چند روزی همقدم با شهید زین الدین_۴

فرمانده لشکری که مهمات بار می زد!

بچه های لشکر شهید زین الدین دو روز تمام جنگیده بودند و خستگی توانشان را گرفته بود. روز سوم بود که پاتک دشمن شروع شد... چند نفری از بچه های تدارکات از فرط خستگی داخل یک سنگر به خواب رفته بودند که یک نفر فریاد زد عراق پاتک زده...

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: در عملیات خیبر قرار بود دو گردان خط را بشکنند که موفق نشدند. پس از آن آقامهدی به گردانی از بچه های خمین دستور حمله داد. ما با بچه های آن گردان خط را شکستیم. وقتی به جزیره مجنون رسیدیم، من با بی سیم تماس گرفتم. آقا مهدی پشت خط بود؛ گفتم: ما در جزیره هستیم.

باور نکرد.

گفتم: به خدا در جزیره هستیم.

گفت: پس همین طور ادامه دهید بروید پل مابین جزیره شمالی و جنوبی را هم بگیرید وگرنه زحمتتان هدر می رود.

ما رفتیم، آنجا را هم گرفتیم. جنگ به جزیره جنوبی کشیده شد. آقا مهدی هم آمد، اوضاع را از نزدیک زیر نظر گرفت...

بچه ها دو روز تمام جنگیده بودند. خستگی توان همه را گرفته بود. روز سوم پاتک های شکننده دشمن شروع شد. چون گردان های دیگر به اهدافشان نرسیده بودند فشار زیادی روی بچه های ما می آمد. در تمام این مدت هم فقط یک گردان تداکارتی توانسته بود با یک دستگاه تویوتا به دادمان برسد. تدارکات کل لشکر همین تویوتا بود و یک ماشین غنیمتی دیگر که مدام بین عقبه و خط می رفتند و می آمدند. دشمن هم مرتب آتش می ریخت رو سرمان.

در یکی از همین شب ها من و چند تا از بچه های تدارکات خوابیده بودم توی یک سنگر. آن قدر خسته بودیم که حتی حال و حوصله خودمان را هم نداشتیم. ناگهان یک نفر سراسیمه دوید توی سنگر، هیجان زده گفت: بچه ها عراق پاتک کرده، نیروها مهمات می خواهند.

بچه ها چشمشان گرم شده بود. بی حوصله بودند. یکی گفت: بابا برو پی کارت.

من تو عالم خواب و بیداری بودم. صدا به نظرم آشنا آمد. چیزی نگذشت که باز همان صدا توی سنگر پیچید: بچه ها مهمات نیست. خط خالیست.

یکی از تدارکاتی ها توپید بهش: مگر نگفتم برو بیرون! برو به دیگری بگو.

باز همان صدا آمد: بچه ها من آقا مهدی ام، غریبه نیستم.

انگار که سنگر روی سرم فرود آمده باشد، سراپای وجودم لرزید بچه های دگیر هم شاید همین حالت را پیدا کردند. آنچنان غریبه این حرف را زد که من هر وقت یادش می افتم، دلم آتش می گیرد از خجالت رویمان نمی شد توی چشم آقا مهدی نگاه کنیم. او با همان حالت مظلومانه گفت: می دانم خسته اید! پس من مهمات را بار می زنم، شما ببرید خط خالی کنید.

همین که از در سنگر رفت بیرون، همه یکباره بلند شدیم، دستپاچه و ناراحت. حالا از شرم نه کسی روی بیرون زدن از سنگر را داشت نه روی ماندن را. یکی از بچه ها نگاه کرد بیرون، بعد دوید طرف ما. هیجان زده بود. گفت: بچه ها آقا مهدی دارد مهمات بار می زند.

دیگر طاقت نیاوردم. دویدم طرف ماشین، شروع کردم با آقا مهدی جعبه های مهمات را بلند کنم. بچه های دیگر هم آمدند.

در تمام مدت بارگیری هیچ کس از خجالت لام تا کام چیزی نگفت. راننده هم از بغل ماشین آهسته رفت، نشست پشت فرمان. همه که سوار شدند، آقا مهدی با مهربانی خاصی گفت: ببرید گردان سیدالشهدا(س) همان گردان خودتان.

لحظه ای بعد ماشین زوزه ای کشید و سیاهی چون دهانی دریده ما را بلعید.  

 

برشی از کتاب افلاکی خاکی؛ ص 57-59؛ خاطره به نقل از علی حاجی زاده.

دیدگاه تان را بنویسید