نویسنده کتاب «سمیه لندی اصفهانی» است و پشت جلد کتاب می نویسد:« دختر خودکار قرمزش را برداشت و درباره زیباترین سرمشق زندگی‌اش درشت و زیبا بالای صفحه سفید کاغذ نوشت: ایمان»

بیشترین صفحه‌های این نوشتار به شهید زینب کمایی که اصالتا خوزستانی اما ساکن شاهین شهر اصفهان آن سال‌ها بوده است اختصاص یافته است. دختر شهیدی که در سال ۱۳۶۹ بعنوان «شهید شاخص دانش آموز» انتخاب شده بود.

اوایل میترا صدایش می‌کنند اما کمی بعد مادربزرگ نام زینب را بر تارک نام و نشانش می‌نشاند. در مدرسه و بیرون از خانه با حجاب وارد می‌شود و گاهی می شنود که دنبالش حرفایی می‌زنند، اما طبق توصیه مادر که گفته خداوند دوستدار حجاب است دیگر حرف بقیه برایش اهمیتی ندارد.

برادرش اهل کتاب است و کتابخانه ای دارد که زینب همیشه پای ثابت آن است. او کتاب گلستان سعدی را بر می‌دارد و شهر سعدی شیراز را می‌خواند: منت خدای را عز و جل...

کتابخانه برادر شده بود بوستان دختر و فضایی برای آرامش او.

نزدیک سال‌های شور و انقلاب است و شعارهای ای شاه خائن آواره گردی/ خاک وطن را ویرانه کردی و الله اکبر در همه جا طنین افکن است. حالا اما انقلاب با نذر مشکل گشاهای مادربزرگ پیروز شده است. زینب دفتری دارد که روی آن نوشته شده: «دفتر خودسازی زینب کمایی»

او به دعا و نماز، قرائت قرآن بعد از نماز، ورزش و کمک به مادر مقید است و به قول نویسنده کتاب: معلم خودش شده است.

گاهی با دیگرانی که انقلابی نیستند بحث می‌کند. با کمونیست ها و مجاهدان منافق در جدال فکری است. انگار وارد فهرست سیاه منافقان شده و در دل مادرش آشوب انداخته است.

اول مهر سال ۱۳۵۹ درست زمانی که مدارس باز شده اند جنگ عراق علیه کشورمان آغاز شده است. صدای خمپاره و آژیر خطر، روزانه اند. آنها مدتی بعد درست در زمانی که زینب ۱۳ ساله است و آبادان آبادشان جنگ زده شده، آواره می شوند و کمی بعد به اصفهان کوچ می کنند.

حالا ۶ ماهی از مدرسه گذشته و زینب با این فاصله زیاد در مدرسه ی در این شهر ثبت نام کرده است. او حالا معلم قرآن بچه هاست.

برنامه صبحگاه مدرسه است. قرار است هر کدام از دختران به ترتیب قرآن، دعا، دکلمه و شعر حماسی بخوانند. اما کسی حاضر نمی شود اجرای برنامه داشته باشد. می گویند: از کمونیست های مدرسه می ترسند. انگار تهدید کرده اند بلایی سرشان بیاورند.

اما زینب داستان ما شجاعانه، همه برنامه ها را به تنهایی اجرا می کند.

خانه آنها در شاهین شهر وسایل اندکی دارد چرا که بخش زیادی از اسباب و اثاثیه را در آبادان جا گذاشتند. زینب دلتنگ دوستان و محله و شهر و زادگاهش است اما با ایمان است و می نویسند: خانه ام را ساخته ام، پس باید بروم...

فعالیت هایش بیشتر می شوند. یک روز که همه دنبالش می گردند پلیس احتمال می دهد منافقان بلایی سرش آورده باشد. دختر ۱۴ ساله انقلابی برای نماز مغرب به مسجد رفته اما هدف منافقان کوردل قرار گرفته و بازنگشته است.

زینب کمایی دیگر در بین دوستانش نیست و شب اول فروردین ۱۳۶۰ در سن ۱۵ سالگی به آسمان ها پر کشیده است.

دومین شهید دختر بنام «شهناز محمدی زاده» اهل دزفول و همچنین معرفت و خداشناسی است و کتاب های ممنوعه انقلابی را خوانده است. در سال هایی که پوشش چادر جرم است او همواه چادری است و ترسی از ساواک ندارد.

آن سال ها نبرد خرمشهر به روزهای حساسی رسیده و او در روز ۸ مهرماه ۱۳۵۹ درست در روبروی مکتب قرآن این شهر با شلیک خمپاره ای به شهادت می رسد تا با اهدای خونش به زنده ماندن شهر نیمه جان خرمشهر، کمکی کرده باشد.

«سهام خیام» ۱۲ ساله وقتی آب شهر هویزه خوزستان قطع شده می رود که از رودخانه آب بردارد. عراقی ها را که بر سر راهش می بیند شروع می کند به شعار دادن و سنگ پرت کردن به سوی آنها. نامردها دخترک را تیرباران می کنند و جسم پاکش را نقش زمین می کنند تا روحش به آسمان ها عروج کند.

«محبوبه دانش آشتیانی» شهید میدان ژاله و اهل تهران است. او در بهمن ماه سال ۱۳۴۰ متولد شده و فعال انقلابی است و همیشه از رادیو اخبار روز را دنبال می کند. ۱۷ شهریور ۵۷ میدان ژاله مملو از جمعیت شده و گلوله باران سربازان رژیم طاغوت بیشتر و بیشتر می شود تا اینکه دخترانی که در بین جمعیت شعار می دهند می بینند محبوبه نیست و به سوی محبوبش پرکشیده است.

«ایران قربانی» اهل میانه آذربایجان است که به جای روسری چفیه سر می کند و شهادت را آرزو و آرمانش کرده است. شب ۱۲ بهمن سال ۵۶ روی مقوایی می نویسند: دیو چو بیرون رود فرشته در آید... روز ۱۲ بهمن فرا می رسد. انفجاری در کلاس درس رخ می دهد و درست در زمانی که بارش برف بیشتر شده، ایران قصه ما قربانی شهید وطن می شود.

«سیده طاهره هاشمی» پر جنب و جوش است و در ایام خاص شهادت و ولادت مراسمی با سایر دخترهای آملی برپا می کند. او اهل مسجد هم هست و زمانی که صدای تیر در نزدیکی های مسجد به گوش می رسد زیر قطره های نمناک باران در تاریخ ششم بهمن ماه سال ۱۳۶۰ با گلوله گروهک های ضد انقلاب نقش بر زمین می شود و به جمع شهدای وطن می پیوندد.

«ناهید فاتحی کرجو» آخرین دختر شهید معرفی شده در کتاب است که در سنندج و در خانواده اهل تسنن زندگی می کند. سال های وقوع انقلاب ۱۳ ساله است و دل در گروی امام و رهبرش دارد. مدرسه آنها خانه مخالفان امام است و ناهید از این قضیه ناراحت است و به مدرسه نمی رود. او به جای مدرسه به کلاس های قرآن سپاه می رود.

حالا ۳ ماه است دخترگم شده و مادر بی تاب است. گویا مخالفان امام و انقلاب از او می خوهند به امام خمینی توهین کند تا آزادش کنند، اما ناهید لب از لب بر نمی دارد.

ناهید در زمستان سرد سال ۱۳۶۱ بعد از شکنجه های سخت کومله های کردستان ستاره می شود و در آسمان شهادت می درخشد.

کتاب «مشق آخر» در ۸۸ صفحه توسط انتشارات ستارگان درخشان و به سفارش سازمان بسیج دانش آموزی اصفهان چاپ شده است.

۷۱۴۷/۶۰۲۶/

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.