یوسف نقش یک نظامی قسم خورده به محمدرضا شاه را آنقدر خوب بازی می کرد که زود توانسته بود میان نیروها جای خودش را باز کند
جماران: نقش بازی کردن همیشه سخت است چه می خواهد جلوی دوربین باشد چه جلوی رئیس و دیگران و چه اصلا مقابل مردمی که تو را نمی شناسند. فرقی هم نمی کند حرفه ای باشی یا تازه کار. حرفه ایها کمتر و تازه کارها بیشتر دچار اضطراب و آشفتگی می شوند. حالا این نقش بازی کردن اگر بر سر مسائل عقیدتی و سیاسی آن هم در حکومتی غیر از آنچه که تو به آن باورمند هستی باشد کار را دو چندان سخت می کند. و حالا یوسف کلاهدوز(1) قرار بود نقش بازی کند؛ نقشی که زندگی اش را وارد مسیر پرپیچ و خم خطرناکی کرده بود. یوسف مذهبی بود و انقلابی اما ظاهرش چیز دیگری را نشان می داد. ریش هایش را می زد و کراوات زده سر کار حاضر می شد. لباس هایش بسیار شیک بود. چشم ها نماز خواندنش را ندیده بودند و او همه رفتار و کارهایش با حساب و کتاب بود. یوسف نقش یک نظامی قسم خورده به محمدرضا شاه را آنقدر خوب بازی می کرد که زود توانسته بود میان نیروها جای خودش را باز کند. نظامی گری اش هم که نمره بیست داشت و از افسران کاربلد و ماهر زرهی بود و جمع بین رفتار و عملکرد نظامی اش، تیمسار را به این فکر انداخته بود تا از میان یوسف و همکارش او را برای راهی کردن به تهران انتخاب کند.
پایشان که به تهران رسید باید خانه ای اجاره می کرد تا خیالش از زهرا (2) کمی راحت باشد. اجاره کردن خانه سختی های خودش را داشت اما کار وقتی سخت تر شد که یوسف متوجه شد تا افسری از گارد شاهنشاهی در همسایگی طبقه پایین خانه زندگی می کند.
کار که برای خدا باشد، خودش ترتیبش را می دهد درست مانند کار یوسف. او بی خبر از اینکه حضورش در گارد جاویدان شاهنشاهی تعقیب و گریزی هایی دارد زندگی اش را در تهران شروع کرده بود و خدا خواست تا یوسف این موضوع را بفهمد. یک شب که برای جلسه ای مخفی با سید حسن آیت(3) و سید موسی نامجو(4) راهی محل قرار می شد، برای اینکه زهرا تا دیروقت تنها نباشد او را به خانه یکی از دوستانش برده بود اما هنوز ساعتی نگذشته بود که برای بازگرداندنش به خانه دوستش رفت با سطلی ماست و چند نان و کیسه ای دارو در دست.
یوسف بی هیچ توضیحی از زهرا خواست تا به خانه بروند و برایش اینطور تعریف کرد که داشتم خودم را به قرار می رساندم که اتومبیلی توجهم را جلب کرد. حدسم به یقین تبدیل شد که دارد من را تعقیب می کند. راهم را به سمت داروخانه کج کردم و دارو خریدم و بعد خودم را به بقالی همان حوالی رساندم و یک سطل ماست گرفتم و بعد به سراغ تو آمدم.
لطف خدا که همیشه شامل حال یوسف شده بود آن شب هم بی نصیبش نگذاشت. دیگر یوسف حواسش را جمع تر کرد. هر روز که به خانه می آمد زهرا و حامد را با خود برای گردش بیرون می برد یا به خانه افسرانی که هیچ نسبت دینی و عرفی با هم نداشتند اما یوسف بود و تقیه ای که باید برای رسیدن به هدفش در پیش می گرفت.[6]
1. شهید یوسف کلاهدوز، قائم مقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در هفتم مهرماه به همراه شهیدان جهان آرا، فلاحی، فکوری و نامجو و نیز تعدادی از رزمندگان اسلام دچار سانحه هوایی شده و به درجه رفیع شهادت نایل آمدند.
2. زهرا موزرآنی، همسر شهید.
3. شهید سید حسن آیت، نماینده مجلس شورای اسلامی، عضو هیأت رئیسه مجلس خبرگان قانون اساسی و دبیر سیاسی حزب جمهوری اسلامی که در چهاردهم مرداد سال 60 به شهادت رسید.
4. سرلشکر شهید سید موسی نامجو، از وزرای دفاع دولت جمهوری اسلامی که در هفتم مهر ماه سال 60 به همراه چندتن دیگر از فرماندهان ارتش و سپاه در سانحه هوایی به شهادت رسیدند.
5. طوطیایی.
6. برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.