جی پلاس؛

بروجردی؛ فرمانده ای که درس جنگ نیاموخته بود

کنجکاو شده بودم که بدانم او کیست. وقتی قیافه اش را دیدم شناختمش؛ شهید بروجردی بود. فریاد کشیدم؛ حاج آقا! حاج آقا ! بخواب روی زمین؛ دارند می زنند.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، در کتاب فرمانده سرزمین قلب ها که به خاطرات سردار شهید محمد بروجردی پرداخته، اینگونه آورده است:

 

روی پل فلزی سردشت بودیم که با ضد انقلاب درگیر شدیم. با ماشین رسیده بودیم روی پل که صدای تیراندازی بلند شد؛ فکر کردیم ضد انقلاب کمین زده است. چهار نفر بودیم؛ از ماشین پیاده شدیم و پناه گرفتیم. سلاح هایمان را آماده کردیم و منتظر شدیم که درگیر شویم.

 

دور و بر ماشین و اطراف را برانداز کردیم؛ خبری از ضد انقلاب نبود. به نظرم رسید خوب استتار کرده اند و ما نمی توانیم آنها را ببینیم؛ ولی همچنان صدای تیراندازی می آمد.

 

گیج شده بودم؛ هر جا را نگاه می کردم کسی را نمی دیدم. هر آن منتظر بودم که از پناهگاه هایشان خارج شوند و حمله کنند، یا این که از همان جا ما را با تیر بزنند.

 

سَرَم را به این طرف و آن طرف می چرخاندم تا اثری از آنان بیابم. هر جا می گشتم، خبری نبود. داشتم عصبانی می شدم. بچه های دیگر که همراهم بودند، هر چه چشم می گرداندند کسی را نمی یافتند. ترس برم داشته بود؛ هر لحظه منتظر بودم که رگبار گلوله تنم را سوراخ سوراخ کند.

 

انتظار کشنده ای بود؛ آدمی نمی دانست چند لحظه بعد چه بلایی به سرش خواهد آمد. توی این فکرها بودم که صدای ماشینی را شنیدم؛ صدا از پشت سر می آمد. فکر کردم شاید ماشین گروهکها باشد. رفتم توی فکر، که نکند ما را اسیر کنند؟!

می دانستم اگر دست آنها بیفتیم، چه بلایی سرمان خواهد آمد.

 

ماشین هر لحظه نزدیکتر می شد. وقتی نزدیکتر رسید، متوجه شدم ماشین بچه های خودی است. ماشین ایستاد و راننده پیاده شد. صدای تیراندازی همچنان می آمد.

 

کنجکاو شده بودم که بدانم او کیست. وقتی قیافه اش را دیدم شناختمش؛ بروجردی بود. فریاد کشیدم؛ «حاج آقا! حاج آقا ! بخواب روی زمین؛ دارند می زنند.»

 

در حالی که دنبال ضد انقلابها می گشت، سرش را به این طرف و آن طرف چرخاند. پرسید: «کو؟ کجا هستند؟ از کجا می زنند؟»

 

ترسیده بودیم و نشسته بودیم روی زمین. بروجردی همچنان ایستاده بود و داشت دنبال آنها می گشت. مرا صدا زد و گفت: «بیا این جا!«

هراسان جلو رفتم. گفت: «سر پا بایست.«

 

پرسان نگاهش کردم. در حالی که تبسمی روی لبهایش نقش می بست، گفت: «به صدای فشنگها خوب گوش کن! فشنگها فاصله اش با این جا خیلی زیاد است. اگر فشنگ از فاصله نزدیک شلیک شود، صدای کر کننده ای دارد و اگر از فاصله دور باشد، صدایش مثل صدای زنبور است.»

 

بعد در حالی که لبخند می زد، دستم را گرفت و از زمین بلند کرد. وقتی سر پا ایستادم و مطمئن شدم که خبری نیست، نفس راحتی کشیدم. به بچه های دیگر هم گفتم که بلند شوند. آنها هم بلند شدند و ایستادند.

 

او خداحافظی کرد و رفت طرف ماشین. از خودم خجالت می کشیدم؛ بی خودی فکر کرده بودم درگیر کمین شده ایم.

 

بروجردی سوار ماشین شد و رفت طرف دیگر پل. وقتی که می رفت، رفتم توی فکر. او نه به دانشکده جنگی رفته و نه این دوره های مخصوص را دیده بود؛ چطور او که قبلاً درگیر جنگی نشده بود، تا از تجربه های آن استفاده کند، این همه راجع به جنگ، علم و آگاهی داشت؟!

 

بعد از آن واقعه، هر وقت صدای شلیک تفنگ می شنیدم، یاد او می افتادم؛ به صدا خوب گوش می دادم تا بتوانم تشخیص بدهم فاصله آن با ما چه قدر است.

 

موقعی که در کمین می افتادیم یا درگیری روی ارتفاعات، با شنیدن صدای فشنگ به بچه ها می گفتم که محل شلیک به ما نزدیک است یا دور. و در جواب پرسش بچه ها که می پرسیدند: «از کجا می دانی؟» می گفتم: «بروجردی در کمین فلان جا به من این مطلب را گفت.»

بروجردی خیلی چیزها داشت که باید از او یاد می گرفتیم. او یک استاد بود.

 

برشی از کتاب خاطرات شهید محمد بروجردی؛ فرمانده سرزمین قلب ها؛ راوی: برادر حیدری

 

دیدگاه تان را بنویسید