در 3 سالگی مادرش را از دست داد بعد از طی دوره ابتدایی و راهنمایی در اوایل نوجوانی به تهران جهت کار و تحصیل مهاجرت نمود و در حین تحصیل در رشته ریاضی فیزیک به صورت شبانه در دبیرستان شهنایی تهران در شرکت رادیو الکتریک ایران نیز مشغول به کار شد
در سال 1350 در تهران در جلسات مذهبی شرکت و در کنار کار در کارخانه و درس شبانه به پخش کتب و نوار های مذهبی
مبادرت می کرد ودر سال 1355 پس از آشنایی با نهضت امام خمینی به تکثیر نوار و اعلامیه حضرت امام اقدام می کرد و
جزو افرادی بود که اولین تظاهرات شبانه را در سال 1357 از مسجد امام حسین (ع) در میدان امام حسین تهران(فوزیه سابق) بعد از سخنرانی عبدالرضا حجازی و حجت الاسلام حسن روحانی و عبدوس به سمت پیچ شمیران شروع و مراکز فساد و فحشا را به آتش کشیدند. شهید سمائی در همان سال ها به خاطر پخش نوار حضرت امام (ره ) و اطلاعیه علیه نظام شاهنشاهی در دبیرستان شبانه محمد طاهر بهادری تهران شناسایی و به برای فرار از دست مامورین ساواک به زادگاهش فیض آباد هجرت کرد و مجدد در اول بهمن 57 به تهران بازگشته و به فعالیت ضد رژیم مشغول شد. با آمدن حضرت امام (ره) و با پیروزی انقلاب در 22 بهمن کمیته مسجد امام رضا (ع) در شرق تهران را با حدود 200 نفر فعال کرده و با گشت زنی و نظم و انضباط آن قسمت از شهر. را بر عهده می گیرند.
همز مان با حمله دشمن بعثی به ایران اسلامی در دومین روز مهر 1359 به خرمشهر عازم و با راهنمایی شهید جهان آرا و
مهندس غرضی اولین خط پدافندی را در دارخوین جاده آبادان به اهواز ایجاد کرده و فعالیت در مسئولیت هایی همچون محور محمدیه ، دار خوین به سمت مسئول اطلاعات سپاه شادگان منصوب و با آموزش مردم عرب منطقه اولین خط تماس را از نیروهای بومی در مقابل صدام فراهم کرد ایشان به مدت 2سال در سپاه خوزستان در اولین عملیات فرماندهی کل بعد از عزل بنی صدر و حصر آبادان ، فتح المب ن و طریق القدس شرکت داشت .
در سال 62 در فیض آباد ازدواج کرده و از سپاه خوزستان به سپاه مشهد انتقالی می گیرد و بعد 4ماه دوباره به جبهه اعزام و درلشکر 5 پیاده نصر واحد اطلاعات عملیات مشغول خدمت می شود و در عملیاتهای والفجر 3، والفجر 4 و خیبر شرکت کرد.
درسال 65 برادر ایشان علی اکبر سمائی در جبهه دار خوین به درجه رفیع شهادت نائل می شود و به همین خاطر به مدت 9ماه به تربت حیدریه منتقل و مسئولیت بسیج شهرستان تربت حیدریه را عهده دار می گردد سردار شهید سمائی از سال 64 تا سال 71 در توپخانه 61 محرم در جنوب و غرب در سمت های فرمانده گردان ، مسئول اطلاعات و عملیات و جانشین ستاد مشغول خدمت بود و با توجه استقرار گروه توپخانه در تربت تا سال 77 در تربت حیدریه ساکن بود و با درخواست سردار شوشتری در سال 77 همراه با نا امنی 4 ساله شرق کشور توسط طالبان و مزدوران سازمان سیا مسئولیت فرماندهی توپخانه لشکر 5نصر را به عهده گرفت. و توان توپخانه را از 1گردان به 6 گردان توپخانه ارتقا داد.
سردار سمایی پس از جنگ تحمیلی مسئولیت هایی را در سپاه پاسداران به عهده گرفت اما با وجود این که به سن بازنشستگی رسیده بود با شروع جنگ سوریه آرام ننشست و به صورت داوطلبانه به عنوان نیروی مستشارعازم جبهه سوریه شد تا مدافع حرم عقیله بنی هاشم باشد. شهید غلام رضا سمایی بالاخره در پنجمین روز از آبان ماه سال 1395 و پس از عمری مجاهدت در حین عملیات مستشاری در حومه حلب در بعد از ظهر روز سوم ابان ماه سال 95 در اثر برخورد یک موشک کورنت به سنگر از ناحیه دو پا و یک دست و سر به شدت مجروح شد از تل بازو به بیمارستان محلی و سپس به بیمارستان حلب و دمشق منتقل ودر ساعت یک بامداد روز 4 آبان 95 به آرزوی دیرینه اش که همانا شهادت در راه خدا بود نائل شد ومزد سال ها رزمندگی اش را گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد
کارشناس و نخبه ی نظامی
یکی از هم سنگران شهید سمائی که اوایل جنگ مسئولیت جانشینی شهید سمایی در بسیج تربت حیدریه را عهده دار بود،شهید را یک کارشناس و نخبه نظامی که برای تمامی ماموریت ها دارای برنامه بود توصیف می کند و می گوید در زمانی که ایشان مسئولیت بسیج شهرستان را بعهده گرفته بود در پیگیری فعالیتها و برنامه ها فردی جدی و قاطع بود.و این جدیت در پیگیری امور و ثبات قدم در پذیرش مسئولیت ها باعث شده بود تا سردار سمایی به یک الگوی مدیریتی در بسیج تبدیل شود. غلامحسین نخعی می افزاید : در مسایل نظامی گری یک کارشناس و نخبه بود، بطوریکه در تمامی برنامه ها اعم از اطلاعات و عملیات و همچنین توپخانه و آتشباردر دوران سال 8دفاع مقدس نظرات کاربردی داشته و با برنامه عمل می کرد.
این پیشکسوت دفاع مقدس به ناامنی اشرار در دهه 70 اشاره کرد و گفت: شهید سمایی در سپاه هشتم و در کنار شهید شوشتری به عنوان یک هدایت گر نظامی نقش موثری در سرنگونی اشرار منطقه داشت. مصطفی فتوحیان یکی دیگر از همرزمان این شهید بیان داشت: سردار سمایی انسانی متفکر و نخبه نظامی بود که برای ماموریت های سخت و طاقت فرسا برنامه داشت و در این شرایط سنی که همگان انتظار دارند انسان باید استراحت کند اما شهید سمائی خلاف این عقیده را داشت و با پذیرش مسئولیت های سخت و طاقت فرسا به مانند موج دریا هیچگاه آرام نداشت.
خاطرات یکی از همرزمان شهید در سوریه
اولین روز حضور سردار، او را دیدم که ساعت صبح 6 با کلاه مشکی، آماده و بی سیم به دست ایستاده و با عجله می گوید: برویم. تعجب کردم و پرسیدم: این موقع کجا برویم؟ جواب داد: دیده بان دارم باید بروم به آ نها سر بزنم. از اول که آمده بود، به ما گفته بودند مراعات سن وسال ایشان را بکنیم. وقتی خودش این موضوع را فهمید، ناراحت شد.
پس از چند روز همکاری با سردار متوجه شدیم انرژی اش بیشتر از ماست. هر روز تمام تجهیزات را برمی داشت و به دیده بان
سرمی زد. روز اول که رفت، ساعت9 شب برگشت. گفتیم از این به بعد شب ها زودتر برگردید. شهید جواب داد: من برای سرکشی میروم و ممکن است بعضی شب ها در کنار دیده با ن ها بمانم واینجا نیایم.
در آرزوی شهادت (گفتگو با همسر شهید سمائی)
سرکار خانم عابد زاده همسر شهید می گوید : ایشان تا سن 12 سالگی در فیض آباد تحصیلات را ادامه دادند و بعد از آن به همراه برادر بزرگشان به تهران می روند و شبانه به تحصیلات ادامه می دهند و با شروع انقلاب فعالیت های انقلابی دارند و در زمان جنگ اولین دفعه از تهران عازم خرمشهر می شوند و به گفته ی خودشان در خرمشهر 70 نفر بودند که از شهر دفاع می کردند.
وی می افزاید : شهید حدود9سال از زمان رسمی دیرتر بازنشست شدند و بعد از بازنشستگی هم فعالیت هایشان ادامه داشت و به عنوان خادم امام رئوف حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) نیز مشغول خدمت بودند. تا اینکه ایشان گفت که می خواهند به سوریه بروند و ما هم گفتیم که مانعی ندارد و شهادت حق شماست شما باید شهید بشوید و در نباید بستر بمیرید.
همیشه می گفت: همه رفتند و ما ماندیم و از همه عقب افتادیم .یک روز آمد و گفت ساکم را ببند که می خواهم کارم را درست کنم و به سوریه بروم ولی هر روز کارها عقب می افتد تا اینکه یک روز آمد و گفت کارها انجام شد . چون ظاهرا از مشهد موافقت نمی کردند و از تهران پیگیری کرده بود . چهار یا پنج نوبت به مدت کوتاه رفته و برگشته بودند و حتی ما متوجه نشده بودیم ولی این نوبت گفته بودند که باید مدارک و عکس بیاوری و نمی خواستند که قضیه رو شود ولی با درخواست مدارک اعضای خانواده متوجه شدیم که ایشان می خواهند به سوریه بروند.
همسر شهید افزود : در آخرین نوبت حضور در سوریه حدود 40روز آنجا بود و روزی یک دفعه تماس داشتند و تا حدود38 روز این روال ادامه داشت .یکی دو روز بود که خبری نشد ولی گفته بود که من ، 2روز دیگر می آیم و قرار بود کار را به آقای حیدری یکی از دوستان قدیمی شان بسپارند و وقتی که برای توجیه ایشان می روند ترکش می خورند که بعد از دو سه روز اقای حیدری هم شهید شدند و من همیشه برای شهادت ایشان آماده بودم .
خانم عابد زاده می گوید من در هشت سال دفاع مقدس همیشه آماده خبر شهادت بودم ولی خودش می گفت : شما دعا می کنید که من شهید نمی شوم یا قابل نیستم ؟ و من گفتم چون بچه ها هم کوچک هستند من به خدا می گویم که شما باشید فعالیت کنید و کمک کنید ولی بالای سر بچه ها باشید . و ایشان هم می گفتند خدا شما را بیشتر از ما دوست دارد که گوش به حرف شما می کند وگرنه من روزی 50 دفعه خمپاره و موشک به دورو برم می افتد ولی اثری نمی کند و من با خودم گفتم نکند لیاقت شهادت را ندارم .
من به ایشان گفتم اگر شما در بستر بمیرید حیف است وحق شما ضایع می شود. در روز های آخر خبری از ایشان نداشتیم تا اینکه ساعت 4بعد از ظهر بود که زنگ زدند و گفتند آقا زاده ها منزل تشریف دارند که به آنها گفتم هر چه هست به من بگوئید آمادگی من از آنها بیشتر است و می دانستم می خواهند چه بگویند چرا که خوابش را دیده بودم و گفتم شما راحت باشید میدانم ایشان شهید شده اند و روزی هم که خبر شهادتشان را دادند هم بچه ها و هم من خبر شهادت را با جان و دل پذیرفتیم
نماز جماعت در منزل
زهرا سمائی فرزند شهید می گوید : اعتقاد راسخ به خدا و ائمه و همیشه ما را هم به حجاب و نماز تشویق می کردند و زمانی که بچه بودیم نمازها در منزل به جماعت برگزار می شد . در آخرین دیدار پدر کنارم نشست و گفت زهرا هر چه فکر می کنم خیلی از شما ها راضیم معمولا ما در رفتارمان اشتباه کم داشتیم ولی واقعا آنچنان بودیم که پدر دوست داشت.
به دنبال همگرایی اقشار مختلف
جانفدا داماد شهید : داماد شهید سمائی ایشان را مدیر جدی ، با نظم و مسئولیت پذیر و پیگیر توصیف می کندو می گوید هیچ گاه تذکر مستقیم نمی داد بلکه انسان را به فکر کردن وادار می کرد تا نتیجه مطلوب بگیرد . وی متخصص ، مصمم و عمیق و همه جانبه نگر بود و می گفت: اگر همه دلسوز و آینده نگر باشند خیلی از مشکلات حل می شود .
وی می افزاید: هیچ وقت طالب مسئولیت نبود و اگر مسئولیتی هم با اصرار به ایشان واگذار می شد کارهای نشدنی را انجام می دادند . ولی در سال های آخر احساس دلتنگی می کردند و دنبال گم شده ای بودند و خیلی دلتنگ رفقای شهیدشان بودند و با اینکه در شرایط بازنشستگی بودند رفتن به سوریه را در شرایط فعلی وظیفه ی خود می دانستند.
ایشان به دنبال هم گرایی اقشار مختلف بودند و نمونه اش ایجاد رابطه بین ارتش و سپاه بود و همیشه در شهرستان های خواف و تربت جام در نماز جماعت عزیزان اهل تسنن شرکت می کرد .
مصداق تخصص ، تعهد و رهایی از دنیا
مصطفی فرزند شهید پدررا شخصی لطیف و دل نازک و در عین حال جدیت مقید به حلال و حرام توصیف می کند و می گوید به هیچ کس رو نمی زند مگر در علم و دانش و تخصص بالایی موارد فنی داشت طوری که می توانست هر مشکلی را حل کند و هیچ اغراقی در آن نیست . وی می افزاید: پدرم هیچ گاه عیب کسی را نمی گفت و غیبت نمی کرد و اگر مشکلی داشت فقط توصیه می کرد که بهتر است از وی دوری کنید . و هیچ وابستگی مالی نداشت . ایشان جانباز شیمیایی بودند موج خمپاره هم به گوششان آسیب زده بود و لی هیچ وقت به دنبال درصد جانبازی نرفتند و بدنبال حق و حقوقاتی از این راه نبودند.این اواخر سرش را به شهدا و خیریه گرم می کرد حتی به عنوان مدیر خیریه حقوق نمی گرفت .
مصطفی خاطر نشان کرد که در این چند سال حال و هوای خاصی داشت تصایر شهیدا در اتاقش بود تا به اینکه یاران شهیدش پیوست . و در یک کلام می گوید شهید سمائی پدر بود و هیچ کم نداشت و هیچ گاه کمبودی احساس نمی کردیم .
نحوه شهادت
برادر رضا یکی از هم رزمان شهید در سوریه می گوید:در مهپا بودیم و ظهر ایشان آمد که یکی از دیده بان فاطمیون را به منطقه ای که جدید آزاد شده بود ببرند در منطقه تل الرخم و قرار بود بعداز ظهر دستگاه لیزر کراس ناپل را به آنجا ببریم و لیزر بزنیم ولی ایشان گفته که رضا امروز نمی خواهد شما بیایی و استراحت کن و مهپا باش و فردا می رویم کار را انجام می دهیم. من در مهپا بودم که بعدازظهر حدود چند ساعت یکی از دیده بان های ایرانی بنام آقای سلیمی که بچه نجف آباد بود بی سیم زد که کجائی؟ و به او گفتم که من در مهپا هستم و وی گفت یک سری پیش ما می آیی و اگر آمدی یک ماشین امدادهم با خودت بیاور و شک کردیم که اتفاقی افتاده است ولی چون نه هول کرده بود و نه در صدایش لرزه ای بود با یکی از بچه ها ماشین را برداشتیم و به سمت تل بازو رفتم و این همزمان شده بود با تک دشمن که می خواست تل بازو را باماشین پس بگیرد
. و یک بار دیگر ایشان را صدا زدم و گفتم 'هادی هادی رضا' گفتم کجائی که دیدم فقط پشت بی سیم می گوید یا حسین یا حسین و با خودم گفتم که این یک اتفاق عادی نمی تواند باشد و این یا حسین گفتن ها و در این حین حاج محمود هم بی سیم زد که کجائی و من گفتم می روم دنبال سردار سمائی و به خاطر اینکه حجم آتش زیاد بودوحتی پیاده هم رفته بودیم گیر کردیم و نه راه پس داشتیم ونه راه پیش که حاج محمود به موبایلم زنگ زد و گفت کجائی حاجی گفت من گیر کردم نه می توانم جلو بروم و نه می توانم برگردم باید چکار کنم و ایشان گفت فعلا همانجا باش و بعد از چند دقیقه همین آقای سلیمی بی سیم زد که من ایشان را از تل بازو پایین آوردم و جای دیده بان فاطمیون هم امن است و وقتی آتش خمپاره ها تمام شد عقب آمدیم و گفتم سمائی چی شد و گفت که ایشان بیمارستان است و وقتی صدا می کردیم با حاج محمود بودیم ایشان را صدا می کردیم چشمش را باز کرد و ما را می دید گفتند باید منتقل بشود بیمارستان حلب بدنشان پرترکش بود و نمی توانست صحبت کند و ترکش در دهانش نیز خورده بود . ایشان را به بیمارستان حلب منتقل کردند و ساعت حدود ساعت1بود که دکتر ایشان تماس گرفت که ایشان رابه اتاق عمل بردیم و کاری از دست ما بر نیامد و شهید شدند.
خبرنگار: مهدی تنجو انتشار: علی اصغرافتاده
1744
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.