این جمله مثل پتکی بود که بر ذهنم فرود آمد. شهادت نه عنوانی است که حادثهای ناگهانی به کسی ببخشد، نه امتیازی که با عضویت در نهادی یا پوشیدن لباسی به دست آید. شهادت، لیاقتی است که باید در زندگی روزمره، در ایمان، در صداقت و در عشق به انسانها ریشه داشته باشد.
پایگاه خبری جماران، اپیزود اول – میدان شوش
انقلاب تازه جوانه زده بود؛ باغی که هنوز خار و گل درهم روییده بودند و کسی نمیدانست کدام شاخه میوه خواهد داد و کدام تنها سایهای فریبنده است.
گرما گرم هیاهوی کمیته و کمیتهبازی و هرکس سعی در سنجاق خود به انقلاب و کمیته. در میان آن هیاهو، جوانی با ظاهری فریبنده، ریشهای پرپشت و اورکت کُرهای خاکی از جنوب شهر که گذشتهاش مثل کوچههای تاریک، پر از ردپاهای مشکوک بود و کمیته تنها برای او نقابی بود برای فریب؛ گرگی با لباسی سفید بر تن که دندانهای تیزش زیر لبخند پنهان مانده بود.
خبر آمد میدان شوش انفجار مهیبی رخ داده، و فلانی در میان شهداست. وقتی خبر رسید، پدرم که از زیر و بم زندگی و ادامهی زندگی آن جوان بعد از انقلاب هم باخبر بود، آرام گفت: «اگر چنین آدمی شهید شود، دیگر هیچ شهادتی را نمیتوان باور کرد!!»
ساعتی بعد خبر رسید که در انفجار کور میدان شوش تهران، بمبی که در اصل برای هدف قرار دادن جوانان کمیتهای کار گذاشته شده بود، باعث شهادت 6 نفر شده است. 6 نفر بیگناهی که قربانی خشونت کوردلانه شدند و نامشان در شمار شهیدان انقلاب نشست؛ اما آن جوانِ به ظاهر انقلابی زنده ماند تا همین چند سال پیش هم زنده بود، بیآنکه مرگ بتواند او را به مرتبهای برساند.
پدرم آهی کشید، رو به آسمان نگاه کرد و زیر لب استغفراللهی گفت و خدا را شکر کرد.
---
اپیزود دوم – نیلوفر
سالها گذشت. نامی دیگر بر زبانها افتاد: «نیلوفر قلعهوند». دختری از اصفهان، مربی پیلاتس، آموزگار تن و جان، و الهامبخش شاگردانی که از او تنها ورزش نمیآموختند، بلکه شور زندگی را نیز میگرفتند. هشت سال، با انرژی بیپایان، بدنها را به تعادل و ذهنها را به آرامش دعوت کرد. اما روزی رسید که هیچ تمرینی برای آن آماده نکرده بود؛ ۲۳ خرداد ۱۴۰۴. موشکهای رژیم صهیونیستی، در جنگی کوتاه اما بیرحم، منطقه نوبنیاد تهران را هدف گرفتند. خانهها، خانوادهها، زندگیهای بیگناه… و در میانشان، نیلوفر و پدر و مادرش. سی ساله بود؛ درست در اوج شکوفایی، زمانی که زندگی تازه میخواست میوه دهد. مرگش همچون شمعی بود که ناگهان در طوفان خاموش شود. اما خاموشیاش، نوری دیگر آفرید: شهادت.
---
اپیزود سوم – تصویر و حقیقت
روزنامه اینترنتی «صدای ایران» در هر شماره تصویری از شهیدان بر جلد مینشاند؛ گویی میخواهد یادآوری کند که خون شهیدان مرکب تازهای برای نوشتن تاریخ است. اینبار، تصویر ساده و بیپیرایهی نیلوفر بر جلد نشست؛ تصویری که فاصله داشت با دلخواه فرهنگی برخی گروههای تندرو.
وقتی پدرم آن جلد را دید، سکوت کرد. نگاهش پر از تأمل بود؛ شاید یاد آن وقایع چهل سال پیش افتاده بود. در ذهن من، این تصویر پلی شد میان دو خاطره: جوان به ظاهر انقلابی جنوب شهر که پدرم هرگز خبر شهادتش را باور نکرد و در آخر شهید نشد و نیلوفر که زندگیاش پیش از مرگ سرشار از ایمان به زندگی و عشق به خانواده بود.
یکی نقاب بر چهره داشت، دیگری حقیقت در جان. یکی زنده ماند بیآنکه مرگش مرتبهای بیاورد، دیگری با مرگش پرده از حقیقت وجودش برداشت.
---
اپیزود چهارم – لیاقت شهادت
انتشار تصویر نیلوفر قلعهوند بر جلد این نشریه، تنها یک انتخاب رسانهای نبود؛ به سرعت به گفتوگوی اجتماعی بدل شد. مردم، هر یک با نگاه خود، به آن تصویر واکنش نشان دادند. برخی آن را نشانهی شکستن قالبهای رسمی دانستند، برخی یادآور شدند که شهادت، حقیقتی است فراتر از ظاهر و قالب های این دنیایی و برخی نیز نگاهشان تنها بر ظاهر پوشش ماند، بیآنکه به حقیقت زندگی او بیندیشند.
در جمعی روی گوشی جلد نشریه را به پیری اهل دل نشان دادم و ماجراهای این چند روز را برایش تعریف کردم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت: «شهادت لیاقت میخواهد که من و شما نداریم.»
این جمله مثل پتکی بود که بر ذهنم فرود آمد. شهادت نه عنوانی است که حادثهای ناگهانی به کسی ببخشد، نه امتیازی که با عضویت در نهادی یا پوشیدن لباسی به دست آید. شهادت، لیاقتی است که باید در زندگی روزمره، در ایمان، در صداقت و در عشق به انسانها ریشه داشته باشد.
برای من، این روایت پیوندی شد میان خاطرهی آن انفجار میدان شوش و شهادت نیلوفر در نوبنیاد. یکی نشان داد که مرگ بهتنهایی کافی نیست، و دیگری ثابت کرد که زندگیِ صادقانه میتواند مرگ را به شهادت بدل کند. همانجا فهمیدم که حاج قاسم چه حقیقتی را گفته بود: «تا کسی شهید نبود، شهید نمی شود. شرط شهید شدن، شهید بودن است. اگر امروز بوی شهید از رفتار و اخلاق کسی استشمام شد، شهادت نصیبش می شود. تمام شهدا دارای این مشخصه بودند» و جملهی پیرمرد، همچون آینهای، حقیقت را دوباره پیش چشمم آورد.