به گزارش جماران؛ حسام الدین مطهری، نویسنده، در یادداشتی نوشت:

«برای کسانی که احتمالاً فکر می‌کنند نویسنده آدم ویژه‌ای است، خاطره‌ای دارم. این نوشته دربارۀ تعامل مخاطب با نویسنده است، هرچند ظاهرش اینطور نباشد.

شانزده هفده ساله بودم که «منِ او» را خواندم. یکی از رفقایم که چند سال است جلای وطن کرده گفت رضا امیرخانی را می‌شناسی؟ و بعد کمی دربارۀ امیرخانی گفت و شاخک‌های نوجوانِ پرشورِ ماجراجو را حساس کرد.

کمی که گذشت رفتم کتابفروشی و من او را خریدم. یادم است زمستان بود. یک هفتۀ زمستانی طول کشید تا خواندم و ماه‌ها زندگی‌اش کردم. حظِ محض بود. از آن روز، مثلِ جویندگانِ طلا که به یک تکه سنگ راضی نمی‌شوند و دنبال معدن می‌گردند، کک به تنبانم افتاد امیرخانی را پیدا کنم.

خیلی اتفاقی مستندی دیدم که امیرخانی تویش دربارۀ مهاجرت مغزها (چه‌عنوان مضحکی) حرف می‌زد. زیر عنوانش نوشته بود «نویسنده و سردبیر سایت لوح». آن روزها سایت، سایت بود، هنوز اینقدر بی‌آبرو نشده بود که هر ننه‌قمری سایت بزند.

لوح را جستجو کردم و یافتم و هی خواندم و هی خواندم. بعد ایمیل زدم. بعد یک روز دیدم در بخش «خارج از لوح» یکی از مشق‌های داستان‌نویسی‌ام (که کمی بعدترش در مسابقه‌ای با داوری حسین فتاحی سه سکۀ طلا عایدم کرد و اولین و تنها جایزۀ گندۀ عمرم بود و بوده) را لینک کرده. شکفتم. ایمیل زدم به سایت و پرسیدم آن لینک‌ها را خود امیرخانی انتخاب می‌کند؟ جواب گرفتم که بله.

جسارت پیدا کردم امیرخانی را ببینم. تعامل مخاطب با نویسنده نرم‌نرم گرمتر شد. ایمیل زدم می‌خواهم مستقیم به آقای امیرخانی ایمیل بزنم. ایمیل دادند. ایمیل فرستادم. جواب داد. دوباره. دوباره. دوباره. و عاقبت کار از ایمیل به تلفن حوزه هنری و بعد یک ملاقات در سال ۸۴ (آن وقت‌ها ۱۷-۱۸ سالم بود) و بعد تلفن دفتر شخصی و بعد شمارۀ موبایل و بعد خیلی اتفاق‌ها و دوستی‌ها و محبت‌ها و دعواهای ناجور کشید.

آن روزها امیرخانی بتِ من بود. هنوز اولین ملاقات‌مان را به‌یاد دارم. به‌نظرم مردی را می‌دیدم که می‌خواهم شبیه‌اش باشم. دیدن آن نویسنده برای نوجوانِ شهرستانی که شیفتۀ نوشتن بود، به‌قدرِ مکاشفه‌ای ناگهانی ژرف و پر از احساسات صادقانه بود. لابد امیرخانی از این جوانک‌ها زیاد می‌دید.

شش سال بعد، نوشتنِ اولین رمانم را تمام کردم. یکهو پریدم شش سال بعد؟ بله. برای آنکه آن شش سال اگرچه پر از جزئیات سرنوشت‌ساز است، اما همه‌شان در یک جمله خلاصه می‌شود: هم دامانِ امیرخانی از نوچه‌پروری پاکیزه بود، هم من آنقدر کله‌شق بودم که زیر بلیط هیچ احدی -از جمله او- نمی‌رفتم.

نوجوانی که در آغاز آشنایی با امیرخانی زور می‌زد نثرش را شبیه او کند، پیش‌تر از نوشتن اولین رمانش (نه از این رمان الکی‌های ۱۵۰ صفحه‌ای، بلکه ۵۶۰ صفحه)، از زیر خیمۀ امیرخانی بیرون زده بود. دیگر نه نثرش، نه فکرش، نه آمال و آرزوهایش، نه نوع نگاهش به ادبیات، کپی نبود.

پیش‌تر گفته‌ام امیرخانی به نسلِ من جسارتِ نوشتن داد. امثال من جسارت نوشتن را مدیون او هستیم. این برکتی بود از تعامل مخاطب با نویسنده که به ظرفیت آن مخاطب برمی‌گشت. برخی هنوز که هنوز است نتوانسته‌اند از کپی‌بودن خلاص شوند. خوشحالم که در مرداب نماندم و راه خودم را پیش گرفتم.

در طول کمتر از چهار سال، رابطه‌ام با رضا از حالتِ یک هوادارِ مفتون، نخست به مخاطب، بعد به منتقد و بعد به هم‌قطار و خواننده‌ای صادق دگرگون شد. امروز خیلی راحت می‌نویسم «رهش را خواندم، داستان نبود، شخصیت نداشت، نه زنِ داستان، نه پسربچه، نه علا، هیچ‌کدام شخصیت نبودند، اثر ضعف تألیف دارد، اثر انتقام‌جویی است، اثر متأثر از درگیری روزانۀ نویسنده با اخبار و شایعه‌ها است» و نه باکی‌ام هست، نه حب و بغضی پشتِ حرفم دارم.

هرقدر تعاملم با رضا جلوتر رفت و انواعِ محبت‌ها، نظرخواهی‌ها، تلفن قطع‌کردن‌ها، دعواها، سرسنگینی‌های گذرا و… در این وسط پیش آمد، برایم درس بود. مواجهه با رضا به من آموخت او آدم است.

نه طبقه‌اش، نه تفکر سیاسی‌اش، نه ریشِ گاه بلند و گاه کوتاهش، نه پیرهنِ قبلاً یقه‌بازش، نه کتِ اسپورتِ این روزهایش، هیچکدام مسئلۀ من نیست. مسئلۀ من مواجه با اثر او است و سلام و علیک و حرمتِ نان و نمکِ بیسکوئیت‌های رژیمی و چای و قهوۀ دفترش.

نه خداست، نه معصوم، نه متعلق به فلان طیف، نه نقطۀ آمالِ آرزوهای احدی (حتی اگر اولاد آدم هم حس کند پدرش نقطۀ آمالش است خطا رفته)، نه شخصیتی که می‌بایست مفتون و شیفته‌اش باشم. حقوقی برابر هم داشتیم.

چرا این همه را گفتم؟ نه رضا نیازی به صدآفرین گرفتن از من دارد، نه من تملق بلدم. این‌ها را اصلاً برای خودم و رضا ننوشتم. برود داستانش را بنویسد. من هم بروم داستانم را بنویسم. کاری به هم نداریم.

این‌ها را برای تو می‌نویسم که فکر می‌کنی فلان نویسندۀ کوچک یا بزرگ عددی است. برای تو نوشتم که مفتونی. پیش‌تر گفته بودم نویسنده مخاطب دارد نه هوادار. باز هم تکرارش می‌کنم.

اگر می‌خواهی مخاطب باشی، باید مدام تردید کنی، نترسی، آنقدر آزاده باشی که حرمت‌شناسانه برابر نوشتۀ اشتباه نویسنده بایستی و بگویی اشتباه گفتی، بد نوشتی.

برخی به این قلم محبت دارند، گاهی چیزهایی می‌گویند که حقیقتاً شأنیتش را ندارم. به صورتشان خاک می‌پاشم با این نوشته. بروید پی کارتان. بروید و ببینید که قورقورِ قورباغه از خلوتی شهر است نه از خوش‌آوازی‌اش.

بروید آدم‌حسابی‌ها را پیدا کنید. آدم‌حسابی‌ها کم‌حرف‌اند، گم‌اند، لای این شلوغ‌بازی‌های اینستاگرامی و تلگرامی نمی‌لولند. در بحر تفکر و تحیرند. سر و صدا ندارند. پیداکردن‌شان سخت است. از خدا توفیق بخواهیم تا پیدای‌شان کنیم. مبادا گولِ بازی ناشران و فیس‌بوک‌بازان را بخوریم، مبادا گول بخوریم…»

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
1 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.