به مناسبت سالگرد شهادت کاظم اخوان
روایت یک عکس
از خرمشهر تا اهواز، من پشت به عراقیها، خیره به جاده، رانندگی میکردم و کاظم در تاریکی شب، زل زده بود به بیچارههایی که از غافلگیری امروز هنوز گیج و منگ بودند.
از خرمشهر تا اهواز، من پشت به عراقیها، خیره به جاده، رانندگی میکردم و کاظم در تاریکی شب، زل زده بود به بیچارههایی که از غافلگیری امروز هنوز گیج و منگ بودند.
مهربانی اش همه بچه های تحت فرماندهی اش را در بر می گرفت و برایش فرقی نمی کرد که او کادر باشد یا نیروی بسیجی، خواهر باشد یا برادر همه و همه به یک میزان از لطف و مهربانی اش بهره می بردند.
حرف هایش منطقی بود و به دل همه نشست و آنها را متأثر کرد و نیتش را فهمیدند، آنگاه محسن را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و...