ماجرای شیرین خواستگاری رهبر از زبان بانو
از زیبایی ظاهر چیزی که کم نداشت بلکه بسیار هم داشت اما آنچه به این زیبایی جلوه بیشتری می بخشید، نجابت و وقار فوق العاده ای بود که در وجودش موج می زد.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: نوروز 59 و مراسم خواستگاری دایی بود و مادربزرگ، مادر، زندایی بزرگ و خاله می خواستند از اهواز به آبادان برای این امر راهی شوند که مادر نتوانست همراهی شان کند و نمی دانم چه شد که گفتند تو[1] به جای او بیا.
من هنوز سال چهارم دبیرستان بودم و فارغ از فکر ازدواج و... اولین بار بود که غلامرضا[2] را می دیدم، او از زیبایی ظاهر چیزی که کم نداشت بلکه بسیار هم داشت اما آنچه به این زیبایی جلوه بیشتری می بخشید، نجابت و وقار فوق العاده ای بود که در وجودش موج می زد، به دلم نشست.
چند ماهی گذشت و جنگ شروع شد، اوضاع روز به روز بدتر می شد، خانواده ام به تهران آمدند و من منزل عمویم ماندم و به کلاس های کمک های اولیه رفتم، تمرین اسلحه کردم، به تقویت ایدئولوژی پرداختم و همه اینها برایم بسیار شیرین بود و سعی می کردم توانایی هایم را افزایش دهم.
خواهر غلامرضا که حالا دیگر زندایی من شده بود چند باری برای دیدنم آمد و من حس می کردم که این رفت و آمدها بی دلیل نیست. احتمال سقوط اهواز بود و من دیگر نمی توانستم آنجا بمانم و راهی تهران شدم.
غلامرضا برای خواستگاری آمد، با اینکه همان جلسه اول به دلم نشست اما سه جلسه ای مفصل صحبت کردیم، ایده و عقایدمان یکی بود و در جلسه های بعدی این تشابهات بیشتر و بیشتر به نظر می رسید. مراسم عقد در تهران برگزار شد و ما شدیم همراه و همدوش هم.[3]
- فریبا انصاری.
- خبرنگار شهید غلامرضا رهبر که در ۲۱ دی ماه ۶۵ در منطقه عملیاتی کربلای پنج به شهادت رسید و تاکنون اثری از پیکرش یافت نشده است.
- برگرفته از گفت و گوی بانو فریبا انصاری، همسر شهید.
دیدگاه تان را بنویسید