جی پلاس/به مناسبت سالروز شهادت؛

درد دل فرزندی با پدر شهیدش که هیچ گاه او را ندید

مهدی سعیدی فرزند شهید محمد جعفر سعیدی از شهدای عملیات کربلای چهار در یادداشتی به مناسبت سالروز پدر با او که هرگز ندیده است، به درد دل پرداخته است.

لینک کوتاه کپی شد

به گزارش خبرنگار جی پلاس، شهید محمد جعفر سعیدی در چهارم دی ماه سال 65 و در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید. یادداشت زیر را یکی از فرزندانش نوشته است:

 

می خواهم از تو بگویم، از تویی که ندیدمت. می خواهم از تو بنویسم، از تویی که نشناختمت. تویی که وقتی کوچک بودم و طعم زیبای خواب های رویایی را می چشیدم، مانند پرستویی عاشق در زمستانی دل انگیز که همه چیز سر از خاک در آورده بود، کوچ کردی و سر بر خاک نهادی. چه بگویم؟ چه خاکی؟چه سر نهادنی؟ نه! مانند پرستویی عاشق کوچ کردی به شهر آرزوها، کوچ کردی به شهری که آرزویش را داشتی.

 

به شهری که همه کوچه های آن رنگ و بوی شما را داشت. به شهری که هر چه در آن بود، عشق بود و شور. نور بود و نور .آخر می گویند که همیشه در به در به دنبال نشانی این شهر بودی. شهری که روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی، برای همین در مناجاتت نوشتی. "خداوندا در قرآن و روایات خوانده بودم که تو مشتری جان و خون کسانی هستی که از مال و فرزند و لذت های دنیوی می گذرند و به سوی تو می آیند و من امروز خود را در صف آنها قرار داده ام تا اگر قابل باشم خریدارم باشی."

 

خوب بابا جون، از من دلگیر نشو که چرا نمی شناسمت، آخر، ما کجا و خورشید کجا؟برای تفسیر شما باید عشق را دید. باید عاشق را شناخت.

 

بابا جون غروب ها به خصوص غروب های جمعه خیلی احساس دلتنگی می کنم خیلی دوست دارم ببینمت ولی، نه!خوشحالم که نیستی تا ببینی خفاشان شب، این جغدهای شوم، این دشمنان دوست نما چه ناله های دلخراشی سر می دهند.خوشحالم نیستی تا ببینی این انسان های کور و کر در مقابل ایثار و فداکاری شما چه علامت سوالی گذاشته اند. این روزها می شود درد غربت شما را لمس کرد که فقط خدایتان با شما بود و رهبرتان. خوشحالم نیستی تا ببینی قلم هایی که باید عشق را تفسیر کنند، عاشق را تعریف کنند، چگونه تیشه به ریشه عشق می زنند. 

 

پدرم! ای ستاره سهیل من، ای قهرمان زندگی ام، ای سفر کرده عاشق، ای کاش می دیدمت، ای کاش می شناختمت....

 

این روزها روزهای بودن است این روزها روزهای خواستن بودن است خواستن بودن تو؛ بودن و دیدنت؛ بودن و حرف هایت؛  بودن و دلگرمی هایت؛ این روزها قاب عکست کارم را راه نمی اندازد چشمانت از پلک نزدن خسته نشد؟ تو اگر خسته نیستی من دیگر خسته ام؛ خسته ام از نبودن و ندیدنت، خسته ام از نشنیدن صدایت، خسته ام از حرف زدن با عکسی که جوابم را نمی‌دهد، خسته ام به اندازه تمام لحظه های نبودنت؛ این روزها دستانم، دستانت را می خواهد و دلم حضورت را. این روزها چشمانم به دنبال بودنت می گردد اما نیستی؛ نیستی تا مرهمی بر بی قراری هایم شوی؛ نیستی تا دل خوش شوم از داشتن بابا این روزها... .

پرشده از سه نقطه های بی نهایت

پسرت مهدی، جمعه 3 دی ماه 1400

 

دیدگاه تان را بنویسید