حال و هوای اردوگاه‌های اسرای ایرانی به هنگام شنیدن خبر رحلت امام

هر کدوم از بچه ها شده بودن یک انبار باروت که فقط یه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاری از اردوگاه و عراقی ها باقی نذارن. چه روز بدی بود.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: چشمهامون کاسه خون شده بود. از بس گریه کرده بودیم دیگه واسمون مهم نبود که دشمن اشکهامونو ببینه. غذاهامون دست نخورده مونده بود. هیچ کس حوصله هیچی رو نداشت. نه کلاس درسی بود و نه ورزش. در آسایشگاه هم باز بود و کسی بیرون نمی رفت. محوطه اردوگاه خلوت خلوت بود. قبل از این اگه کسی ناراحت بود بقیه دلداریش می دادن اما اون روز همه محتاج دلداری بودن. 

زانوها تو بغل، سرها تو آستین، از صبح همین جوری تو آسایشگاه کز کرده بودیم. کمتر کسی به بغل دستی اش نگاه می کرد. هر کسی خیال می کرد فقط خودش تو آسایشگاهه و بس. کسی کسی رو نمی دید. همه تو خودشون بودن. اونهایی که هنوز چشمهاشون آب داشت، آروم آروم گریه می کردن. شونه هاشون بالا و پایین می رفت. بعضی ها هم شوکه شده بودن. نمی تونستن باور کنن که اتفاقی افتاده.

از صدو سی نفر آدم تو آسایشگاه، کوچکترین صدایی در نمی اومد و تو این خلوتی، تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای چکه کردن شیر آب ته راهروی آسایشگاه بود که در طول این چند سال اسارت، واسه اولین دفعه می شنیدیم، تازه فهمیدیم شیر آب خرابه، اما بچه هایی که این کاره بودن به نظر از همه بی حوصله تر می اومدن.

عراقی ها هم حساب کار دستشون اومده بود. بلندگوها رو قطع کرده بودن و رفته بودن تو لاک خودشون. انگار تو اردوگاه هیچ عراقی ای نبود. فقط دم غروب اومدن آمار گرفتن. اون هم خیلی سریع و بی دردسر. کاری نداشتن که کی، چه جوری وایساده. 

هر کدوم از بچه ها شده بودن یک انبار باروت که فقط یه جرقه کم داشتن تا منفجر بشن و اثر و آثاری از اردوگاه و عراقی ها باقی نذارن. چه روز بدی بود.

یکی از بچه ها گفت: من تا این سن و سال که رسیدم سه دفعه بیشتر گریه نکردم. دفعه آخرش همین روز بود.

یکی دیگه می گفت: کاش زمین دهن وا می کرد و ما می رفتیم توش و این روز رو نمی دیدیم.

اون یکی می گفت: کاش پدر و مادر و تمام کس و کارم مرده بودن اما این مصیبت سرمون نمی اومد.

اونی که قدیمی تر از همه ما بود و همه جای بدنش جای شکنجه دیده می شد، گفت: 

توی این نه سال این سخت ترین روز اسارتم بوده.

همه همین حال و هوا رو داشتیم، انگار همه چی تموم شده بود. اگه همون دقیقه عراقی ها می اومدن و می گفتن آزادین هیچ کس پاشو از در آسایشگاه و اردوگاه بیرون نمی ذاشت.

بیشتر بچه ها خبر رو از رادیو شنیدن، ولی من و چند تای دیگه از همون موقع که احساس خطر کردیم دست به دامن پروردگار شدیم. تموم شب نخوابیدم.

دست آخر یکی از بچه ها که اهل یزد بود قران باز کرد به قصد استخاره و بعد آیه ای رو واسمون تلاوت کرد که خداوند در این آیه به اونها که ملائک روحشونو قبضه می کنه وعده داخل شدن به بهشت رو میده.

دیگه منتظر خبر نشدیم. از همون موقع باورمون شد که همه چی تموم شد و امام از بین ما رفته.

 

برشی از کتاب روایت هجران؛ ص 363-365؛ چاپ چهارم (1386)؛ ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(س). 

دیدگاه تان را بنویسید