آری در قفس بودند اما همواره آرزوی بازگشت به آشیانه را در سر داشتند؛ لحظه ای وجود نداشت که شوق دیدار یار در دلشان موج نزند. ناخواسته مهاجرت کرده بودند و بال هایشان بر اثر ظلم صیاد زخمی شده بود.
آزادگان سرفراز پرستوهایی هستند که عشق به وطن و هموطنان خود را با سینه ای سوخته به اثبات رساندند؛ همان هایی که جوانی دیروز خود را به پای جوانان امروز فدا کردند.
مجال گفت و گو با یکی از این سروقامتان فرصتی برای یادآوری عشق یک عاشق به وطن است؛ یوسف رحیمی متولد 1342 در ارومیه بوده، کارشناس روابط عمومی و دانشجوی کارشناسی ارشد مدیریت دولتی و منابع انسانی است.
این خبرنگار پیشکسوت از سال 1370 شمسی همکاری خود با ایرنای آذربایجان غربی را شروع کرده و نماینده آزادگان در 'شرکت خودکفایی آزادگان' و 'موسسه فرهنگی پیام آزادگان' و از 9 سال پیش، مشاور مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران آذربایجان غربی در امور آزادگان بوده است.
رحیمی، ریاست هیات ورزشی جانبازان و معلولان ارومیه و ریاست انجمن خبرنگاران آذربایجان غربی در چندین دوره مختلف را در کارنامه دارد.
وی در پاسخ به اولین سوالم که 'اسارت' چه تصویری در ذهن وی منعکس می کند، گفت: با شنیدن کلمه اسارت زجر، فشار جسمی و روحی و فلاکت به ذهنم خطور می کند؛ دورانی که از هر لحاظ سخت و دنیا بر سرم خراب شده بود.
وی درباره نحوه اعزام به جنگ آه کشان بیان کرد: یک سال به اعزامم به دوران سربازی مانده بود. به عنوان نیروی بسیج راهی جبهه های حق علیه باطل شدم. بعد از یک سال جنگ و تجربه عملیات های مختلفی چون بیت المقدس، رمضان و محرم در عملیات والفجر 2 در دهلرانِ ایلام و در بیستم فرودین سال 1362 اسیر شدم.
این آزاده درباره صحنه اسیر شدن خود و همرزمانش نیز افزود: حمله های ایزایی قبل از حمله اصلی را برای مشغول کردن دشمن انجام دادیم. تا آخرین فشنگ دفاع کردیم اما قسمت این بود به علت کمبود مهمات به اسارت دربیاییم.
وی با اشاره به اینکه در دوران جنگ تیربارچی بود، افزود: وقتی فهمیدیم ممکن است اسیر شویم اسلحه های خود را در کانالی خاک کردیم و به منطقه گود دیگری سینه خیز رفتیم تا از اصابت تیر در امان باشیم.
وی بیان کرد: در لحظه اسارت که حوالی ساعت 9 صبح بود و آفتاب به شدت می تابید، دشمن ما را محاصره کرد. با درآمدن از گود دست های خود را بلند کردیم. دست هایمان را با سیم از پشت بستند.
وی که چهره اش با بازگو کردن خاطرات آن دوره برافروخته شده بود، ادامه داد: نخستین پذیرایی نیروهای بعثی از من، فرود آوردن ضربه ای با پوتین به بینی ام بود که بر اثر آن بینی ام شکست.
رحیمی با بیان اینکه ' از من به زبان عربی پرسیدند که آیا از پاسداران خمینی هستم یا نه؟' گفت: من به این سوال به اشتباه جواب مثبت دادم در حالی که تصور می کردم پرسیدند آیا از سربازان خمینی هستم یا نه.
وی با اشاره به اینکه نیروهای عراقی به کلمه پاسدار حساس بودند، افزود: حساسیت آنان به این مسئله باعث شد سه ماه من و چند نفر را در استخبارات بغداد نگه دارند؛ در آن مکان گوشت تنم ریخت چون در اتاق لوزی شکلی محبوس شدیم که به سختی می توانستیم پاهای خود را در آنجا دراز کنیم!
وی اضافه کرد: آن مکان بقدری کثیف بود که شرح اش چندش آور و از حوصله خارج است؛ وضعیت تغذیه و بهداشت نیز در بدترین وضعیت ممکن بود.
این آزاده بیان کرد: بعد از سه ماه به اردوگاه موصل یک رفتیم و دو و نیم سال از عمرم در آن مکان مخوف گذشت.
به گفته 'رحیمی'، عراقی ها چهار اردوگاه داشتند که با فاصله ای از هم احداث شده بود؛ نزدیک به 2 هزار نفر در هر یک از اردوگاه های یک، 2 و سه جا گرفته بودند اما ظرفیت اردوگاه زیر 800 نفر بود.
وی افزود: پس از 2.5 سال اسارت در اردوگاه موصل یک، به موصل چهار که به موصل کوچک هم معروف بود، منتقل شدیم و کمتر از هشت ماه از اساراتم در آن مکان گذشت.
وی اضافه کرد: موصل یک، موصل چهار، موصل سه، موصل 2 و در نهایت موصل سه اردوگاه هایی بود که به ترتیب دوران اسارتم در آنها گذشت.
وی درباره فعالیت های حجت‌الاسلام و المسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی که در دوران اسارت سید آزادگان لقب گرفت نیز گفت: بعد از حدود یک سال و هشت ماه ابوترابی را به اردوگاه موصل یک آوردند و نعمت بزرگ خداوند به اسرا عنایت شد.
رحیمی با اشاره به اینکه قبل از ورود سیدآزادگان نمازهای جماعت در اردوگاه ها برپا می شد، افزود: سیدآزادگان بر برپایی نمازهای جماعت تاکید بیشتری داشت اما وی را نیز به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند و یک هفته در بیمارستان بستری شد.
وی با اشاره به اینکه سیدآزادگان بر تقویت روحیه اسرا با تکیه بر کلام معروف 'پاک باشید و خدمتگزار' تاکید می کرد، افزود: مرحوم ابوترابی پس از آن ماجرا، اسرا را به حفظ جسم سالم در سایه اقامه نماز بصورت فرادی توصیه کرد.
وی ادامه داد: اسرا وقتی شکنجه شدن هم بندهای خود را می دیدند از خودگذشتگی می کردند و خود را در مقابل شکنجه گران می انداختند تا دوستانشان کمتر مرتکب فشار جسمی و روحی شوند.
وی درباره فشارهای روحی که بر آنان در دوران اسارت وارد شد نیز گفت: نیروهای سنگدل عراقی همواره با این تهدید که 'آزادی در انتظار شما نیست' روحیه اسرای ایرانی را تضعیف و تحمل دوران اسارت را سخت تر می کردند.
این آزاده افزود: هر 6 ماه یکبار صلیب سرخ می آمد و کاغذ مخصوصی می داد تا به خانواده خود چند سطری نامه بنویسم و سالی یکبار نامه های ارسال شده از ایران را به دست ما می رساند.
رحیمی در پاسخ به این پرسش که ' کدام روز از دوران اسارت فرامش نشدنی بود؟' نیز گفت: روزی که امام خمینی (ره) فوت کرد، خبر آن در بلندگوها پخش شد. اسرا تا 40 روز در شوک قرار داشتند و به عزاداری می پرداختند.
وی افزود: عراقی ها دچار هراس شده بودند و با اسرا کاری نداشتند. اسرا نیز از نحوه درگذشت امام و رهبر بعدی نگرانی داشتند که با انتخاب آیت الله خامنه ای قلب هایشان آرام گرفت.
وی با بیان این خاطره که در موصل یک، یکی از نیروهای عراقی اسرا را بر اثر اذیت جان به لب کرده بود، گفت: از شدت ناراحتی مشتی به او زدم و باعث شد مرا به موصل کوچک ببرند. اسم من بعد از آن مشت بد در رفت و فشارها بر من بیشتر شد.
وی با بیان یک خاطره دیگر نیز گفت: یک رادیو در اردوگاه ما وجود داشت که دزدکی از طریق آن به اخبار گوش می کردیم و چکیده اخبار را به اردوگاه های دیگر نیز منتقل و سپس رادیو را چند تیکه کرده و در مکان های مختلفی پنهان می کردیم.
وی درباره یکی از صحنه های فراموش نشدنی دوران اسارت نیز گفت: درست در روزی که هم بندهای مرا آزاد شدند، 10 نفر از ما را آزاد نکردند! نزدیک به هشت سال در اسارت بودم اما آن یک روز با همه آن مدت های پیشین برابری کرد.
وی در توصیف آن حال و هوا افزود: اردوگاه با رفتن هم بندهایم به مکانی بی در و پیکر تبدیل کرده بود که بر جان آدمی وحشت می انداخت.
وی اضافه کرد: من به همراه مابقی اسرا از طریق قطار از خاک عراق به سمت مرز حرکت می کردیم که همان نیروی عراقی که وی را با مشت زده بودم درصدد آزارم برآمد.
وی ادامه داد: وقتی او را دیدم سرم را پایین انداختم اما او از من خواست برخیزم و سیلی محکمی به گوشم زد. برق از چشمانم پرید و با سر به زمین خوردم.
رحیمی آهی کشید و گفت: در شرف آزادی بودیم و بر اثر آن سیلی اشک در چشمانم حلقه زد. در دل گفتم این ددمنشان در لحظه آزادی نیز به اسرا رحم نمی کنند.
این آزاده در حالی که با صحبت درباره لحظه ورود به وطن چشمانش برق می زد، گفت: از مرز خسروی که وارد خاک ایران شدیم، مبادله نیروها شروع شد. بچه های ایران را در طرف دیگر می دیدیم و شوق در آغوش گرفتن آنان در وجودمان سرازیر شده بود.
رحیمی افزود: در آن لحظه یک سیم خاردار تنها مانع بین عراق و ایران بود. نفس ها در سینه ها حبس شده و موهای بدنمان سیخ شده بود. سیم خاردار را که عبور کردیم و پا روی خاک وطن گذاشتیم، اسیری پیدا نمی شد که خاک را بر سرو صورتش نریزد و بوسه بر خاک وطن نزند!
آری برای دقایقی تنها مانع بین پرستوهای عاشق و آشیانه درب آهنی یک قفس بود؛ درب که گشوده شد شوق دیدار مام وطن با بوسه هم تسکین نمی یافت. پرستوها پس از کوچی تحمیلی در لحظه ای ماندگار بال های خود را به خاک خانه و آشیانه خود می مالیدند و هجران چندین ساله را با بارش باران چشمان خود بر خاک سرزمین شان آرام می کردند.
بیست و ششم مرداد سال 1369 بود و پرستوها بازگشته بودند؛ همچنان عاشق و همچنان وفادار.
7129/3072
گزارش از: توحید محمودپور
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.