استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران که بیشتر به تحلیل های سیاسی و جدیش مشهور است، در مطلب طنزی ماجرای آشپزی اش را روایت کرده است که خواندنی است.

به گزارش جماران صادق زیبا کلام در اینستاگرام خود نوشت: مدتی بود می‌خواستم برای عمله بنا که دارن تو باغمون، تو میگون کار می‌کنن غذا درست کنم. امروز من و میرزا دختر کوچکم(اسمش لیلا است اما من به یاد مرحوم آمیز جواد تبریزی، میرزا صداش می‌کنم) تنها بودیم. او معمولاً نزدیک ۱۲بلند میشه و دیدم فرصت عالی هست. خانمم اگه باشه نمیشه چون میگه آشپزخونه را کثیف می‌کنم و نمی‌ذاره؛ یعنی انقدر اخم میکنه که عطای آشپزی رو به لقاش می‌بخشم. صبح زود رفتم یک مرغ تازه خریدم و گفتم برام ۸‌تکه‌اش کرد و برایشان چلومرغ درست کردم. البته از ساعت نزدیک ۹صبح توی آشپزخانه بودم. فقط دو تا مصاحبه داشتم با فرارو و روزنامه شرق در خصوص هفته دولت و اینکه چرا حکم دکتر نجفی رو نمیزنن؟ خانم توکلی هم از دانشکده تماس گرفتند و گفتند تا امروز صبح ۶۵نفر درس تاریخ تحولات شما را گرفته‌اند خیلی زیاد شده و دکتر آقایی(معاون آموزشی دانشکده) گفتند با اجازه شما لیست را دیگه ببندیم؟ گفتم نه. من تازه خودم می‌خوام بیام دانشکده و مثل مسافرکش‌ها داد بزنم «تحولات استاد زیباکلام» دو نفر! نگذاشتم لیست رو ببندند. من البته خداییش آدم زورگویی نیستم. اساتید دیگر معمولاً برای کلاس‌های دکترا یا فوق‌لیسانسشان خون بپا می‌کنند اگر نداشته باشن؛ اما من مدت‌هاست کلاس دکترا نگرفته‌ام و فوق راهم با اکراه قبول می‌کنم؛ اما وای به روزی که کلاس لیسانسم را انگولک کنند. اون روی سگم‌ بالا میاد و دانشکده رو به هم می‌ریزم.

اما از چلومرغی که برای اوس عزتِ بنا و عمله‌هاش درست کردم براتون بگم. یک عکس از ظرف‌های خالیشون بعد از نهار گرفتم. «رنگ رخساره گواهی دهد از سر درون»؛ یعنی حتی یک‌ذره واسه نهار میرزا نموند. اوس عزت ازم پرسید «دکتر مرغو با چی درست کرده بودی؟» چقدر خدا رحم کرد به خانم اوس عزت که من زن نشدم والا فکر کنم اوس عزت به این سادگی‌ها دست از سرم برنمی‌داشت. بگذریم.

آشپزی امروزم را به عشق خواهرم، زهره، کردم که یکی از تفریحاتش غذا درست کردن برای نگهبان‌های مجتمع‌شون بود. خیلی از خانم‌ها معمولاً روزشون رو با این پرسش فلسفی- معرفتی- تاریخی شروع می‌کنن که«چی بپوشن؟»؛ اما خواهرم قبل از اینکه از خونشون در نیاوران راه بیفته به سمت دانشکده علوم تربیتی توی گیشا، از اهالی خونه که به‌سرعت داشتن می‌رفتن به سروقت کار و زندگیشون می‌پرسید «امروز واسه نگهبانا چی درست کنم؟» چقدر نگاه و صورت پرویز، همسرش، که معمولاً هم دیرش شده بود نورانی، خندان و رؤیایی می‌شد وقتی خواهرم تو پاشنه درب آپارتمان که او باعجله داشت از آن خارج می‌شد، ازش می‌پرسید «پرویز نگفتی امروز واسه نگهبانا چی بذارم؟»

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.