آن‌جا بودیم، به این نتیجه رسیدیم که ناتوانیم. نه اینکه نخواهیم، نمی‌توانستیم. و هنوز هم، با تمام تلاش‌ها، از سمت نهادهای رسمی کار چندانی صورت نگرفته است. از جایی به بعد، من کلمه‌ای نوشتم برای خودم: بی‌اخلاقی. هرچند دلم نمی‌خواهد کسی از من برنجد. نمی‌خواهم کسی را متهم کنم. ولی صادقانه بگویم، در برخی رفتارها بی‌اخلاقی دیدم.

ما ایرانی‌ها شاید خیلی چیزها بلد باشیم، اما خویشتن‌داری را بلد نیستیم. مثل وقتی که در بهشت زهرا مراسمی برگزار می‌شود، اما در همان فضا شروع می‌شود به انتقام‌گیری، رقابت، متلک‌پراکنی. همین رفتارها را در شبکه‌های اجتماعی هم دیدم؛ در حالی که بندرعباسی‌ها، خویشتن‌داری را بلد بودند. اگر کسی بخواهد درسی از بحران بگیرد، باید برود بندرعباس را ببیند. کسی اگر می‌خواهد حالش خوب شود، باید به بندرعباس سر بزند. ببیند که این مردم، با این همه رنج، هنوز چقدر نجیب‌اند.

و باز می‌گویم: آن‌هایی که درجه یک داغ‌دیده‌اند، به این زودی برنمی‌گردند. من خودم، تنها دلیلی که این حرف‌ها را می‌زنم، این است که شاید فقط یک نفر، صدای من را بشنود. فقط یک نفر.

شاید آن یک نفر، کد بندرعباس را بگیرد و فقط با یک نفر از مردم بندرعباس تماس بگیرد و بگوید: «من شهروند این کشورم. من نبودم، پول نداشتم بیایم، وقت نداشتم، اما می‌خواهم به تو بگویم: من هستم. من نوکرتم.»

همه‌ این داستان، همین است. همین حسِ بودن است.

 

از هنرمندان خواستم بخشی از دلشان را به مردم بندرعباس تقدیم کنند؛ فقط یک شعر، فقط یک یاد

۴۰ هزار نفر در آن منطقه کار می‌کردند؛ حالا نه فقط بیکارند، بلکه بی‌صدا شده‌اند

اگر امروز شروع کنیم، شاید فردا دیر نباشد؛ هنوز وقت روایت هست، هنوز امید هست

 

من با چند نفر از هنرمندان خوب کشور تماس گرفتم؛ با کسانی که قلبشان برای مردم می‌تپد. به آن‌ها گفتم: از مردم بندرعباس حرف بزنید. برایشان شعر بخوانید، اگر شعری دارید، تقدیمشان کنید. مهم نیست ده هزار دنبال‌کننده دارید یا صد هزار یا یک میلیون؛ فقط کافی است یک‌بار، از مردم بندرعباس بگویید.

چیزی از شما نمی‌خواهند. نه پول، نه امکانات، نه کار تبلیغاتی. فقط یک فنجان چایِ انسانی، از دل شما، برای آن‌ها.

فراموش نکنیم: بندر، فقط یک شهر نیست؛ بندرگاه است. جایی برای ایستادن، برای برگشتن، برای دوباره ساختن.

در آن منطقه، بسیاری مشغول کار بودند. امروز همه تحت تأثیر حادثه‌اند. حتی اگر بخواهند به کار برگردند، هنوز با ترس، با بهت، با خاطره‌های سخت باید روبه‌رو شوند. ما باید کمکشان کنیم که برگردند، نه فقط به محل کار، بلکه به آرامش.

روایت‌ها باید گفته شوند. هنوز دیر نشده. آن روز دیدم برخی مسئولان صداوسیما می‌گفتند: «نمی‌دانستیم حجم حادثه این‌قدر بوده.» الان می‌دانید، الان وقت حرکت است و هنوز دیر نیست. هنوز نه.

 

یک کلنجار با شما کنم؛ شما از نزدیک در چندین حادثه بزرگ حضور داشتید: از پلاسکو گرفته تا سانچی و حالا بندرعباس. شاید در هرکدام، حجم درد و غافلگیری متفاوت بوده، اما یک چیز مشترک است: ما بلد نیستیم چه‌کار کنیم. نه در لحظه، نه بعدش. اما سؤال جدی‌تر این است:

چه تضمینی داریم که فردا دوباره حادثه‌ای رخ ندهد و باز هم ندانیم باید چه بکنیم؟ این‌بار مثلاً یک خانواده هشت‌نفره برای آوردن یک بچه می‌روند و پنج نفرشان از یک فامیل مثل خانواده مرادی، جان می‌دهند. این فقط یک حادثه نیست، یک جمع‌کشی است.

ما همیشه می‌گوییم حادثه نو بود، تجربه‌اش را نداشتیم. اما اگر فردا باز هم اتفاقی افتاد، و باز هم تکرار کردیم که بلد نیستیم، آن‌وقت چه؟ در چنین شرایطی، ممکن است مردم باز هم در بی‌خبری، در سرگرمی‌های دم‌دستی غرق شوند؛ شاید درگیر موج جدید مذاکرات ایران و آمریکا شوند، یا پای تلویزیون، درگیر بازی پرسپولیس باشند و بگویند: «خبری نیست، مردم سرشون گرمه» شما چه می‌گویید؟ چه باید بکنیم که این چرخه، همین‌طور تکرار نشود؟

 

در جنگ جهانی، نانوایان تبریز آردشان را روی خر گذاشتند و برای قحطی‌زدگان تهران آوردند

در پلاسکو همه بودند، از رسانه و مسئول و امدادگر؛ در بندرعباس اما جای خالی همه حس شد

بندرعباسی‌ها همیشه برای ایران ایستادند؛ این بار، ما برای بندرعباس نایستادیم

 

یکی از دوستانم، که خودش از جنگ‌زده‌های اوایل جنگ است و آن سال‌ها از آبادان به تهران آمده بودند، برایم تعریف می‌کرد که مردم آن محله‌ای که ساکن شده بودند، می‌دانستند وضع مالی پدرش خوب است؛ می‌گفت هر شب غذا داشتیم، بابام خط زیاد می‌رفت، ولی همیشه ما را بی‌غذا نمی‌گذاشت. مادرم خودش غذا می‌پخت. با این حال، وقتی همسایه‌ها فهمیدند ما از خوزستان آمده‌ایم، با کاسه آمدند در خانه‌مان و گفتند: «ما با کاسه همسایه‌ایم.» گفتند: «ما بچه‌ تهرونیم، ما یادمون نره.»

همین جمله توی ذهنم موند: ما بچه‌ تهرونیم، ما یادمون نره. تهرانی که در جنگ جهانی، وقتی خودش درگیر قحطی بود، نانوایان تبریزی آردشان را روی خر بار زدند، پیاده راه افتادند و آمدند تهران، فقط برای اینکه بگویند «هستیم». همین از دل ستارخان و باقرخان می‌آید. این مرام مال ایران است، نه فقط یک شهر.

اما حالا، بپذیریم که کم گذاشتیم.  می‌توانیم بیندازیم گردن دولت، گردن مسئول، گردن رسانه، ولی اصلش این است که من و شما کم گذاشتیم. و اگر امروز نپذیریم، اگر همین حالا نگوییم که اشتباه کردیم، فردا، حادثه‌ بعدی که بیاید، بدتر از بندرعباس خواهد بود. چون آن وقت، دیگر مردم اصلاً امید ندارند که کسی هست. حالا که بندرعباسی‌ها همه جا پای ایران ایستاده‌اند، این‌بار ما نبودیم.

یادمان نرود، حادثه بندرعباس مثل پلاسکو نبود. پلاسکو وسط تهران بود، همه بودند: نیرو، امکانات، صداوسیما، رسانه، همه. ما آن‌جا وایستادیم، با تمام وجود، و هیچ‌کس از یاد نمی‌برد که آتش‌نشان‌های ما چه‌طور ایستادند، چه‌طور جان دادند، با چه شرافتی. دمشان گرم. اما بندرعباس... بندر بی‌صدا سوخت. بی‌صدا.

 

در بندرعباس، با همه‌ رنجی که بود، هیچ‌کس گلایه نکرد؛ اما گلایه در دل من ماند

ما باید برای بندرعباس می‌ایستادیم، و هنوز هم دیر نشده؛ هنوز می‌توان جبران کرد

 

سر پل ذهاب، شب یلدا بود. من و چند نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم با ۱۳۰ نفر از بچه‌های بهبود‌یافته، دو کامیون هندوانه، میوه و آجیل ببریم. بعضی از رفقای ما مسخره‌مان کردند، گفتند: «اکبر، هوا سرده، داری هندونه می‌بری؟»

شب، یلدا بود. صبحش رفتیم مسجد. چون دقیقاً روز چهلم هم بود. بیست روز از ۲۱ آبان گذشته بود. مراسم ختم بود، اما شب قبلش، مردم، کنار هندوانه و انار، شب‌چله را با همان رنج‌ها برگزار کرده بودند. ته خاور را نگاه کردم، دیدم چند تا هندوانه مانده. برداشتم، بردم طرف یکی از چادرها.

یک پیرزن کرمانشاهی صدایم کرد. گفت: «بیا تو.» رفتم داخل. چند چادر به هم وصل شده بود، وسطش آتش روشن بود. گفت: «همه چی داریم، آجیلم داریم، شام هم می‌دم، چای هم داریم. فقط...» مکث کرد و گفت: «فقط دلم برای بچه‌ها هندونه می‌خواست. به خدا گفتم: خدایا یه هندونه بفرست برای دل بچه‌ها.»

من همان لحظه فهمیدم که آن هندوانه، دعای آن زن بود. همه‌چیز داشتند، اما دلش هندوانه خواسته بود. وقتی دید دست من هندوانه است، گفت: «خدا رو شکر، خدا شنید.»

آن زن وضعش بد نبود. چادرشان هم مشخص بود که جمع‌وجور و بااحترام است. اما خدا را در یک هندوانه دید. و من... من درس گرفتم از او.

حالا بیا برگردیم به بندرعباس. به قرآن مجید، به جان بچه‌هام قسم، هیچ بندرعباسی جلوی من گلایه نکرد. نه یک نفر. اما من گلایه دارم. از خودم. از رفقای خودم. ما باید برای بندرعباس می‌ایستادیم. و هنوز دیر نیست. امروز با یکی از بچه‌های بندر صحبت می‌کردم، دیدم کم‌کم دارند شهر را دوباره پیدا می‌کنند. آرام‌آرام دارند خودشان را بازسازی می‌کنند. نه توقع دارند، نه چیزی می‌خواهند. حتی اینکه من بهشان تسلیت بگویم، انتظارش را نداشتند.

اما ما باید بایستیم؛ باید.

 

در جریان حضورتان در بندرعباس، حتماً چهره‌های شناخته‌شده‌ای هم همراه‌تان بودند یا به شکل‌های مختلف وارد میدان شدند؛ چه از میان فعالان اجتماعی، چه از میان هنرمندان، ورزشکاران یا حتی مسئولان محلی.

می‌توانید برای ما بگویید چه کسانی واقعاً آمدند، در صحنه بودند، یا حداقل کاری کردند که دیده شود؟

 

رسول خادم در صحنه بود، اما خیلی از چهره‌های محبوب فقط تماس گرفتند؛ حضورشان نیامد

در فرهنگ ما، کنار خانواده داغ‌دار فقط نشستن کافی نیست؛ روایت‌گری می‌خواهد، سوگ گفتن می‌خواهد

بندرعباس هم مثل هر قوم بزرگی، نیاز داشت یکی روایتش کند؛ اما بسیاری سکوت کردند

 

اون‌جا، اول از همه باید بگم دمِ آقا رسول خادم گرم. من خودم دیدمش، و هم حضورش، هم رفتارش، خیلی برای اون فضا مغتنم بود. خیلی از دوستان دیگه‌ام هم به من زنگ زدند. گفتند: «اکبر، ما الان نمی‌تونیم بیاییم، ولی بگو چه‌کار کنیم؟» یکی‌شون بچه‌هاشو برده بود مشهد یا شمال؛ جامعه‌ معلولین رو با خودش برده بود سفر. اما با این‌حال تماس گرفت و گفت: «تو فقط بگو چه‌کار کنم.»

مسئله، فقط «بودن» نیست؛ گاهی حتی یک جمله، یک حرکت، یک روایت کافیه.

من دلم می‌خواست از هنرمندان واقعی ایران، اون‌هایی که همه‌مون دوستشون داریم، فقط یک‌بار بندرعباس رو می‌گفتند. فقط یک‌بار از بندرعباس حرف می‌زدند. همین.

ببینید، من تهرونی‌ام، ممکنه در تلفظ اسم «بندرعباس» اشتباه بکنم؛ شاید ترک‌ها یا جنوبی‌ها ایراد بگیرن. ولی می‌دونم، تو فرهنگ ما، خانواده‌ صاحب‌عزا همیشه جایگاه داره. مردم برایش می‌ایستن، احترام می‌ذارن، جلوی در صف می‌کشن، حتی کسانی که نمی‌شناسن، فقط می‌ایستن که بگن: «ما باهاتیم.» توی بعضی اقوام، مثلاً قشقایی‌ها یا آذری‌ها، رسمه که چند نفر از خانم‌های مسن شروع می‌کنن از خوبی‌های متوفی گفتن، شروع می‌کنن سوگو اجرا کردن. این سوگ‌ها، روایت‌گری‌یه.

این روایت، خودش نوعی درمانه. این باعث می‌شه آدم از دل سوگ بیاد بیرون. بندرعباس هم همینو می‌خواست. یکی باید روایتشون کنه و این، نه کار دولته، نه وظیفه یک نفر. این وظیفه بزرگان قومه، هنرمنده، آدمیه که مردم بندرعباس ازش انتظار دارن. همون‌هایی که مردم به اسم می‌شناسن، همون‌ها باید برای بندرعباس بلند می‌شدن.

 

من یادم هست در روزهای پایانی ماه رمضان، در دیدار خیّرین با رئیس‌جمهور، وقتی شما شروع به صحبت کردید، اشاره کردید که موبایلم را قایمکی آورده‌ام. همان‌جا یک هنجار نانوشته شکست. دیدیم اتفاقی هم نیفتاد. خیلی از آن‌چه امروز به‌عنوان مانع می‌شناسیم، در واقع هنجارهای ساختگی و ذهنی هستند؛ چیزهایی که به مرور سر راه ما گذاشته شده‌اند. نه قانون‌اند، نه الزام، اما مانع‌اند. گاهی حتی خودمان آن‌ها را ساخته‌ایم.

هنرمند، ورزشکار، آدم شناخته‌شده، ممکن است بگوید نمی‌دانم چه کار کنم. ممکن است حق هم داشته باشد. از سال نود و شش به بعد، چهره‌های شناخته‌شده در مسائل سیاسی یا اجتماعی خیلی با احتیاط عمل کرده‌اند. بعد از زلزله‌ها، بعد از اتفاقاتی مثل سانچی و حالا هم بندرعباس، کمتر کسی جلو آمده.

مثال مشخص‌ترش همین انتخابات هزار و چهارصد و سه است. تقریبا هیچ سلبریتی پای کار نیامد. حتی آن‌هایی که در دوره‌های قبل حاضر بودند. حالا این احتیاط، که شاید در ابتدا یک ملاحظه‌ سیاسی بوده، دارد امتداد پیدا می‌کند به یک عادت اجتماعی.

سؤال اینجاست که آیا این سکوت، این کنارکشیدن، دارد به حوزه‌ مسائل انسانی هم سرایت می‌کند؟ آیا باعث نمی‌شود که در حادثه‌ بعدی هم، آدم‌ها فقط نگاه کنند؟ فقط سکوت کنند؟ و باز هم کسی روایت نکند، کسی همدردی نکند، کسی نایستد؟

 

در انتخابات، حق با کسی‌ست که تصمیم می‌گیرد نیاید؛ اما در بحران بندرعباس، همه باید باشند

در سیل فیروزکوه بازداشت شدم، اما قهر نکردم؛ بلند شدم و دوباره رفتم

باید از همین جنس گفت‌وگوها با مردم داشت؛ حتی اگر سختی بکشی، باید ایستاد

 

محسن، آن‌جا انتخابات بود. آن آدم حق داشت بیاید یا نیاید. تصمیمش شخصی بود و محترم. اما الان، بحث چیز دیگری‌ست. بحث ایران است. بحث بندرعباس است. من دارم از سرمایه‌ اجتماعی حرف می‌زنم. از چیزی که فراتر از اختلافات، فراتر از انتخابات، باید حفظش کنیم.

خودم تجربه داشتم. یادم هست سیل فیروزکوه بود، من پنجاه تا پست درباره‌اش گذاشتم. برای آن موضوع رفتم، کمک کردم. ولی همان زمان، بی‌دلیل من را گرفتند. یک شب را هم در بازداشتگاه گذراندم.

خیلی از رفقای من احتمالاً وقتی تصویر من را می‌بینند، با خودشان می‌گویند: به صلاح نیست درباره‌اش حرف بزنیم. شاید صلاح نباشد پخش شود. من هم صلاح نمی‌دانم که این روایت، فقط یک روایت از قهر یا اعتراض شخصی شود. اما واقعیت این است: من قهر نکردم. من در سختی، در رنج، باز هم بلند شدم. گفت‌وگو کردم. رفتم. حضور داشتم.

من دلم می‌خواهد از همین جنس گفت‌وگوها با مردم داشته باشم. با همان‌هایی که مثل من، اذیت شدند. بله، صد در صد اذیت می‌شوی. اما باید گفت. باید رفت. باید کنار مردم ایستاد.

 

اما همه که صبر عمو اکبر را ندارند.

 

وقتی اسم ایران می‌آید، دین و جناح کنار می‌رود؛ فقط مردم می‌مانند

برای یک جنازه، هفت جوان جان دادند؛ ما هنوز یادمان نرفته

اگر یک جوان ایرانی پنج نفر را نجات داده، تعارف ندارد؛ ما باید برایش بایستیم

 

من می‌گویم ایران، نه دین. من می‌گویم مردم، نه جناح.

یادم هست در مراسمی شرکت کرده بودم که عده‌ای از حاضران شاید کیش‌شان با ما فرق می‌کرد. شاید زرتشتی بودند. اما وقتی قرآن تلاوت می‌شد، به احترام سکوت می‌کردند. مثل همان آیه که می‌گوید: وقتی قرآن خوانده می‌شود، گوش بسپارید، شاید مورد رحمت خدا قرار بگیرید.

در همان مراسم، دیدم وقتی اسم ایران می‌آمد، همه‌چیز کنار می‌رفت. سفره‌ پر میوه، سکوت می‌شد. آن‌جا نه دین بود، نه مذهب. فقط ایران بود. فقط انسان.

من می‌گویم وقتی اسم مردم می‌آید، دیگر بحث انتخابات نیست که کسی بگوید به دلش نمی‌نشیند، شرکت نمی‌کند، یا نه. اینجا بحث رنج است، محسن. بحث آدم‌هایی‌ست که دارند گوش می‌دهند و یادشان نرفته که برای جنازه‌ یک دختر خوزستانی، هفت جوان ایرانی جان دادند.

ایستادند. ایستادند که جنازه‌ را بیاورند. آن‌هایی هم که الان دلخورند، که چرا فلان کس نیامد، یا چرا کسی سکوت کرد، در واقع دارند به یک درد واکنش نشان می‌دهند. به ظلمی که به یک ایرانی شده.

آن مادر، آن خانواده، هیچ‌چیز نخواستند. فقط دلشان می‌خواست یک نفر از ایران بیاید و بایستد.

من می‌گویم اگر یک جوان ایرانی برای نجات جان مردمش جان داد، ما باید بایستیم.

تعارف ندارد. پنج نفر را نجات داد، خودش سوخت و رفت. در منطقه‌ جنگی نبود. وسط شهرش بود، در استانش بود، در بندرگاهش، در محل کارش بود و ما هنوز باید برایش بایستیم.

 

مادری از ایلام، در روز خلیج فارس، تنها خواسته‌اش یک تکه خاک از فرزندش بود؛ نه شکایتی کرد، نه توقعی داشت، فقط تابوتی برای آرامش مادر پیر

بندری‌ها خودشان ایستاده بودند؛ از خانه و گل و چای و قند گرفته تا دل و همراهی، هر چه داشتند گذاشتند؛ اما با همه‌ی این مهر، باز هم اشک داشتند، چون تنها مانده بودند

در دل یک ملت، وقتی رنج مشترک شود، آتش فقط آب نمی‌خواهد؛ آتشی که از بندر برخاسته، تنها با مهر و عشق و ایستادن کنار هم خاموش می‌شود

 

من می‌خوام با روایت یک خانواده، تو رو به چالش بکشم؛ چون گفتی این اتفاق افتاده و سرمایه‌ اجتماعی کم شده. حالا من می‌خوام نشونت بدم که هنوز ریشه‌های عمیق انسانیت و وفاداری زنده‌ست. یک خانواده هست به اسم خانواده‌ پیرحیاتی از ایلام، از منطقه‌ ایوان. این خانواده سال 59 در جنگ دو تا از بچه‌هاش رو از دست داده. حالا مادر خانواده به دخترش، که معلمه، گفته برو بندرعباس؛ برادرت اون‌جاست، توی اسکله‌ شهید رجایی کار می‌کنه. بهش گفته برو یه تکه از داداشت رو بیار. این زن، به خدا قسم، تمام درد وطن توی صورتشه، تمام نجابت یک زن ایرانی توی صداشه. می‌گه: من هیچی نمی‌خوام. فقط یک تکه از برادرم رو بدید. خاکشو بدید. من فقط یه تابوت می‌خوام. فقط برای مادرم. مادرم چشم به راهه. چیزی نمی‌خوام. نه پول، نه امکانات، فقط این‌که یه جعبه‌ ساده باشه که مادر بتونه بغلش کنه، بتونه باهاش گریه کنه، یه سنگی که بالای سرش باشه، همین. و اینو دقیقاً توی چه روزی می‌گه؟ توی روز خلیج فارس. همون روزی که همه‌مون پست گذاشتیم و گفتیم خلیج همیشه فارس، که افتخار کردیم و گفتیم نامش ایران است، اما یه زن ایرانی فقط دنبال تکه‌ای از برادرشه تا سوگ مادرش شکل بگیره.

حالا نگاه کن، من نمی‌گم اتفاق نمی‌افته، ایران همیشه آبستن حادثه بوده، ما اینو می‌دونیم. اما ما یه‌جاهایی بها ندادیم، عقب کشیدیم. خیلی‌ها الان دارن بها می‌دن فقط برای اینکه اسم ایران رو میارن. اما من یقین دارم، از ته دلم باور دارم، این‌طور نمی‌مونه. این ۱۶–۱۷ روز گذشت، اما دل مردم بندرعباس همینه که داره کم‌کم شاد میشه. من باور دارم، مردم ایران دل اونا رو به دست میارن. دلشون رو شاد می‌کنن. بندرعباس قشنگه. براش اتفاق خوب می‌افته. فقط همدلی می‌خواد، فقط همراهی. هیچ چیز دیگه‌ای نمی‌خواد. ما تو فرهنگ‌مون داریم، وقتی یکی از خانواده‌ای می‌میره، مردم کوچه و محله آب و جارو می‌کنن، حجله می‌ذارن، علم می‌زنن، پرچم می‌زنن. یه گل، یه دعا، یه حضور. وقتی خانواده می‌رن بهشت زهرا، خیلی وقتا خودشون نمی‌رن دنبال کارای اداری، یه نفر از آشناها می‌ره. چون اون خانواده تو شوکه، تو سوگه. بندرعباس هم همین بود. ما رفتیم، واقعاً نتونستیم کاری بکنیم. اما یه خیریه‌ در بندرعباس بود که گفت ما همراهتون هستیم.

اونا گفتن ما با ۵۰۰ خانواده تماس گرفتیم، اسم‌ها رو دادن، گفتن مستأجرن، توی زاغه زندگی می‌کنن، کارگرن، یتیم شدن. گفتیم چهل تا خونه لازمه. اونا گفتن ده تا با ما. توی ماشین‌هاشون پر بود از وسایلی که این خانواده‌ها لازم داشتن. گل، چای، برنج، قند. بندری‌ها خودشون جمع کرده بودن. نه فقط امکانات، اون خیریه به اندازه ده‌تا خیریه‌ بزرگ کشور کار می‌کرد. اما تو چهره‌شون اشک بود. اونا هم نیاز داشتن کسی همراهشون باشه، کسی فقط بگه: هستم. آتیش فقط آب نمی‌خواد. آتیش، مهر می‌خواد. عشق می‌خواد. ما فقط باید بریم بغلش کنیم. همون.

 

در حوادث این‌چنینی، آتش‌نشان‌ها همیشه در خط مقدم هستند؛ هم برای مهار فاجعه، هم برای نجات جان‌ها، و گاهی خودشان در دل آتش می‌مانند. در بندرعباس، آن‌چه رخ داد یکی از سهمگین‌ترین انفجارها و آتش‌سوزی‌های سال‌های اخیر بود. شما که از نزدیک آن‌جا بودید، چه دیدید؟ آتش‌نشان‌ها چگونه وارد میدان شدند؟ چه فشاری را تحمل کردند؟ و آیا صدای آن‌ها شنیده شد، یا مثل خیلی از صحنه‌های دیگر، باز هم خاموشی سهم این قهرمان‌ها شد؟

 

وقتی بندر سوخت، آتش‌نشان‌هایی که پنج روز نخوابیده بودند، فقط گفتند: ما بیداریم، ما پای شهرمان ایستاده‌ایم

آن‌هایی که وسط آتش جان دادند، صدای بلند نداشتند؛ میان دعواهای ما گم شدند، میان سکوت‌ها محو شدند

اگر فقط یک نفر گوشی بردارد، شماره‌ای از بندرعباس بگیرد و بگوید: «من با توام»، شاید یک دل، آرام شود

 

کاش کسی بود که فقط گوش می‌کرد. کسی که بایسته و از رشادت آدم‌هایی بگه که وسط آتش، با جانشون پایداری کردن. من اسم می‌برم، چون می‌دونم و می‌خوام بگم: آقای ملکی، سخنگو، سفیر، یا هر کسی که صدایی داره، بیاد درباره این آتش‌نشان‌ها حرف بزنه. درباره بچه‌هایی که ۴۶ ساعت تموم، بدون وقفه، وسط شعله‌ها ایستادند و آتش رو خاموش کردند. هواپیما اومد، هلیکوپتر اومد، نیرو از تمام شهرهای اطراف اومد؛ اما اونا موندن، ایستادن، نسوختن، ولی سوختن. دمشون گرم. یکی باید نشون بده یه جوون ایرانی چطور وسط فاجعه خودش رو پرت می‌کنه وسط شعله‌ها، چطور جون می‌ده، چطور می‌مونه.

اونا حقشونه دیده بشن. اما گم شدن، لای دعواهای سیاسی، لای هیاهو، لای سکوت. مگه پلاسکو رو یادمون رفته؟ مگه اونجا چند تا از بچه‌هامون پرپر نشدن؟ مگه اون‌همه اشک نریختیم؟ چرا وقتی بندرعباس می‌سوزه، سکوت می‌کنیم؟ چرا از این قهرمان‌ها نمی‌گیم؟

من خودم دیدم. آدم‌هایی که پنج شش روز نخوابیده بودن. فقط یه جمله می‌گفتن: «ما این مسیر بندر تا اسکله رو می‌دوییم، می‌ریم، برمی‌گردیم.» همون لحظه‌هایی که ما خواب بودیم، اونا بیدار بودن، پای شهرشون وایساده بودن، پای وطنشون وایساده بودن. فقط یه نفر باید باشه که جدی بگیره‌شون، که بره ازشون روایت کنه، که یه نکوداشت بگیره براشون، یه بزرگداشت، فقط یه اعتنا. اونا حقشونه که خودشون از خودشون بگن، اما تا وقتی کسی نره سراغشون، کسی تحویل‌شون نمی‌گیره.

یه نفر باید مرد این صحنه باشه. اون بندری الان منتظر یه نفره. یه کسی که بزرگ این قومه، بزرگ ایرانه، کسی که مردم با دل دوستش دارن، کسی که جنسش مردمیه. اون باید بره، روایت کنه، صدای اونا بشه. چون همه‌مون به ایران بدهکاریم، همه‌مون به بندرعباس بدهکاریم. این قصه الان، قصه‌ی ایرانه. اینجا بحث مادره. برای مادر، بهونه نمی‌مونه. برای مادر، فقط باید بلند شی و بایستی.

من تو زندگیم بزرگای جنگ رو دیدم، آدمایی که وقتی بهشون کم‌لطفی شد، غر نزدن، رفتن جلو، رفتن جنگ، رفتن ایران. الانم وقت همونه. وقتی اسم ایران میاد، دیگه حرفی نمی‌مونه. اطمینان دارم، این بغض می‌شکنه. ایرانی می‌شکنه. فقط باید بشنوه. راهش همینه، گفت‌وگو. همین کاری که ما الان داریم می‌کنیم.

اگه امروز فقط یه نفر پشت این دوربین‌ها این حرف‌ها رو بشنوه، اگه فقط یه نفر هیچ کاری نکنه جز اینکه گوشی رو برداره، کد بندرعباس رو بگیره، یه بندری رو پیدا کنه، بهش زنگ بزنه و فقط بگه «تسلیت می‌گم»، من می‌گم همین بسه. همین، حداقل‌ترین حق اون بندریه. همین که احساس کنه تنها نیست، که یه نفر از ته دل گفت: من هستم.

 

اگر بخواهیم همه‌آنچه در این روزها دیده‌اید، حس کرده‌اید، و برای ما روایت کردید را در چند جمله‌کوتاه و نهایی خلاصه کنیم، چه می‌گویید؟ اگر حالا، در پایان این گفت‌وگو، بخواهید تنها یک پیام، یک تصویر، یا یک حس را از بندرعباس با ما و با مخاطبان در میان بگذارید، چه خواهد بود؟ سخن پایانی شما چیست؟

 

وقتی پای ایران وسط است، نه گلایه می‌ماند، نه بهانه؛ ایران ناموس ماست، و ما باید بایستیم

 

حالا که حرف به پایان رسید، دلم می‌خواد با یک تصویر تموم کنم. یادته توی اون فیلم ایرانی، یه جا یه ظلمی به یه ایرانی تو یه کشور دیگه شده بود؟ همون‌جا اکبر عبدی ایستاده بود، محکم گفت: «ایرانی ناموس منه. ایران ناموس ماست.» این جمله، برای من فقط دیالوگ نبود؛ برای من یک قَسم بود. ایران ناموس ماست. ایران خونه‌مونه. شاید گلایه داریم، شاید خیلی بیشتر از گلایه، دل‌چرکینیم، خسته‌ایم، حتی زخمی‌ایم. اما وقتی بحث ایران میاد، دیگه هیچ چیز مهم‌تر از اون نیست. این، حرف آخره. این، خط آخر همه‌چیزه. وقتی ایران وسطه، ما فقط یه کار باید بکنیم: وایسیم. همین.

اکبر رجبی

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.