برای ما، از خمینی (ره) بگو!

ققنوس وار، چنان اوج گرفتی، که حتی درخت زیر پایت، پروازت را احساس نکرد.

چنان پریدی که شاخه ها و برگ ها، حتی صدای بال تو را نشنیدند، چنان غافل گیرمان کردی که فقط پروازت را، در پهنای آسمان ها، که به سوی معبودت میشتافتی، با حسرت نظاره کردیم.

 هرگز باورمان نمی شد، ما را ترک کنی و چونان پرندگان سبک بال و فرشتگان مقرب، آسمان ها را در نوردی و بدون وداع با ملتی که تورا نه بروی دست ها که با قلب هایشان تشیع کردند، به ملکوت اعلی پا گذاری.

با ماسخن بگو تو برکدامین عشق از خود بی خود شدی و این چنین پرواز کردی؟ کدام باغ بهشتی را به تو نمایا ندند، که لحظه ای صبر را در این دنیا، بر خود، جائز ندانستی؟

ای یوسف خمینی (ره)، در این سالیان طولانی، بر تو چه گذشت؟ چگونه صبر را معنی کردی؟ صبر با تو زندگی کرد، و از تو صبوری آموخت و تحمل از تحمل تو کلافه و بی طاقت شد. تو مصداق صبر ایوب بودی و صبر ایوب را در این روزگار کم صبری ها و بی تحملی ها، معنا بخشیدی .

ای یوسف خمینی (ره)، با چاه های عمیقی که برادران نا اهلت، پیش پایت کندند تا تو را در آن افکنند چه کردی؟ چگونه راه نجات را یافتی؟ بگو به ما در آن چاه های عمیق تهمت، تخریب، تحریف، تحریم، افترا، توهین، دروغ، دشنام و ... چه رازو نیازی و چه زمزمه هایی با معبود و معشوق خود داشتی که این چنین عزیزت داشت؟

ای یوسف خمینی (ره)، یوسف یعقوب را، برادران نااهلش، فقط در یک چاه انداختند ولی برادران تو!! هر روز چاهی برایت کندند و به خیال خود هرروز تو را در چاهی افکندند و در کوی و برزن فریاد بر آوردند که یوسف خمینی را گرگ درید!!

حاشاوکلا که امت خمینی باور کرده و روی از تو برگردانده باشند...

ای یوسف خمینی (ره)، از هر چاهی که به لطف او گذر کردی، برادرانت!! نقشه ای نو در انداختند و تصور کردند، که از چاه بعدی هرگز راه نجاتی برای تو متصور نیست... به گمان خام خود، چاه بعدی بزرگتر، عمیق تر و تاریک تر است و هیچ کس را دیگر یارای نجات تو نخواهد بود...

آنها خدایت را نمی دیدند، و فراموش کرده بودند، غافل از این که، خدایت آن چنان بزرگت آفریده، آن چنان بزرگت خواسته و بزرگت داشته که هیچ چاه تهمت و افترا و تخریب و تحریم و دروغ و دشنام را توان در آغوش کشیدن و پایمال ساختن بزرگی هایت نیست، آنها نمی دانستند چاهی که بدست برادرانت!! حفر شده باشد، با لطف او، توان بلعیدن جسم و روح تو را ندارد...

عجب، تاریخ تکرار می شود: یوسف یعقوب، عزیز مصر... و تو عزیز خمینی (ره). یوسف، عزیز کنعان و تو عزیز ایران.

ای یوسف خمینی (ره)، اینک که از دروازه های قلب های یک امت گذر کردی و در آغوش یعقوبت آرمیدی، برای ما از خمینی بگو.... بگو در نجواهای خود با خمینی از چه می گویی؟

آن جا هم، با یعقوبت، خمینی، از برادرانت!! شکوه و شکایتی نمیکنی؟

برای ما از یعقوبت، از خمینی بگو...                                                                 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.