از فرانکلین تا لاله زار؛ زندگی نامه همایون صنعتی زاده نوشته سیروس علی‌نژاد و گفت وگوها و گزارش های آن مربوط به زندگی مردی است که در نوسازی و سازندگی ایران نقش عمده ای داشت.

گفت‌وگوها یا در واقع گزارش‌های این کتاب سراسر به زندگی همایون صنعتی‌زاده (کارآفرین، نویسنده، مترجم و ناشر ایرانی) مربوط است و قصد از تمام آن‌ها نوشتن زندگینامه‌ای از اوست.

از جمله خدمات صنعتی زاده می توان به تاسیس سازمان کتاب های جیبی، موسسه انتشارات فرانکلین، چاپخانه افست و کاغذسازی پارس اشاره کرد.

همایون صنعتی‌زاده در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش عبدالحسین صنعتی زاده، از اولین رمان نویسان ایرانی و پدربزرگش علی‌اکبر صنعتی‌زاده بود.

مادرش قمرتاج دولت‌آبادی، کوچکترین دختر میرزا هادی دولت‌آبادی و خواهر میرزا یحیی دولت‌آبادی بود. 

توصیف نویسنده از صنعتی‌زاده

"اعجوبه! آن‌قدر زندگی جالبی دارد که آدم می‌ماند از کجا شروع کند: از تأسیس انتشارات فرانکلین که معروف‌ترین کار اوست؛ از دائره‌المعارف فارسی که حاصل فکر و ابتکار او بود؛ از چاپ کتاب‌های درسی که به دست او سامان یافت؛ از سازمان کتاب‌های جیبی که انقلابی در تیراژ کتاب ایجاد کرد؛ از مبارزه با بی‌سوادی که اول بار او شروع کرد؛ از چاپخانه افست که او بنا نهاد؛ از کاغذسازی پارس که او بنیانگذارش بود؛ از کشت مروارید که در کیش آغاز کرد؛ از کارخانه رطب زهره که به دست او پا گرفت؛ از پرورشگاه صنعتی کرمان که تا پایان عمر زیرنظر او بود؛ از شهرک خزرشهر که بنیاد اصلی‌اش را او گذاشت؛ از کارخانه گلاب زهرا که به دست او ساخته شد؛ از کتاب‌هایی که ترجمه کرد؛ از شعرهایی که سرود؛ و یا از مقالاتی که نوشت. واقعا بعضی‌ها در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه‌ای دارند. سهم همایون صنعتی‌زاده در نوسازی ایران فراموش‌نشدنی است."

این جملات توصیفی است که "سیروس علی‌نژاد" نویسنده کتاب در معرفی همایون صنعتی‌زاده در کتابی که درباره زندگی او منتشر کرده آورده است.

کتاب "از فرانکلین تا لاله‌زار" که بخشی از آن حاصل چند سال گفت‌وگوی علی‌نژاد با این کارآفرین خلاق ایرانی است و بخشی دیگر گفت‌وگو با کسانی است که در طول زندگی صنعتی‌زاده با او همراه و همکار بودند.

صنعتی‌زاده در گفت‌وگوهایی که در سال‌های آخر عمرش با علی‌نژاد داشت بخش‌هایی از سرگذشت زندگی‌اش را روایت کرد؛ زندگی مردی که در تمام عمر در اندیشه انجام کاری برای نوسازی ایران و کارآفرینی بود.

بخشی از زندگی‌نامه همایون صنعتی‌زاده

صنعتی‌زاده که در هفتاد و چند سالگی می‌گفت هیچ وقت نخواسته از دوران کودکی بزرگتر شود، در تهران متولد شد. پدرش عبدالحسین صنعتی‌زاده در کنار کارهای اقتصادی رمان هم می‌نوشت؛ اما همایون خیلی زود از خانواده جدا شد و پیش پدربزرگش حاج علی‌اکبر صنعتی‌زاده رفت؛ یکی از تجار و خیرین شهر کرمان که هنوز هم یتیم‌خانه او در این شهر، محلی برای نگهداری کودکان بی‌سرپرست است.

صنعتی‌زاده تعریف می‌کند: "پدربزرگ و مادربزرگم فقط یک بچه داشتند که پدرم بود، به این جهت پدرم من را فرستاد کرمان، پیش آن‌ها که جای او باشم. به این ترتیب من به کرمان آمدم. پدربزرگ من به کلی کر بود. مادربزرگم به شدت وسواسی و مذهبی. از صبح تا شب قرآن می‌خواند و با کسی حرف نمی‌زد. همین خانه‌ای که حالا دفتر گلاب زهرا در آن هست باغ بزرگی بود. من بودم و پدربزرگ و مادربزرگ، در اینجا زندگی می‌کردیم. می‌رفتم توی پرورشگاه صنعتی بازی می‌کردم. همبازی فراوان بود."

آن‌گونه که همایون صنعتی‌زاده درباره پدربزرگش می‌گوید او فردی مترقی و پیشرو بوده است:پ.

او در خاطرات خود می‌گوید: "نخستین سینمای کرمان را راه انداخته بود. یک سالن سینما درست کرده بود که بی‌نظیر بود. هنوز هم هست. آن‌وقت‌ها تیرآهن نبود. معماری می‌خواهی ببینی باید آنجا را ببینی. سالنی به عرض گمان می‌کنم هفده، هجده متر، با طاق ضربی. شب‌ها فیلم نشان می‌دادند. سینمای صامت بود. گاهی زیرنویس داشت اما مردم سواد نداشتند. من مامور بودم که آن زیرنویس‌ها را با صدای بلند بخوانم که مردم متوجه قصه شوند. می‌توانی حدس بزنی که وقتی یک بچه پنج، شش ساله انواع و اقسام فیلم‌های ریچارد تالماج را می‌بیبند و زیرنویس‌ها را برای مردم می‌خواند دچار چه احساسی می‌شود."

همایون درباره آغاز کتابخوانی‌هایش این‌گونه تعریف می‌کند: "پول جیبی را وقتی می‌داد که کتاب می‌خواندم. باید کتاب را تعریف می‌کردم تا پول جیبی‌ام را بدهد. اول کتابی که خواندم چهل طوطی بود، بعد امیرارسلان و حسین کُرد و بقیه. بعد همین جا رفتم مدرسه؛ اما ۹ کلاس اول را در تهران خوانده بودم، در مدرسه زرتشتی‌ها. آنجا، روز اول که رفتم سر کلاس، دیدم یک بچه‌ای کنارم نشسته، گفتم تو کی هستی، گفت ایرج افشار. حالا هفتاد و هفت، هشت سال می‌شود که با او دوستم."

حاج علی‌اکبر صنعتی‌زاده پدربزرگ همایون تا سال ۱۳۱۸ زنده بود و در زمانی که همایون در تهران به سر می‌برد فوت کرد.

همایون در سال‌های قحطی در ایران

در این کتاب آمده است: دوران دبیرستان همایون صنعتی‌زاده در دبیرستان البرز تهران همزمان شد با شهریور ۲۰ و مملکت وضعیتش خراب شد.

او که بعد از فوت پدربزرگ به تهران آمده بود همراه مادربزرگ به کرمان بازگشت و مامور کارهای پرورشگاه شد.

خیلی هم وضع بد بود. هیچ چیز گیر نمی‌آمد، قحطی بود: "آن سال خیلی وحشتناک بود. خیلی به مردم سخت می‌گذشت. غذا نبود. نان نبود. پرورشگاه از فرط جمعیت موج می‌زد. یک روز دم صبح سحر دیدم در می‌زنند. رفتم دیدم زنی است با دو بچه گفت محض رضای خدا بچه‌های مرا به پرورشگاه ببر. گفتم خانم جا نیست، پر است. بچه‌ها روی زمین می‌خوابند. دست کرد از زیر چادرش کماجدانی درآورد. گفت دیشب من از سر شب رفتم سلاخ‌خانه، فقط دو بند انگشت خون به من دادند. این‌ها را باید ببرم بپزم بچه‌ها بخورند. لااقل یکی‌شان را تو ببر. یک همچین وضعی بود."

صنعتی‌زاده در همان زمان متوجه تبعیض‌هایی می‌شود که در میان مردم بود: "توی همان شهر ما ملاک‌های عمده‌ای بودند که بارشان را نصفه ‌شب از ده می‌آوردند که کسی نفهمد. من از این قضایا آتش می‌گرفتم. یک مشت بر و بچه را جمع کرده بودم نصف شب دنبال قافله‌های غذا می‌گشتیم. داد و فریاد می‌کردیم. مردم می‌ریختند سرشان غارت می‌کردند. این‌جوری بود که آن سال‌ها مقدمات چپ شدن من فراهم شد."

بعد از این پدرش او را از کرمان خواست و به اصفهان فرستاد تا هم به زمین‌هایشان در شمس‌آباد برسد و هم پیش مادرش که از پدرش جدا شده بود زندگی کند و به دانشگاه برود؛ اما صنعتی‌زاده تصمیم گرفته بود به دانشگاه نرود چون فکر می‌کرد خنگ خواهد شد. این اولین اختلافی بود که همایون با پدرش پیدا کرد.

اصرار پدر برای رفتن به دانشگاه کار را به دعوایی سخت کشاند و به قهر پسر منجر شد: "دو سه روز طول کشید تا توی بازار در تجارتخانه‌ای که رئیسش حاج علی آقا یزدی بود، کار پیدا کنم. حاج علی آقای سیگاری هم بهش می‌گفتند چون سیگار می‌فروخت. رفتم پیش او شاگردی، روزی ۲۵ ریال، ماهی ۷۵ تومان. تجارت نیل می‌کرد.

شصت تا صندوق نیل خریده بود. توی انبار بود. به من می‌گفت بعد از تعطیل شدن کار در بازار بروم این صندوق‌ها را چک کنم که میخ نخورده باشند. من می‌بایست نصفه‌شب کار می‌کردم تا بتوانم همه صندوق‌ها را چک کنم. خیلی هم گرانی بود. خرج یکی از رفقای مدرسه‌ای، علی نوری که با باباش قهر کرده بود هم گردن من افتاده بود."

او در این تجارت‌خانه با پشتکاری خوب کار کرد اما هر بار نمی‌توانست پیشرفت کند. بعد از سه سال که با پدر قهر بود و بعد از پایان جنگ تصمیم گرفت تا تجارتی برای خودش به راه اندازد: "در سال ۲۵ یا ۲۶ بود. رفتم یک صندوق پستی گرفتم و سرنامه چاپ کردم و تجارتخانه صنعتی باز کردم. شروع کردم به نامه نوشتن به شرکت‌های خارجی که من تجارتخانه دارم و می‌خواهم نمایندگی شما را بگیرم. شروع کردند برای من سمبل (نمونه) فرستادن، اولین سمپلی که برای من آمد یک بسته عمده پوستر بود، همین‌ها که کنار خیابان می‌فروشند. از آمریکا فرستاده بودند. رفتم آن‌ها را دو هزار تومان فروختم. سه، چهارتا از این کارها کردم دیدم ده، پانزده هزار تومان دارم. رفتم سرای جواهری که جای فقرا بود یک دکان گرفتم و تابلو زدم و شدم کاسب. یک ماهی این‌جوری کار کردم که یک روز در باز شد و آقای صنعتی‌زاده تشریف آوردند تو. گفتند خب، چشمم روشن! آقا تجارتخانه باز کرده‌اند. کارت چطور است؟ چه کار می‌کنی؟ نشست ساعتی حرف زد. گفت بیا با هم کار کنیم."

از اینجا شراکتش با پدر شروع شد و همایون فهمید صاحب‌کارش با پدرش دست به یکی کرده بودند تا او را زیر نظر داشته باشند.

از سبزه میدان تا بنگاه فرانکلین

همایون در تجارتخانه پدر در سبزه میدان کار می‌کرد و از تجارت سنگ‌های نیمه قیمتی و فرش تا برنج را معامله می‌کردند. او دست به کارهای تازه‌ای نیز می‌زد و مثلا در روزنامه آگهی داد که برنج در خانه تحویل داده می‌شود. ابتکاری که خیلی از طرف مردم استقبال شد؛ اما کار اصلی او همان پوستر بود و با این کار ترقی کرد و در کار تکثیر عکس رفت.

او برای فروش این کارها در موزه‌ای که پدرش در چهارراه کالج راه انداخته بود نمایشگاه برگزار می‌کرد و آتاشه‌های فرهنگی و روزنامه‌ها و افرادی چون دکتر خانلری را دعوت می‌کرد و این کار باعث شده بود تا او را بسیاری بشناسند و همین باعث شد تا به سمت یکی از مهمترین اقدامات زندگی‌اش برود.

در سال ۳۳ آتاشه فرهنگی آمریکا به نمایشگاه او آمد و دو فرد دیگر را که ناشر بودند به او معرفی کرد و خواست تا موسسه‌ای برای ترجمه و چاپ کتاب‌های آمریکایی در ایران افتتاح کند. آن‌ها جلسه‌ای در هتل پارک گذاشتند و بعد از گفت‌وگویی طولانی قرار شد صنعتی‌زاده بدون هیچ واسطه‌ای این کتاب‌ها را در تجارتخانه خود وارد کند. او هم قبول کرد و کتاب‌ها را برایش فرستادند: "یک روز کرمم گرفت ببینم این کتاب‌ها چیست. نگاه کردم دیدم عجب کتاب‌های قشنگی است. از جمله یک سری چه می‌دانم کوچک ۳۶ صفحه‌ای با قطع کوچک. من واقعا خوشم آمد. اتم چیست؟ مولکول چیست؟ نور چیست؟ الکتریسته چیست؟ دیدم عجب دنیایی است. عصر که می‌رفتم خانه، چند تا کتاب را زیر بغلم زدم، رفتم چهارراه مخبرالدوله. دوستی داشتم به اسم آقای رمضانی، انتشارات ابن‌سینا. درباره کتاب‌ها توضیح دادم و ازش پرسیدم راجع به این کتاب‌ها عقیده‌ات چیست؟ اگر ترجمه بشود، چاپ می‌کنی؟ گفت بله. گفتم حق‌التالیف می‌دهی؟ گفت بله. خواستم ببینم چقدر جدی می‌گوید. گفتم چکش را می‌نویسی؟ او هم برداشت پانصد تومان چک نوشت، داد دست من. خیلی پول بود. صبح نامه نوشتم که چهارتا از کتاب‌های شما را فروختم. مدیرعامل فرانکلین آمد تهران. دیتوس اسمیت که قبلا رئیس انتشارات دانشگاه پرینستون بود."

از اینجا کار او با فرانکلین در ایران شروع شد. دفتری از پدرش در خیابان نادری کرایه کرد و او ترجمه‌ها را در آنجا آماده می‌کرد و به ناشر می‌داد و کتاب‌ها منتشر می‌شدند.

کتاب‌هایی که خیلی زود با همراهی مترجم‌های معروفی چون جمال‌زاده چاپش تمام می‌شد. با تلاش همایون صنعتی‌زاده بنیاد فرانکلین تصمیم گرفت همه کار خودش در تهران را به او بدهد؛ اما این کار با مشکلاتی برای او همراه بود.

یکی از این مشکلات را با جلال آل‌احمد پیدا کرد: "اوایل کار آقای آل‌احمد هم خیلی به من کمک می‌کرد. آل‌احمد با خانلری و یارشاطر بد بود. یارشاطر بنگاه ترجمه و نشر کتاب را درست کرده بود. آل‌احمد از لج او خیلی به من کمک می‌کرد. مرا تحریک می‌کرد که به جنگ یارشاطر بروم. یک روز که حوصله‌ام رفت گفتم تو با یارشاطر دعوا داری باش، من به این کارها کار ندارم. با من چپ شد. چپ که شد بعدها یک چاه و دو چاله را نوشت علیه من. چاهش منم و چاله‌اش ابراهیم گلستان و ناصر وثوقی. سال‌ها گذشت. فرانکلین موسسه بزرگی شد و آل‌احمد مقاله‌های وحشتناکی علیه من می‌نوشت. گفتند آل‌احمد علیه شما نوشته، بخوان."

صنعتی‌زاده اما این مقاله‌ها را نخواند؛ مقاله‌هایی که بعدها باعث دردسرش شد: "نخواندم تا مرا در دوره انقلاب گرفتند. بازجویی‌های حرفه‌ای و غیره. دیگر آخر کار که داشت خیالشان راحت می‌شد یک روز بازجو به من گفت درباره مطالبی که آل‌احمد راجع به شما نوشته چه می‌گویی؟ گفتم من نخوانده‌ام. گفت ما را دست می‌اندازی؟ گفتم والله بالله نخوانده‌ام. باورش نمی‌شد گفت خیلی خوب، می‌دهم بخونی. رفت آورد خواندم، دیدم عجب چرت‌وپرتی نوشته."

ماجرا آن‌طور که صنعتی‌زاده تعریف می‌کند از آنجایی شروع شده بود که او کتابی به اسم گراس را که فیلمش ساخته شده بود و به ایل بختیاری می‌پرداخت به خان بختیاری داده بود که ترجمه کند. او هم ترجمه کرده بود؛ اما این ترجمه خوبی نبود و برای همین کتاب را به سیمین دانشور داده بود تا فارسی آن را اصلاح کند. آل‌احمد در یک چاه و دو چاله نوشته بود این کتاب را سیمین ترجمه کرده و صنعتی‌زاده داده بود به خان بختیاری تا از نفوذ او استفاده کند تا هزار تن کاغذ بدون گمرک وارد کند. بازجو از صنعتی‌زاده می‌خواهد تا بگوید این ورود کاغذ چه بوده است: «گفتم برادر، این که دیگر قابل تحقیق است. خیلی ساده است. برو اداره گمرک. برو ببین اصلا چنین وارداتی صحت دارد. رفت و سه روز بعد برگشت و گفت این مزخرفات چیست که آل‌احمد نوشته است. ما را سه روز از کار و زندگی انداخت و اصلا چنین خبری نبود."

فرانکلین در طول دوره فعالیت صنعتی‌زاده ۱۵۰۰ کتاب چاپ کرد. این کتاب‌ها در زمان انقلاب باعث شد تا او به دادگاه انقلاب تحویل داده شود و به جرم انتشار کتاب محاکمه شد. فرانکلین به سازمان آموزش انقلاب اسلامی تبدیل شد و انتشار همان کتاب‌ها را ادامه داد.

دایره‌المعارف فارسی و مصائب آن

یکی از کارهای مهم همایون صنعتی‌زاده انتشار دایره‌المعارف فارسی بود که ایده‌اش در انتشارات فرانکلین به ذهنش رسید. او فکر کرده بود که جامعه ایرانی به یک مرجع اطلاعات عمومی احتیاج دارد. در طول نوشتن این دایره‌المعارف مشکلات زیادی به وجود آمد. یکی از آن‌ها این بود که الگویی برای دایره‌المعارف نبود. و نیز صنعتی‌زاده مجبور شد همه هزینه را بدون این که به کسی بگوید از فرانکلین بدهد.

کتابی که در سه جلد بدون آن که نامی از صنعتی‌زاده باشد منتشر شد؛ دایره‌المعارفی که به عنوان یکی از مراجع مهم بعد از اتفاقات طولانی به انتشارات امیرکبیر سپرده شد تا همچنان منتشر شود.

فعالیت‌های پایان عمر و فوت صنعتی‌زاده 

از دو سه سال قبل از انقلاب، او معتقد بود که کار حکومت تمام است. خود را از مشاغل دولتی کنار کشیده بود و در لالهزار کرمان، در ملک پدریاش، به کشت گل مشغول شده بود. شعر می‌گفت و گل می‌کاشت و گلاب می‌گرفت. در زندگی او همواره بیش از هر چیز به دو کار مشغول بود، کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان.

اما صنعتی‌زاده بعد از انقلاب مدتی را در زندان سپری کرد. او در سال‌های آخر به تحقیق در متن‌های مربوط به گاه‌شماری و نجوم و آیین‌های ایران باستان روآورده بود.

وی در روز چهارشنبه، ۴ شهریور ۱۳۸۸ پس از یک دوره بیماری در سن ۸۴ سالگی در کرمان درگذشت.

این کتاب ۲۷۲ صفحه ای در سال ۱۳۹۵ منتشر شد و تاکنون ۵ نوبت به چاپ رسیده است.

این کتاب که توسط انتشارات ققنوس منتشر شده شامل بخش هایی نظیر «از کودکی تا فرانکلین»،«‌چاپ کتاب های درسی افغانستان» و «مبارزه با بی سوادی» است.

۷۱۳۵/۶۰۲۶/

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.