آن روز صبح آیت الله خامنه ای را برده بودند، عصر شده بود و هنوز از ایشان خبری نبود، هم سلولی هایش دیگر از بازگشتش ناامید شده بودند ... روایت این ماجرا از زبان خودشان حکایتی دیگر است.

به گزارش خبرنگار جماران، رهبر معظم انقلاب اسلامی از جمله همراهان و پیشگامان نهضت امام خمینی بود که به بیدارگری می پرداخت و همین عاملی بود برای تحت نظر قرار گرفتن از سوی ساواک و سپس دستگیری و زندان. ایشان از آن روزها به بیان خاطراتی پرداخته است:

 

ناله و فریاد شکنجه شوندگان روزها گوش‌هایمان را می‌ آزرد و در برخی شب‌ ها نیز تا صبح ادامه می‌ یافت. روش شکنجه‌ی آنها هم حساب شده و دقیق بود در این زندان همه چیز در جهت خرد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد حتی در بردن افراد به دستشویی نیز چنین بود. دستشویی‌ ها در داخل سالن زندان بود. هنوز زندانی وارد دستشویی نشده بود صدای نگهبان بلند می‌ شد که، یالا ... زود باش ... بیا بیرون ... زود بیا بیرون ...! و گاهی در دستشویی را هم فشار می‌ دادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید.

نگهبانان زندان انواع اهانت‌ ها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال می‌ کردند. حرف زدن زندانیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود. لذا گفت و گوها گاهی با پچ پچ و درگوشی یا با اشاره انجام می‌ شد. اگر نگهبان صدای پچ پچ ما را می‌ شنید با صدایی خشم آلود و نابهنجار سرمان داد می‌ زد. غذا اغلب از نامرغوب‌ترین نوع ممکن بود. اگر اتفاق می‌ افتاد که آشپز تکّه‌ ای گوشت در غذا می‌ گذاشت، نگهبانان آن را برای خودشان بر می‌داشتند! نحوه‌ی غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توأم بود؛ گویی به حیوانات غذا می‌ دهند! با آنکه بیشتر زندانیان از علما، اندیشمندان و دانشگاهیان بودند.

زندانی جز برای رفتن به دستشویی یا اتاق بازجویی، اجازه ی خروج از سلول نداشت. گفتم که رفتن به دستشویی فاجعه بود. اما بازجویی، دیگر قابل توصیف نیست. گفتم که یک روز در سلول ماندن، برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است. حالا می‌ گویم یک روز بازجویی شدن برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است.

 

یک بار من را برای بازجویی فراخواندند؛ در سلول سه نفر همراه من بودند. من را صبح بردند و تا عصر به سلولم برنگشتم. هم سلولی‌هایم گمان کرده بودند که من زیر شکنجه مرده‌ ام و خیلی نگران شده بودند. جالب اینکه وقتی پیش آنها برگشتم، من را نشناختند؛ چون آنها را با محاسن (ریش) بلند ترک کردم و بدون محاسن (ریش) برگشتم. وقتی شروع کردم به حرف زدن، تازه من را شناختند و بعضی‌شان گریه کردند.

 

آیت الله خامنه ای در زندان ساواک

من یک هم سلولی داشتم به نام احمد احمدی - نواده ی عالم شهیر شیخ محمد علی شاه آبادی استاد فلسفه و عرفان امام خمینی - که پس از بازگشت از بازجویی قدرت راه رفتن را از دست داده بود و روی باسن خود می‌ خزید. آن قدر به شکنجه او ادامه دادند تا در همین زندان به شهادت رسید. وقتی او به سلول باز می‌گشت غمی سخت بر ما مستولی می‌ شد و دلمان را به درد می‌ آورد. اما او فوراً می‌ کوشید درد ما را تسکین بخشد و ما را تسلّی دهد و در دل‌هایمان اعتماد و آرامش برانگیزد. 

من صحنه‌ های رفتار وحشیانه را به یاد می‌ آورم، اما نمی‌ توانم عمق فاجعه را تصویر کنم. مسئولان این زندان در مرتبه‌ی بالایی از خباثت و پستی قرار داشتند. صدای شکنجه ی زندانیان تا صبح شنیده می‌ شد تا می‌ خواست خوابم ببرد، با صدای ناله‌ ای بیدار می‌ شدم و نمی‌ دانستم که آیا این صدای واقعی است یا نوار ضبط صوت است.

 

 برشی از کتاب خون دلی که لعل شد (خاطرات حضرت آیت‌ الله العظمی سید علی خامنه ای از زندان ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی)، گردآورنده: محمد علی آذرشب، مترجم: محمد حسین باتمان قلیچ، ناشر: انتشارات انقلاب اسلامی، ص ۲۴۰ - ۲۴۲

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
8 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.